«مطمئنم داری با یه دختر حرف می‌زنی. درسته؟ من که نفهم نیستم. اون گوشی لامصبتو که رمزشو فهمیدم مچتو که گرفتم می‌فهمی نباید....»
کد خبر: ۷۱۷۳۹۴

مرد حتی نای پاسخ دادن به حرف‌های زن را نداشت. گوشی موبایلش را دو دستی چسبیده بود و مدام تایپ می‌کرد. زن فریاد زد: «هی با توام ها... کری یا خودتو به نشنیدن می‌زنی؟»

مرد نگاهش را برگرداند به روی زن و گفت: «دوباره شروع نکن. خودت صبح تا شب با اون تلفن کوفتی با هزار و یک نفر حرف می‌زنی، من یه بار پرسیدم ازت کی هستن که این طور می‌گی؟»

مرد نیم‌نگاهی به تلویزیون انداخت و دست نبرده به کنترل، زن فریاد زد: «شبکه رو عوض نکن. بذار همین جا باشه. دیگه عالم و آدم می‌دونن تو از این خواننده زن خوشت می‌یاد... بیچاره ببین جای مادرت سن داره اون وقت تو... دیگه نمی‌خواد رد گم کنی می‌گن ماهواره زندگی خراب کنه من خر نمی‌دونستم گفتم بخر....»

مرد کنترل را روی کاناپه پرت کرد و فریاد زد: «آخه خانم مگه خودت هفته پیش جلوی هزار نفر تو مهمونی داد نزدی که من عاشق بازی فلان بازیگر مرد هستم... .»​

همین که مرد می‌خواست جمله‌اش را کامل کند، زن ادامه داد: «صبر کن... صبر کن... ما زن‌ها که مثل شماها نیستیم. ما همین طوری می‌گیم.» مرد که انگار از کوره در رفته بود حرف زن را قطع کرد و گفت: «شما عاشق....»

زن دستی لابه‌لای موهایش کشید و گفت: «ببین سفید شده.پیرم کردی. ببین....»

مرد که دیگر کلافه به نظر می‌رسید فریاد زد: «به خدا خسته‌ام می‌فهمی... از صبح تا شب سر کار جون می‌کنم. الان رسیدم خونه که خیر سرم استراحت کنم که داری عذابم می‌دی. می‌خوای شبا هم خونه نیام؟ دلت شاد می‌شه؟»

زن فریاد زد: «الانش هم داری جون می‌کنی ولی برای یکی دیگه. من که می‌دونم کیه.خدا ذلیلش کنه که داره زندگیمو به هم می‌ریزه.»

مرد دستی به موهای آشفته‌اش کشید و به آرامی گفت: «نه امشب هم باید با ناراحتی بخوابیم. من می‌رم یه گوری پیدا کنم تا....»

مرد با گفتن این جمله به سمت اتاق دیگر حرکت کرد تا لباس‌هایش را عوض کند. مرد در حالی که دکمه لباسش را می‌بست صدای گریه ریز زن از اتاق دیگر شنیده می‌شد. زن آرام آرام با خودش جمله‌ای را تکرار می‌کرد: «نمی‌ذاره موبایلشو ببینم فکر کرده من نمی‌فهمم. بذار یه روز مچ جفتتونو می‌گیرم.»

زن در حال تکرار این جمله بود که صدای تلفن از دور شنیده شد. تلفن بعد از چند بار زنگ خوردن در حال پیغام گرفتن بود. مردی میانسال بعد از شنیدن صدای بوق گفت: «سلام عزیزم. زنگ زدم به موبایلت خاموش بود؟ چرا؟ مشکلی داری که نمی‌تونی حرف بزنی؟ با من حرف بزن لطفا... مرد میانسال در حال تکمیل حرف‌هایش بود که تلفن قطع شد.»

سکوتی تمام خانه را فراگرفت. مرد بسرعت به سمت تلفن پرید و در حالی که تلاش می‌کرد شماره تماس گیرنده را پیدا کند فریاد زد: «این مرد کی بود؟ زود بگو...». مرد به سمت زن دوید. زن ترسیده بود و از وحشت نمی‌توانست کلمه‌ای به زبان بیاورد. نیمی از دکمه‌های پیراهن مرد هنوز باز بود. مرد گوشی تلفن همراهش را به سمت زن گرفت و داد زد: «ببین با کی حرف می‌زدم. بیا ببین که اون زن خیالی تو رئیسم هستش که دارم باهاش برای جلسه فردا هماهنگ می​کنم.»

مرد که این جمله را گفت با هیجان ادامه داد: «ولی حالا از این موضوع براحتی نمی‌گذرم.» مرد تلاش می‌کرد با مرد میانسال تماس بگیرد، اما تلفن همراه مرد خاموش بود. زن ساکت شده بود و هیچ نمی‌گفت و مانند گنجشکی می‌لرزید. مرد فریاد زد: «باشه فردا که رفتم پرینت تلفن‌هاتو درآوردم می‌فهمی یه من ماست چقدر کره داره.»

زن هاج و واج مانده بود و مرتب قسم می‌خورد و گریه می‌کرد. مرد نگاهش برقی زد و به ناگهان خود را روی کاناپه رها کرد. گوشی موبایلش را برداشت و اس‌ام‌اس زد: «دمت گرم داداش. خوب ترسوندمش. داشت پدرمو درمی‌آورد. زندگی همین طوری به فنا می‌ره دیگه. فکر می‌کنه تو دختری. حالا بی‌خیال. جوک باحال... از اون باحالا‌ها چی داری بفرستی؟»

زن آن سوتر نشسته بود و گریه می‌کرد که گوشی تلفن را برداشت و پیامک زد: «مریم بدبخت شدم. فکر کنم اون مرتیکه لباس‌فروشه هم که گفت تلفن بده فردا براتون کارای جدید رو بفرستم مزاحم خونه‌مون شده... از یه طرفی اون داره با دختره اونور چت می‌کنه... آبروم در خطره... کجایی تو آخه؟»

مهدی نورعلیشاهی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها