اولین روزی بود که مجید تصمیم گرفته بود روزه‌اش را کامل بگیرد. البته چند روزی تا اذان ظهر روزه‌اش را نگه داشته و خودش را امتحان کرده بود، اما امروز دلش می‌خواست که هر طوری شده تحمل کند و تا اذان مغرب طاقت بیاورد. با این که یازده سال بیشتر نداشت و مادرش به او گفته بود که روزه گرفتن برایش واجب نیست ولی نیت داشت که امروز را مثل بزرگ‌ترها روزه بگیرد.
کد خبر: ۶۹۵۸۷۸

آن روز برای افطار به خانه مادربزرگ رفته بودند و هنوز یک ساعتی تا اذان مانده بود که او بشدت احساس گرسنگی و تشنگی می‌کرد و کمی بی‌حال شده بود. برای این که حالش بهتر شود به حیاط رفت و کنار حوض نشست و همین‌طور که به آب داخل حوض و باغچه مادر بزرگ نگاه می‌کرد دستش را داخل آب برد. احساس خنکی خیلی خوبی به او دست داد. برای همین دست دیگرش را هم داخل آب کرد و باز هم همان حس خوب سراغش آمد. این بار تصمیم گرفت آبی به سرو صورتش بزند. مُشتی آب برداشت و به صورتش زد و اینقدر برایش لذتبخش بود که چند بار این کار را تکرار کرد.

در همین موقع صدای مادربزرگ را شنید که با مهربانی او را صدا زد و گفت: مجید جان پسرم چی شده، حالت بده؟

مجید نگاهی به مادربزرگ کرد و گفت:

ـ مادرجون راستشو بگم؛ ضعف کردم.

ـ چیزی نمونده پسر گلم، یه کم دیگه تحمل کنی
افطار می‌شه.

ـ دلم می‌خواد زودتر اذان بگن.

ـ باید تحمل کنی، اصلا می‌دونی که ماه رمضون برای اینه که ببینی چقدر طاقت داری و خودتو امتحان کنی.

ـ آخه مادرجون خیلی تشنه‌ام.

ـ می‌دونم پسرم؛ منم یادمه بچه که بودم روزای اول که روزه می‌گرفتم برام سخت بود، اما مادرم بهم می‌گفت که به خدا توکل کن.

مجید چند لحظه‌ای ساکت شد و بعد گفت: چشم مادرجون، به نظر شما الان چه کار کنم بهتره؟

ـ به نظر من الان وضو بگیر و چند خط قرآن بخون و از خدا بخواه تا بهت نیروی بیشتری بده.

ـ مادرجون می‌شه شما هم بیای بامن قرآن بخونی، آخه من نمی‌دونم کجا رو بخونم که خدا کمکم کنه!

مادر بزرگ که خنده‌اش گرفته بود مجید را نوازش کرد و گفت: الهی قربون نوه گلم برم؛ فرقی نداره هر آیه‌ای رو که بخونی خدا صدا تو می‌شنوه و بهت کمک می‌کنه، خیالت راحت باشه خدا خیلی مهربونه و بچه‌ها رو دوست داره.

ـ مادرجون می‌شه با هم بخونیم.

ـ بله عزیزم، چرا نمی‌شه.

مجید که از این موضوع خیلی خوشحال شده بود فوری وضو گرفت و مادربزرگ هم به اتاق رفت و قرآنش را آورد و بعد گوشه‌ای از حیاط نشستند و مشغول خواندن شدند.

مادربزرگ آهسته می‌خواند و او گوش می‌داد. احساس آرامش می‌کرد و کمی حالش بهتر شده بود. نگاهی به مادرجان انداخت و توی دلش از خدا تشکر کرد که مادربزرگی به این مهربانی دارد.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها