تکیه داده به لکسوسی که تازه پارک کرده است. صاحب ماشین به‌همراه همسرش وارد مغازه طلافروشی می‌شوند و شاگرد مغازه به سرعت قهوه‌ای برایشان می‌آورد تا سرمای فاصله چندمتری در ماشین تا در مغازه جبران شود. گرمای موتور ماشین هم سهم عبدالرضا است: «صورتم همیشه به سمت بساطمه، برا همین خیلی یخ نمی‌کنه، اما پشتم خیلی یخ می‌کنه.» می‌خندد و دستش را در جیب کاپشنش فرو می‌کند. برف ریز همراه با باد، مدارس و بسیاری را خانه‌نشین کرده، اما او از ساعت شش‌ بعدازظهر که سرما بیشتر می‌شود، شروع به‌کار می‌کند تا ساعت ۱۲شب.
کد خبر: ۶۴۶۴۸۷

جام جم سرا: بخار بساط لبوفروشی‌اش، دانه‌های برف را قبل از نشستن روی گاری‌اش آب می‌کند. گاری‌اش را از سمساری گرفته است. دو گاز پیک‌نیکی زیر گاری کار گذاشته؛ روی گاری هم سه گاز پیک‌نیکی که حکم روشنایی را دارند. عبدالرضا این گاری را از جوادیه با وانت دوستش به شمال‌شرق تهران می‌برد تا کاسبی کند. «اونجا خیلی مشتری نیست آخه. اینجا زن و شوهرا میان و میرن، خوب می‌خرن. اگه بهمون گیر ندن خوبه. بعضی وقتا میان و مجبورمون می‌کنن جمع کنیم. مگه ما چه مزاحمتی ایجاد می‌کنیم؟ میان گداها رو جمع کنن، با ما هم مث اونا برخورد می‌کنن.» زن و شوهر با جعبه‌ای در دست از جواهرفروشی بیرون می‌آیند. زن اشاره‌ای به بساط عبدالرضا می‌کند. «یه کاسه لبو لطفا. یه دونه هم از اون کاسه کوچیکا، باقالی بدین.»
یک گاری دست‌دوم، چند گاز پیک‌نیکی برای روشنایی و گرما، مقدار زیادی باقالی و لبو و ادویه به مقدار لازم. اینها تمام کار و زندگی کسانی است که با شروع تاریکی سروکله‌شان پیدا می‌شود و وقتی شهر در سکوت کامل فرو می‌رود، آرام‌آرام بساطشان را جمع می‌کنند و به خانه‌هایشان می‌روند. یکی از این لبوفروش‌ها در شرق تهران پسر جوانی 30ساله است که از ترس جمع‌شدن بساطش نام کوچکش را هم نمی‌گوید. دو فرزند دو و سه‌ساله دارد که می‌گوید به عشق آنها سرما را تحمل می‌کند. در مورد کارش می‌گوید: «با بچه‌ها و خانمم می‌شینیم دور هم و لبو و باقالی را می‌شوریم و بعد هم لبو‌ها را پوست می‌کنیم. بعد هم می‌ندازیم تو دیگ. کار خیلی خاصی نیست. از میدان تره‌بار می‌خریم که به‌صرفه‌تر باشه. لبو‌ها را کیلویی یک تا دو‌هزارتومان می‌خریم و حدودا کیلویی 10تومان می‌فروشیم. باقالی هم کیلویی شش تا هفت‌هزارتومان است که 13 تا 14هزارتومان می‌فروشیم. ظرف‌ها از کوچیک به بزرگ از دوتومن هست تا 10تومن. کار و کاسبی بد نیست اما باید حساب خیلی چیزها رو بکنی. من شده روزی 300 تا 500تومان هم کاسب بودم که نصفش سوده.» او در مورد شگردهای کارش می‌گوید: «جاش خیلی مهمه. تو پارک‌های بزرگ بالاشهر، جلوی پاساژها و تو چهارراه‌های شلوغ خوبه. البته هرکسی یه قلمرویی داره؛ نمی‌شه بری جایی که یکی دیگه هست. پختنش خیلی مهارت خاصی نمی‌خواد. تا هوا سرده، کاسبی هست دیگه. بعد باید بریم سراغ کار دیگه.» تمامی شغل‌هایش فصلی است. در زمستان لبو و باقالی می‌فروشد، در بهار هم چاقاله و گوجه‌سبز. صبح‌ها هم اگر کار باغداری و کارگری باشد، انجام می‌دهد. می‌گوید نان کارگری برکت ندارد و اگر این کارهایش نبود، نمی‌توانست شکم زن و بچه‌اش را سیر کند. «کارگرای دیگه، تو محل این‌کارو نمی‌کنن. خجالت می‌کشن. میگن یهو یه آشنایی کسی ببینه، خیلی بد می‌شه. راستم میگن اما برا من مهم نیست. بی‌کس‌وکارم. می‌خوام دخترام سالم باشن و درس بخونن. دزدی که نمی‌کنیم؛ لبو می‌فروشیم. اگر هم کسی شناخت، مهم نیست.»
رویش را کامل پوشانده. چشم‌هایش هم به سختی قابل رویت است. دورتادور صورتش را با پارچه سیاهی نازک پوشانده است که بعید است برای جلوگیری از سرما باشد. پشت بساطش یک صندلی پلاستیکی گذاشته و هنگامی که مشتری ندارد، کتابی را باز می‌کند و می‌خواند. مثل دیگر لبوفروش‌ها نیست که اوقات بیکاری‌اش را صرف صحبت با دیگر دستفروش‌ها یا مغازه‌دارهای روبه‌رو کند. از قلم و کاغذی که کنارش است و بعد از خواندن چند جمله از کتاب جملاتی را در آن می‌نویسد، معلوم می‌شود که کتاب داستانی و تفریحی نمی‌خواند. جلد کتابش روزنامه است و نام کتاب مشخص نیست. مشتری که می‌آید، سرش را بلند نمی‌کند. هنگام پول‌گرفتن و تحویل‌دادن هم سرش روی بساطش است. کتابش زیر نور روشنایی پیک‌نیکی به سختی قابل دیدن است. جزوه دست‌نویسش را روی صندلی دیگری گذاشته است. حواسش که به مشتری می‌رود، می‌توان نگاهی روی جزوه‌اش انداخت. بالای جزوه‌اش نوشته است: «مبانی میکروالکترونیک/ تقویت‌کننده تفاضلی کاسکود.» معلوم می‌شود دانشجوی برق است اما هیچ حرفی نمی‌زند و در برابر هر سوالی سکوت می‌کند. حتی سرش را بالا نمی‌آورد. چندمتر آن‌طرف‌تر، مهرداد که دکه روزنامه‌فروشی دارد، هرچه می‌داند از او می‌گوید: «دانشجوئه. برق می‌خونه. دانشجو دانشگاه‌شریفه. ولی اسمش رو نمی‌تونم بگم. آبرو داره. البته کار بدی نمی‌کنه اما خب مهندسه دیگه، خوش نداره کسی اینطوری ببینتش. بساطش رو قفل می‌کنه به دکه ما. بعدازظهر‌ها یه خانمی میاد که فکر کنم خواهرشه، باقالی و لبو درست شده رو میاره. خودشم که از دانشگاه میاد، بساط علم می‌کنه و ساعت 10دقیقه به 11 میره. مجبوره بره چون مترو دیگه نیست. میره سمت متروی شهرری و کهریزک. بعضی شبا که مشتری داره مترو می‌بنده، میاد تو دکه ما می‌خوابه و صبح میره. باباش مرده. ولی نمی‌دونم خانوادش چندنفرن و کجان.» کارگر دکه روزنامه‌فروشی ادامه می‌دهد: «خیلی مخه. مطمئنم درسش تموم شه، از ایران میره خارج برا دکتری. یه‌بار بهش گفتم چرا نمیری سمت معلمی یا کار دیگه، گفت صبح‌ها دانشگاس و به‌کاری نمی‌رسه. بهار و تابستون هم زغال‌اخته و گوجه‌سبز و اینا می‌فروشه.»
در خیابان میرداماد در شمال تهران، یک پاساژ است با چند لبوفروش جلوی آن. «شغل‌های فصلی هستن. همیشه عوض میشن. آدم‌هاش همونن اما کارشون رو عوض می‌کنن. بعضی‌ها هم ثابتند.» اینها را شایان که نگهبان یک پاساژ است، می‌گوید. ابتدا و انتهای پاساژ چندین دستفروش بساط دارند. یکی عطر می‌فروشد. یکی لبو و باقالی. دیگری هم لوازم آرایش. شایان در مورد آنها می‌گوید: «اکثرشون کارگر هستن و بعدازظهر‌ها میان اینجا. یکیشون هم کارمند پسته. اون خانمی که لوازم آرایش می‌فروشه هم خانه‌داره. یه چندتایی هم نوجوون و جوون هستن که بعد مدرسه میان اینجا. اکثرا بعدازظهر میان. شب هم یه وانتی میاد و همشون‌رو می‌بره.» شایان می‌گوید: «اوایل کاری بهشون نداشتیم. بعد مدیریت پاساژ تصمیم گرفت بیرونشون کنه. همه رو با پلیس گرفتیم و یه مدت نبودند. بعد مدیریت پاساژ عوض شد، قرار شد که بگذاریم باشن اما ازشون پول بگیریم و پول آب‌وبرق پاساژ دربیاد. مغازه‌دار‌ها هم راضی بودند. اکثرا مزاحمتی ندارند. اما کلا به نظرم درست نیست. یه‌بار یکی از نوجوون‌ها پاسور می‌فروخت که دردسر شد برامون.»
شایان در مورد لبوفروش‌ها می‌گوید: «دوتا لبوفروش داریم و یه باقالی‌فروش. سروته پاساژ هستن اما واقعا بهداشت و اینا‌رو رعایت نمی‌کنن. بساطشون که تو یه محیط باز پر از آلودگیه، دستاشون رو هم نمی‌شورن و کثیف‌کاری دارن. تازه معلوم نیست بهش چی میزنن اما خب مشتری‌های خودشون رو دارند. اکثرا دخترا و پسرا که میان، ازشون می‌خرند. دولاپهنا هم حساب می‌کنن (می‌خندد).» می‌گوید: «زمانی که جمعشان می‌کردیم، خیلی سخت بود برام. نمی‌توانستم کاری برایشان بکنم. مجبور بودم. اکثرا بساطشان هم برای خودشان نیست. همه از یک‌نفر لوازم قرض می‌گیرند و اجاره‌اش رو میدن. آخر شب‌ها خیلی با دقت نگاهشان می‌کنم. آخه آخرشب که میشه و می‌خوان جمع ‌کنن، شروع می‌کنند به شمردن پول‌هاشون. پول‌هایی که از هم قرض گرفتن به هم پس میدن و شروع می‌کنن به حساب‌وکتاب‌کردن تو ذهنشون. اگه بگن و بخندن یعنی کاسبی خوب بوده. بعضی شب‌ها تو جیب‌هاشون هی مدام دنبال پول می‌گردن که مبادا تو جیب دیگه پول گذاشته باشن و جا بمونه.»|شرق|علی گنجی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها