در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
روزها گذشت و مجید حسابی تمرین کرد تا این که به نظر خودش همه چیز را به خوبی یاد گرفت و یک روز به خانه بابا بزرگ رفت و به او گفت که آماده است و اگر اجازه بدهد باهم به مسجد بروند و آقاجون هم با خوشحالی و مهربانی قبول کرد و قرار براین شد که فردای آن روز علی نزدیک غروب به خانه بابابزرگ برود و به اتفاق راهی مسجد شوند. روز بعد یکی دوساعتی که به اذان مغرب مانده بود مجید حاضر شد و به طرف خانه پدر بزرگ به راه افتاد.
با این که همه نماز را خوب یاد گرفته بود اما کمی دلهره داشت و ته دلش یه کمی میترسید و فکر میکرد نکند وقتی به آنجا رفتند نتواند خوب بخواند. به نزدیکی خانه بابابزرگ که رسید با خودش گفت اگر میشد به آقاجون بگویم که اجازه بدهد چند روز دیگر تمرین کنم و بعد به مسجد بروم خیلی خوب میشد اما کمی که فکر کرد دید که اگر این حرف را بزند هم بابابزرگ ناراحت میشود و هم این که چون خودش پیشنهاد رفتن به مسجد را داده بود خیلی بد میشد و شاید هم دیگر آقاجون او را با خودش نمیبرد.
به خانه بابابزرگ که رسید دید که او با همان لباس همیشگیاش و عصا به دست از در بیرون آمد و با دیدن مجید لبخندی زد و گفت: سلام پسرم، چه بموقع اومدی؛ آفرین.
مجید هم سلام کرد و همراه او به طرف مسجد راه افتادند. توی راه یکی دوبار تصمیم گرفت که ماجرا را برای بابابزرگ تعریف کند و بگوید که کمی میترسد اما هربار وقتی به چهره مهربان او نگاه میکرد پشیمان میشد. نزدیکیهای مسجد که رسیدند مجید یک لحظه ایستاد و بابابزرگ که تعجب کرده بود پرسید: مجید جان چرا وایستادی، دیر میرسیم؛ الان اذانو میگن.
مجید حرفی نزد برای همین بابا بزرگ دوباره گفت: چیزی شده؟، اتفاقی افتاده؟
مجید همین طور که سرش را پایین انداخته بود گفت: نه چیزی نشده، فقط...
پدربزرگ نگاهی به مجید انداخت و گفت: فقط چی، بگو.
باباجون دلم خیلی شور میزنه؛ میشه یه شب دیگه بیام؟
بابابزرگ این بار بلند خندید و گفت: نترس
بابا جون، محکم باش من باهاتم؛ از خدا کمک بخواه دلت قرص میشه.
آخه آقاجون...
دیگه آخه نداره، مگه همه چی رو بلد نیستی.
بلدم، ولی نمیدونم چرا این طوری شدم.
نگران نباش، خدا کمکت میکنه.
مجید به صورت بابابزرگ نگاه کرد و از اوخواست که دستش را بگیرد.
بابابزرگ با لبخند دست مجید را گرفت و گفت: خب مرد بزرگ، اینم دست من؛ حالا بیا بریم که داره دیرمون میشه.
مجید که حالا دلش گرم شده بود دستش را توی دست آقاجون محکم کرد و زیر لب گفت: «خدایا به امید تو».
رضا بهنام
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد