«دنگ...، دنگ....‌/‌ ساعت گیج زمان در شب عمر ‌/‌ می‌زند پی در پی زنگ.» زمان می‌ایستد، پیکان هر عقربه، شماره‌ای را نشانه رفته است؛ قدم‌ها و ثانیه‌ها، دقیقه‌ها و قدم‌ها و قدم‌ها و ساعت‌ها.
کد خبر: ۶۷۰۲۶۰
ماجرای مرد ساعت فروش در تهران

یک مرد آمده است، مردی و ساکی، مردی و پیاده‌رویی و پیاده‌رویی با هزاران عابری که می‌روند پی در پی، بی‌مقصد، بی‌توقف. درست مانند عقربه‌های ساعت.

آن مرد آمده است، پنجاه سالگی را تمام کرده است. رخسار نشان از تمام لحظه‌ها دارد. خطوط چهره در هم رفته‌اند، موها سپید شده‌اند، شانه‌ها هم کمی خمیده. «دو پسر دارم یکی سرباز و دیگری کارگر و سه دختر که دو نفرشان دبیرستانی و سومی مدرسه نرفته هنوز، اینها حاصل تمام عمرم است. خانه ندارم . در دو اتاق اجاره‌ای زندگی می‌کنیم» لباس محلی کردی به تن دارد. هیچ نگران آینده نیست. می‌گوید «تا زمانی که عقربه‌ها بچرخند جای نگرانی نیست. زمانی هم که نچرخند باز جای نگرانی نیست.» مرد ساعت فروش با ساک مشکی‌اش هر روز چهار راه ولیعصر را می‌رود به سمت تجریش. او می‌رود، دیگران هم...

مهم نیست ساعت‌ها را از کجا آورده است؛ از مرز کردستان، یا بازارهای آزاد جنوب و یا حتی سرحدات شرق کشور؛ دوست ندارد بگوید منبع خریدش کجاست درست مانند خبرنگاران که منابع خبری خود را نگه می‌دارند برای روز مبادا. خنده‌اش می‌گیرد از این پرسش که آیا این ساعت‌ها را کیلویی می‌خرید؟ راه می‌رویم و سخن می‌گوییم. می‌پرسم اجناس را چطور به تهران می‌آورید؟ پاسخ می‌دهد: ما چتربازیم! این کلمات برای اقتصاد ایران بسیار آشناست. توضیح می‌دهد: چتر بازی روی زمین، روش‌های مختلف دارد یا نرسیده به ایستگاه‌های بازرسی از خودرو پیاده می‌شویم و مراکز نیروی انتظامی را با پای پیاده دور می‌زنیم که البته در این میان گاهی هم به کمین ماموران بر می‌خوریم و کلی دردسر می‌شود برایمان؛ یا این که برخی اوقات ساعت‌ها را لای اثاث و ساک جاسازی می‌کنیم. به پایانه مقصد که رسیدیم نفس راحتی خواهیم کشید. البته او این کار خود و کارهای مشابه از این دست را قاچاق نمی‌داند. به باور مرد ساعت فروش، قاچاق را افراد بزرگ انجام می‌دهند همان‌هایی که حتی از خودروی باری خود پیاده نمی‌شوند و تخته گاز می‌آیند تا تهران. او مقدار کم کالا، درآمد اندک و ناگزیر بودن را دلایل خود مبنی بر قاچاق نبودن آن عنوان می‌کند.

قیمت ساعت‌ها هم از 3000 شروع می‌شود تا می‌رسد به صد هزار تومان؛ او در ساکش برند‌های معتبری دارد. همان‌هایی که در مغازه‌های شیک به قیمت‌های بالا حتی تا یک میلیون تومان هم به فروش می‌رسد. ما می‌دانیم و خود مرد ساعت‌فروش نیز می‌داند این برندها بدلی اند نه اصل. مشتری‌ها هم می‌دانند. نرسیده به میدان ولیعصر دو مرد جوان به ساعت‌ها خیره می‌شوند، به خریدار می‌مانند. شروع یک معامله؛ قیمت‌ها را جویا می‌شوند، به توافق نمی‌رسند و می‌خواهند بروند، مرد ساعت فروش شروع می‌کند به پایین آوردن نرخ‌های خود. ساعتی را که گفته بود 25 هزار تومان با 12 هزار تومان رضایت می‌دهد. آن دو می‌خرند و خوشحال می‌روند تا ثانیه‌های عمر خویش را بشمارند.

مرد می‌گوید: همین ساعت‌های صد هزاری را هم گاهی با چانه زدن مشتری تا 30 هزار تومان پایین می‌آورم، این زمانی است که می‌خواهم زود از دست آنها خلاص شوم و به خانه برگردم. دوست دارد تمام عقربه‌هایی را که پشت شیشه‌ها منگ و بی‌هدف می‌چرخند ، بفروشد و بازگردد به شهرش مریوان. سه‌روز است در تهران مانده . در مسافرخانه‌ای عمومی اقامت دارد. شبی20 هزار تومان کرایه‌ می‌پردازد. از سرنوشت آدم‌های آنجا قصه‌های بسیار دارد. آدرس مسافرخانه را می‌دهد؛ راه‌آهن!

مرد این را بخوبی می‌داند در این شهر غریب که حتی ساکنانش برای هم ناآشنایند، همچو او بسیارند؛ گل‌فروش‌ها، آدامس فروش‌ها، حتی عطر فروش‌ها؛ گاهی خود او هم به جای ساعت، ساکی از این عطرها می‌آورد. اما فروش آنها سخت‌تر از ساعت است. شامه خریداران هر بویی را خوش ندارد. خاطره‌ای از عطر فروشی خود می‌گوید «عطری فروختم در خیابان سیدخندان چند روز بعد همان خریدار مرا دید عصبانی پیش آمد و داد زد: مرد حسابی آن عطر بود یا در شیشه چای ریخته بودی! درماندم از پاسخ خواستم پولش را پس بدهم، اما نگرفت!»

نامه‌های خط خطی!

روزها آدم‌های بسیار را می‌بیند. به دستانشان نگاه می‌کند تا ببیند ساعت دارند یا نه؛ اما خودش ساعت به دست ندارد هر‌چند داشتن ساعت را ضروری می‌داند و آن را نشانه شخصیت عنوان می‌کند. با این همه افراد کمی این مرد را می‌بینند. مردی که از کارش راضی نیست، ناگزیر است. می‌گوید: «دوری از خانواده سخت است، چانه زدن هم دشوار، در شهرم کار نیست هر روز به آنها زنگ می‌زنم، دختر کوچکم بی‌تابی می‌کند.» در این هنگام دستش را به بغل ساک برد و کاغذ مچاله شده‌ای را بیرون می‌کشد و با‌دقت آن را باز می‌کند. یک برگ درخت روی کاغذ چسبانده شده است. چند خط ناموزون با مداد و خودکار قرمز هم روی آن کشیده شده‌اند. ورق را روی چشمان خود می‌گذارد، مکثی می‌کند و می‌گوید: «اینها تنها خط نیستند، این نامه دخترم است که هنوز مدرسه نرفته است. شب سفر آن را به من داد و گفت بابا تهران رسیدی نامه را بخوان!» کاغذ را می‌گیرم می‌خواهم بخوانم، نمی‌توانم، سوادم قد نمی‌دهد. تنها مرد خسته از پیاده‌روهای تهران می‌تواند خطوط در هم را بخواند و به اندازه تمام عقربه‌های ساعت که بی‌وقفه زمان را می‌شمارند، از آن لذت ببرد.

سرش را رو به آسمان بلند می‌کند و می‌گوید ظهر شده وقت نماز است! ساعت او آفتاب است، درست مانند روزهایی که در روستا زندگی می‌کرد و تنها ساعت او زمان برآمدن و فرو‌رفتن آفتاب بود. روستایی نزدیک دریاچه زریبار. کشاورزی می‌کرد، زمین نداشت، اما برای یکی از مالکان زمین کاشت می‌کرد و به هنگام برداشت سهم خود را می‌گرفت. بعدها مالک، زمین خود را فروخت. مرد هم به شهر آمد. اجاره نشین خانه‌ای در حاشیه شهر شد. مدتی را بیکار ماند و چند وقتی را هم در مرز «کولبری» (استفاده از نیروی انسانی برای جابه‌جا کردن اجناس قاچاق در مرزها) انجام داد. خسته شده بود از خطر مرز، از بیم دستگیری یا رفتن روی مین. دوباره بیکار شد و حالا می‌گوید دو سالی می‌شود ساکش را پر می‌کند و به این شهر و آن شهر می‌رود. او حتی به‌دنبال عقربه‌ها به رشت و اهواز رفته است به امید فروششان. اما تهران بازار بهتری است. گاهی در روز تا 200 هزار تومان هم می‌فروشد که به قول خودش 60 تا 70 هزار آن سود است. اگر بازار خوب باشد یک هفته نشده تمام عقربه‌ها تنظیم شده روی دست مشتریان خواهند چرخید. برخی اوقات هم تا 20 روز کار به درازا می‌کشد.

یک پرسش بی‌پاسخ

عقربه‌ها همچنان بی‌توجه، بی‌احساس از گذر زمان می‌چرخند، کاری شبیه افسانه سیزیف! سیزیف می‌بایست صخره‌ای بزرگ را روی شیبی ناهموار تا بالای قله‌ای ببرد، همیشه لحظه‌ای پیش از آن که به انتهای مسیر برسد، سنگ از دستش خارج می‌شد و او باید کارش را از ابتدا شروع می‌کرد؛ عقربه‌ها هم... هیچ‌گاه پایانی برای آنها نیست، اما برای مرد ساعت فروش که حالا از راه رفتن خسته شده است پایانی وجود دارد؛ پایان فروش آخرین ساعت موجود در ساک سیاهش.

مرد می‌ترسد، هراس از زمانی که عقربه‌ها ساعت خواستگاری دخترانش یا قبول شدن آنها در دانشگاه به ویژه از نوع آزادش را نشانه روند. با این هزینه و این اندک درآمد... او باز می‌ترسد از آینده پسر سربازش، آیا او نیز با ساکی به‌دنبال عقربه‌ها خواهد چرخید. مرد می‌ترسد خیلی؛ اما هیچ نمی‌گوید و به آینده امید دارد. با واژگانی پر فروغ شاکر روزی‌رسان خویش است. ‌آسمان هم دلش گرفته است؛ رخسار در هم می‌کشد. باد، برگ درختان را می‌لرزاند. ساعتی طوفانی در راه است؛ ثانیه‌ها از ادراک این لحظه سخت منگ مانده‌اند. یاد شعر سهراب می‌افتم: «دنگ...، دنگ....‌/‌ لحظه‌ها می‌گذرد.‌/‌ آنچه بگذشت، نمی‌آید باز‌/‌ قصه‌ای هست که هرگز دیگر‌/‌ نتواند شد آغاز‌/‌ مثل این است که یک پرسش بی پاسخ‌/‌ بر لب سر زمان ماسیده است...»

سامان عابری / جام‌جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۳
نویسنده محترم
Iran, Islamic Republic of
۰۷:۳۴ - ۱۳۹۳/۰۲/۱۵
۰
۰
این شعر دنگ دنگ ساعت گیج زمان. شاعرش كیه . میشه لطفا بگید ممنون میشم . اسم كتابش و اسم شاعرش رو دقیقا لطفا بگید . ممنون میشم
محترم
Iran, Islamic Republic of
۱۳:۱۶ - ۱۳۹۳/۰۲/۱۵
۰
۰
این جمله اول متنتان دنگ دنگ .... رو خودتون نوشتید یا از كتابی و یا منبعی نوشتید لطفا بگید ممنون می شم . خواهشا . لطفا . فكر نمی كنم جواب این سئوال و نوشتنش خیلی ازتون زمان ببره .
علی
Iran, Islamic Republic of
۱۳:۵۱ - ۱۳۹۳/۰۲/۱۵
۰
۰
جناب نویسنده محترم
بنده اطلاع دارم از كجا میخرن . از همان بازار ساعت فروشی توی سبزه میدان
چون لباس كردی به تن دارن همه فكر میكنن كه جنس قاچاق است و ارزونتر از مغازه
من خودم سالهاست كه با اینجور آدمها سر و كار دارم . اگه قیمت دستت نباشه بهت میندازن
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها