کد خبر: ۵۰۶۱۴۴

آن روز هلیا خیلی دلش می‌خواست که در همان زنگ تفریح اول یک شیر کاکائو بخورد. برای همین زنگ که خورد اولین کاری که کرد این بود که فوری خودش را به بوفه رساند و توی صف ایستاد. چند لحظه‌ای که گذشت دستش را توی جیب روپوشش کرد تا پولش را آماده کند. اما پول توی آن جیبش نبود، جیب دیگرش را گشت، آنجا هم چیزی وجود نداشت. با تعجب دوباره جیب‌هایش را با دقت بیشتری گشت، اما پول را پیدا نکرد. کمی نگران شد و با خودش فکر کرد ​ حتما پول را داخل کیفش گذاشته است و برای زنگ بعدی نقشه کشید تا شیر کاکائو را بخرد.

وقتی به کلاس برگشت سریع سراغ کیفش رفت وداخل آن را نگاه کرد، ولی پولش را پیدا نکرد. نمی‌دانست پانصد تومانی را کجا گذاشته است. دوباره تمام گوشه و کنار کیفش و حتی بین کتاب‌هایش را هم نگاه کرد، اما خبری از پول نبود!

خانم معلم به کلاس آمد و مشغول درس دادن شد، اما هلیا تمام حواسش پیش پانصد تومانی بود و مدام به آن فکر می‌کرد و با این که از پیدا‌کردن آن ناامید شده و مطمئن بود که امروز دیگر نمی‌تواند شیر کاکائو را بخرد، ولی یک‌بار دیگر هم یواشکی جیب‌ها و کیفش را جستجو کرد، اما باز هم فایده‌ای نداشت. در همین موقع یک‌دفعه به خودش گفت ​ نکند پول را توی حیاط مدرسه انداخته باشد و این باعث شد کمی امیدوار بشود و تصمیم گرفت وقتی زنگ زده شد و به حیاط رفتند همه جای آن را خوب بگردد.

زنگ که خورد، هلیا فوری به حیاط رفت و کارش را شروع کرد. در میان سر و صدا و شلوغی بچه‌ها خیلی سخت بود، ولی به نظر خودش این بهترین راه برای پیدا کردن پولش بود. همین‌طور که راه می‌رفت و این طرف و آن طرف را نگاه می‌کرد، ناگهان چشمش به یک چیزی روی زمین افتاد که شبیه به پول بود، سریع به طرفش رفت. درست حدس زده بود یک اسکناس آنجا افتاده بود، اما نمی‌دانست چند تومانی است برای همین سریع آن را از روی زمین برداشت و گذاشت توی جیبش ورفت و روی یکی از نیمکت‌ها نشست.

آهسته و آرام پول را از جیبش بیرون آورد و تازه متوجه شد که چند اسکناس مچاله شده​ است و شروع کرد به بازکردن آنها از همدیگر، دوتا دویست تومانی و یک صد تومانی که روی هم می‌شد پانصد تومان.

یک‌دفعه فکری به خاطرش آمد که با این پول برود و شیر کاکائو بخرد و روز بعد از مادرش پول توجیبی دو برابر بگیرد تا پانصد تومان را به خانم ناظم بدهد تا او آن را به صاحبش برگرداند. به نظر خودش خیلی فکر خوبی بود، برای همین به طرف بوفه رفت تا زود خریدش را انجام بدهد چون وقت زیادی نداشت و چند دقیقه دیگر زنگ می‌خورد. خیلی خوشحال بود که می‌تواند خوراکی دلخواهش را بخرد و دلش می‌خواست زودتر نوبتش بشود و شیر کاکائو را بگیرد و بخورد.

همین‌طور که منتظر بود ناگهان فکری سراغش آمد که نکند صاحب این پول الان دارد دنبالش می‌گردد و به یاد خودش افتاد که چه حالی داشت وقتی فهمید که پانصد تومانش نیست و همه‌جا را گشته بود و شاید او هم همین حالا دلش می‌خواهد چیزی را که دوست دارد بخرد و دارد دنبال پولش می‌گردد. نگاهی به پول‌هایی که توی دستش بود انداخت؛ شیر کاکائو را خیلی دوست داشت، اما فکر کرد نباید با آن پول چیزی بخرد و در حالی که نوبتش شده بود از صف خارج شد و به طرف خانم ناظم که توی حیاط و در میان بچه‌ها قدم می‌زد رفت و در مقابلش ایستاد و دستش را بلند کرد و گفت: خانم اجازه... من این پول را پیدا کرده‌ام.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها