کد خبر: ۴۸۶۸۷۶

مادر داخل آشپزخانه بود و شام را آماده می‌کرد. پیشبندش مثل همیشه سفید و تمیز بود و چند گل قرمز کوچک رویش گلدوزی شده بود؛ گل‌هایی که در نظر من نشانه مهربانی و آرامش مادر بود. وقتی کار آشپزی چند دقیقه‌ای متوقف شد، آرام سرش را خم کرد و نگاهی به هال انداخت. پیشبندش را درآورد، دست‌هایش را با حوله خشک کرد و یک لیوان قهوه برای پدر ریخت؛ لیوان را توی سینی نقره‌ای گذاشت و چند شاخه گل کوچک را که از باغچه چیده بود کنارش چید.

این کارهای مادر همیشه برایم عجیب و در عین حال جالب بود؛ اما پدرم نسبت به این کارها هیچ حسی نداشت و چیزی از زیبایی و تمیزی مادر درک نمی‌کرد. با این حال مادر همیشه با نهایت دقت و توجه به پذیرایی از او مشغول می‌شد و چنان با ذوق و شوق و مهارت این کار را انجام می‌داد که فکر می‌کردم قبلاً در رستورانی مجلل کار می‌کرده و حالا ناچار است از این مهمان بدخلق و بدسلیقه هم پذیرایی کند.

وقتی لیوان قهوه را برای پدر آورد، صورت گل انداخته‌اش نشان می‌داد چقدر گرمش شده و چه روز سختی را گذرانده ولی مطمئنم پدر متوجه هیچ کدام از اینها نشد. او فقط لیوان قهوه را برداشت و به گل‌های توی سینی نگاه هم نکرد. قهوه را بدون وقفه سرکشید و لیوان را روی مبل انداخت. بعد هم دوباره چشم‌هایش را بست و با بادبزن خودش را باد زد.

سال‌ها بود که زندگی مادر و پدرم به همین روال می‌گذشت؛ مادر همیشه از او پذیرایی می‌کرد و هیچ گله‌ای از بی‌تفاوتی و برخورد سرد پدر نداشت. پدر هم بی‌توجه به کار سخت مادر، غذایش را می‌خورد و شب‌ها هم برای فرار از گرما توی حیاط می‌خوابید. او هر روز صبح زود از خانه بیرون می‌رفت و عصر که برمی‌گشت، فقط روی کاناپه دراز می‌کشید.

از نظر من پدر مرد چاق و بداخلاقی بود که به غیر از خوابیدن روی مبل و غرزدن کاری نمی‌کرد. البته در یک مورد با مادر تفاهم داشتند؛ هر دوی آنها، نسبت به دیگری خشک و بی‌احساس بودند. هیچ وقت یادم نمی‌آید پدر و مادر برای هم هدیه‌ای خریده باشند. وقتی خوب فکر می‌کنم متوجه می‌شوم آنها حتی به هم لبخند هم نمی‌زدند. شاید به همین دلیل ما بچه‌ها هم باور کرده بودیم که مادر قبلاً در رستوران کار می‌کرده و حالا از روی عادت به پدر خدمت می‌کند.

بعد از گذشت حدود 20 سال، ما هم کم‌کم به این زندگی عادت کرده بودیم و به نوعی آن را تحمل می‌کردیم؛ من اوایل از برخوردهای آنها ناراحت می‌شدم ولی کم‌کم فهمیدم این هم نوعی زندگی است؛ یک زندگی مسالمت‌آمیز که آنها برای خود انتخاب کرده‌اند؛ گویی با هم قرار گذاشته بودند کاری به کار هم نداشته باشند و فقط کنار هم روزها، هفته‌ها، ماه‌ها و سال‌ها را بگذرانند؛ مادر کارهای خانه را انجام دهد و پدر پول بیاورد.

***

سال‌ها می‌گذشت، پدر هر روز پیرتر می‌شد و مادر نحیف‌تر ولی باز هم برنامه زندگی‌شان همان روال را داشت. برایم جالب بود که پدر با این‌که پیر شده بود، باز هم هر روز از خانه بیرون می‌رفت و دنبال کار می‌گشت.

همیشه به مادر می‌گفتم: «چرا به این زندگی ادامه می‌دهی؟ چرا کنار این مرد بد اخلاق زندگی می‌کنی؟ حالا که پیر شدی، باید راحت‌تر زندگی کنی، پس بیا با هم از این روستا برویم.»

من کارهایم را کرده بودم و تا چند هفته دیگر به شهر می‌رفتم، ولی مادر با وجود تشویق‌های من، ترجیح می‌داد تا آخر عمر همراه این پیرمرد چاق زندگی کند و به غرغرهایش گوش
دهد.چند سالی گذشت و درس من تمام شد، ولی تصمیم نداشتم دوباره به روستا برگردم. باز هم به مادر نامه دادم و از او خواستم به خانه من بیاید، ولی جواب همه نامه‌ها یکی بود؛ جملاتی کوتاه و بی‌روح که نشان می‌داد او هیچ وقت دوست ندارد از روستا بیرون بیاید.

***

حالا سال‌ها از آن روزها می‌گذرد. مادر دیگر آشپزی نمی‌کند. پدر هم دیگر دنبال کار نمی‌گردد. پدر و مادر دیگر در این جهان نیستند. ابتدا پدر رفت و به فاصله کمتر از یک سال مادر. حالا باز هم آن نامه را می‌خوانم. نمی‌دانم بار چندم است. نامه‌ای که پس از رفتن آنها در میان اسباب‌های مادر یافتم. نامه‌ای برای من که ناتمام مانده و هرگز پست نشد. مادر تنها چند جمله نوشته بود:

«فرزند عزیزم، از من دلگیر نباش. من تو را بسیار دوست دارم. بهتر از هر کسی می‌دانم که پدرت بد خلق است؛ اما در کنار این می‌دانم که به من نیاز دارد. من باید کنارش باشم. او بدون من نمی‌تواند زندگی کند. روزی این را می‌فهمی.»

مترجم: زهره شعاع

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها