خانه بروبچه‌ها

ترکش نگاه

کد خبر: ۴۸۸۶۶۸

تو که از ازل باورم بودی، دیدی که بر دار حرف​هایت ایستادم و پروای پرپر شدن نداشتم. بند می‌آمد زبانم و خیره می‌شدم و خیره‌تر، خیره‌سرتر! من هر آنچه بود در چشمان تو دیدم، گوش​هایت را بگیر که شنیدن، شایعه است. هیچ مگو، به من نگاه کن که بسان این متن پراکنده‌ام؛ پُر و آکنده از تو... به من نگاه کن، نگاهت مرا بس است نازنین.

مهدی ترکاشوند

از من می‌شنوی، اسمت رو عوض کن بذا ترکِشوند... آخه انگار ترکشِ اون نگاهه، همچی بفمی‌نفمی، اِی... بگی‌نگی، بدجوری اصابت کرده‌هاااا...!

چه بوی بدی!

امروز صبح که بیدار شدم، با اولین نفس عمیقی که کشیدم سریع پریدم پنجره‌ها رو باز کردم،کولر و فن و هود و همه رو روشن کردم، ولی... نوووچ! این‌جوری نمی‌شه... باید یه فکر اساسی بکنم؛ بوی گند تکرار بدجوری زندگیم رو برداشته!عاطفه شکرگزار

* ایول! این که بوی امید و انتخاب و زندگیه! دمت گرم! بزن استارت انتخاب و تازگی رو!

گم‌شده

به دنبال تو می‌گردم/ باز آی/ تا دفتر گرسنه‌ام را/ سیراب شعرت سازی/ اما نه.../ نمی‌شود!/ [که] یک​مرتبه بیایی و در خواب اهورایی/ باران را در رگ‌های مشوشم تزریق کنی/ سال‌هاست گم‌شده‌ای در هیاهوی زمانم/ به دنبال تو می‌گردم/ با این غرور به صلیب کشیده شده/ میان ثانیه‌های سنگی جمعه/ ای تنها ره​آورد حضور/ به دیدن چشمان ابری‌ام می‌آیی؟/ به شوق دیدار معجره‌آسایت/ رنگ پریا به خود می‌گیرم/ و در اوج فنا بهانة تو را/ باز آ.../ که بسته نخواهد شد دکمة پیراهن شعرم.

کوروش از کنگاور

(یواشکی می‌گم بین خودمون بمونه! رنگ پریا چه‌جور رنگیه؟! تو جعبة مدادرنگیا نشونش بده، خودش دو نمره همچی تپل داره‌ها!)

آرزوهای بزرگ

نوجوانی 10 ساله بود. می‌خواست با پولهایی که جمع کرده بود یک واکمن ساده بخرد. چند هفته‌ای در آرزوی خریدن آن بود تا این که کسی به او گفت: «تو که می‌خواهی واکمن بخری این‌قدر دیگه هم بگذار رویش تا بتوانی یک رادیو بخری». قبول کرد. خودش هم فکر کرد و گفت: «من که رادیو نمی‌خواهم. کمی هم از برادرم پول می‌گیرم و یک mp3 [پلایر] می‌خرم». به مغازه رفت؛ موبایل​هایی را دید که قیمتشان نزدیک به آن بود. گفت: «حالا که این‌قدر پول دارم، موبایلی می‌خرم تا بیشتر به دردم بخورد». موبایل​هایی زیباتر دید. [...] بعد با خودش گفت: «اگر بخواهم برای موبایل این‌قدر پول دهم، تا عید سال بعد صبر می‌کنم تا بتوانم لپ‌تاپی بخرم»...

[...]حرص هیچ‌گاه ما را به جایی نمی‌رساند!

رفیق

از جبر ادبی تا اختیار فلسفی

من هستم و حجم سیاه شب، با تمام بی‌کسی‌اش. یک مشت ستاره هست در دوردست. قلمی در دست و بستری از کاغذ، برای ثبت آلام و آمال و چندین قافیه که بی‌ردیف، در اطراف ذهنم می‌پلکند. تمام دارایی‌ام از زندگی، نوشتنی‌ست اختیاری و تنهایی و بی‌کسی‌ست، به شکلی اجباری.

قلم نمی‌سُرد بر کاغذ. یارای نوشتنم نیست. اختیار ندارم! تمام زندگی‌ام اجباری‌ست!

یُمنا

آففففرین! خیلی خوب بود! فقط یه کلید طلایی بهت می‌دم، بلکه مُخت حداقل یه استارتی بخوره، هی وانستی بگی حجم سیاه شب، جبر، اجبار، مجبور! زندگی مث یه ماشینه وسط سرازیری یا سربالایی. حالا اگه کسی توش باشه که گاز بده، ترمز کنه، فرمون رو بچرخونه، نچرخونه، مسیر و جاده رو بشناسه، نشناسه، یا هر چی...! خب اون وقت می‌شه توقع داشت به مقصد برسه یا نه... اما ما ماشینه نییییستیم ماااادر، راننده‌شیم. بشین پشت فرمون، کنترلش رو دس بگیر، چشاتم واز کن تا بتونی هدایتش کنی. نقشه تهران رو آفلاین آوردی، خودت توی خیابونای مشهدی، هی هر چی خانومه یا آقاهه از تو جی‌پی‌اس می‌گه: «تورن لفت»، «تورن رایت»، می‌بینی راه بسته‌س، افتادی تو جوب، باز می‌پیچی و همچی اسااااسیییی می‌ری توو دلِ دیفال! خُ مخت رو به کار بنداز، به درستی نقشه‌تم فک کن تا هی نیای بگی آاای‌ی‌ی... زندگی اجباری‌ست!

کوچه‌گردی

(نمی‌دونم من رو یادت می‌یاد با این همه مشتری و اینا؟ یا نه؟ رفتم استعدادام رو شکوفا کردم و اومدم خدمتت).

در کوچه به‌تنهایی، من پرسه زدم هر شب/ دنبال تو می‌گشتم، تا خسته شدم امشب/ هی بغض، فروخوردم، هی آه کشیدم آه/ تنها به امیدی که پیدا کنمت یک شب.

(خوشت اومد؟ می‌دونستم!)

ترنّم

الان دو سااااعته منتظرم خوشم بیاد... نمی‌دونم اصاً کجا انداخته رفته! فعلا از همینا که می‌گی بفرست... برم ببینم کجاس آاااخه!

خط فاصله

[...]کاش که می‌شد بشم اون اشک که می‌یاد می‌شینه روی گونه‌ات سُر می‌خوره تو عالم رؤیاهای پوشالیت، می‌یاد پایین... می‌یاد پایین... کاش می‌شد بشم اون حس عجیب که می‌یاد تو دلت موقع دیدن ستاره‌ها. کاش بدونی لحظه‌هام رو بی‌تو هرگز نشمردم. قصة عشق لیلی رو من بی‌تو به آخر نرسوندم. جدایی، جدایی، جدایی... چرا همه‌ش می‌یاد تو نقشة رابطه‌مون؟ جدایی نمی‌دونست اگه بیاد دلم می‌میره؛ دل که سهله، جونمم می‌گیره! جدایی نمی‌دونست اگه بیاد دیگه بارون نمی‌باره، دیگه ماه نوری نداره، دیگه شب می‌شه بی‌ستاره، از زمین و آسمون همه‌ش برام غم می‌باره. جدایی نمی‌دونست. جدایی نمی‌دونست...

زهرا نصیری از خرم‌آباد

خواااابم یاااا بییییداااارم؟!

دلتنگ یک گفت‌وگوی ساده‌ام. بنشینی روبه‌روی من و به چشمانم خیره شوی. گوشت را تیز کنی برای شنیدن تمام نجواهای بی‌پروای دلم. موهایت را به دست می‌گیرم. نوازش موج بلند گیسوانت مرا می‌دزدد و با خود می‌برد. دیگر حتی یک آرزو هم تو را به بودنهای این روزهایم نمی‌رساند. دلخورم از تو. نبودن را در این هیاهوی تلخ انتخاب کردی. شانس آورده‌ای دستم به تو نمی‌رسد. شاید روزگار ما هم مثل کلاغ آخر قصه باشد که هرچه می‌رفت باز هم به خانه‌اش نمی‌رسید.

راستی آخر گفت‌وگو به کجا ختم شد؟ بیدارم یا خواب می‌بینم بودنت را؟

حمید رضا احمدی از بندرگز

یحتمل تَوَه‍ُم گفت‌وگو گرفتی، داری تو خواب حرف می‌زنی!

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها