من و «جانت» هیچ وقت مثل هم نبودیم و هیچ نقطه مشترکی نداشتیم. جانت در تمام عمرش فقط کارهای خانه را انجام می‌داد، به همسرش رسیدگی می‌کرد و مشغول مراقبت از هفت تا بچه‌اش بود. اما من در مقابل، تمام وقتم را صرف کارم می‌کردم و حسابی درگیر آن بودم. با این حال، ما بهترین دوست‌های همدیگر بودیم و از بودن کنار هم لذت می‌بردیم.
کد خبر: ۵۵۴۲۴۱

یک روز وقتی که به خانه او رفته بودم، جانت یک بسته پر از کاغذ به من داد و گفت: «این برای توست.»

کاغذها را زیر و رو کردم و گفتم: «دستور غذا نوشتی، برام؟» جانت می‌دانست که من عاشق آشپزی‌کردن هستم و ساعت‌های بیکاری‌ام را به پخت و پز می‌گذرانم. اما وقتی این سوال مرا شنید، خندید و گفت: «اینها دستور است، اما نه برای پخت غذا؛ برای تهیه کرم و صابونه. من سال‌ها پیش خودم آنها را درست کرده‌ام و فکر می‌کنم از صابون‌ها و کرم‌های فروشگاه‌ها هم بهتره.»

با تعجب یکی از کاغذها را درآوردم و آن را خواندم. در خط اول آن یادداشت، نوشته شده بود: «لوسیون نعنا، آرامش‌بخش و تسکین‌دهنده» یادم آمد که جانت همیشه برای سوختگی‌ها، آفتاب‌زدگی، نیش حشرات و... راه‌حل‌های جالبی داشت و واقعا هم کارش فوق‌العاده بود، اما نمی‌فهمیدم چرا باید همه آن کاغذها را به من بدهد؟

ـ «فکر کردم شاید دوست داشته باشی چندتایی رو امتحان کنی. می‌خواهی؟»

با خودم فکر کردم، خیلی هم عالی است، ولی من هیچ چیزی در مورد ساخت صابون، لوسیون و کرم نمی‌دانستم. اما جانت آن را هم به من یاد داد. چند هفته‌ای هم مشغول تهیه مواد اولیه ساخت صابون‌ها بودم و در این مورد تحقیق می‌کردم که چطور می‌شود این مواد را به شکل امروزی و مدرن آن آماده کرد.

بالاخره بعد از گذشت مدتی، اولین و ساده‌ترین صابون را آماده کردم؛ صابون لیمو و اکالیپتوس.

این کار برای من به شکل یک تفریح لذت‌بخش درآمده بود و هر شب بعد از برگشتن از محل کار، دوست داشتم یکی از آنها را آماده کنم. جانت هم از این وضع​ خوشحال بود، اما بعد از این‌که چند قالب صابون آماده کردم، با خودم گفتم: «حالا چه کار کنم؟ این همه صابون به چه دردی می‌خورد؟»

تنها کاری که از دست من ساخته بود، فروختن صابون‌ها بود. فکر کردم این یک تجارت معمولی است که می‌تواند موفق باشد. اما آیا جانت از این کار ناراحت نمی‌شد؟

برای فهمیدن جواب این سوال، بلافاصله پس از کارم به خانه او رفتم و گفتم: «جانت، می‌خواهم با صابون‌های تو کسب و کار جدیدی راه بندازم. موافقی؟»

چشم‌های جانت از تعجب باز مانده بود، ولی هیچ چیز نمی‌گفت. فکر کردم چه حرف بی‌موردی زده‌ام و سریع برای این‌که درستش کنم، گفتم: «فراموشش کن.»

ـ «فراموشش کنم؟» جانت این جمله را گفت و همین‌طور که مرا در آغوشش می‌گرفت، ادامه داد: «این بزرگ‌ترین آرزوی من بوده. من همیشه دوست داشتم این صابون‌ها را بفروشم، ولی وقتی جوان‌تر بودم هیچ زنی بیرون از خانه کار نمی‌کرد و من هم نمی‌توانستم چنین رویایی را عملی کنم، اما حالا تو تنها کسی هستی که می‌تونی به من کمک کنی.»

جانت خوشحال بود و از این‌که آرزوی روزهای جوانی‌اش به واقعیت پیوسته احساس غرور می‌کرد. او با همان لحن شاد به من گفت: «مطمئنم هر چیزی را که واقعا آرزو کنیم و برای به دست آوردنش سعی کنیم، به دست می‌آوریم.»

مترجم: زهره شعاع

guideposts.org

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها