کد خبر: ۴۵۳۰۷۷

محشر

آن‌گاه افسری به سر سروری نماند

آری نماند پیکری، آری سری نماند

ماندند بی‌پناه‌تر از پیش، اهل بیت

جز روی نی، نشانه‌ای از یاوری نماند

آتش نشست و هلهله برخاست، بعد از آن

از خیمه‌ها به جز تل خاکستری نماند

در دشت گونه‌ها گل سیلی شکفته شد

بر گوش دختران حرم زیوری نماند

زینب دوید تا لب گودال قتلگاه

اما چه دید...! در نظرش منظری نماند

می‌خواست بوسه‌ای بزند بر تنِ حسین

زیر سم سطور ولی پیکری نماند

می‌خواست تحفه‌ای بستاند به یادگار

اما نماند دستی و انگشتری نماند

می‌خواست روی و موی بپوشد ز چشم غیر

خاکم به سر که بر سر او معجری نماند

سر کوفتن به چوبه محمل بعید بود

اما شکیب رفت و ره دیگری نماند

***

بر دست، زخم سلسله؛ بر پای، آبله

در این سفر که همسفر بهتری نماند

مویه‌کنان و موی‌کنان جمله عرشیان

بر بال‌های خیل ملائک پری نماند

آن‌روز آفتاب ز مشرق غروب کرد

زان پس اگرچه باختر و خاوری نماند

با این قیامتی که به پا شد به کربلا

باری برای حشر دگر محشری نماند

محمود حبیبی کسبی

«...»

به تلاوتی که از روی نیزه عرش را لرزاند

شهر لرزید که مسحور کلامت بشود

نکند بار دگر مست سلامت بشود

شهر نفرینی شیطان‌زدگان می‌ترسد

پیش اعجاز تو یک عمر غلامت بشود

گوش این قوم به اعجاز تو روشن نشده است

که مبادا دلشان گرم ملامت بشود

گرمی قلب حرم دیدن رویت! حیف است

قرعه شهر عزا باز به نامت بشود

مثل خوشبختی خونین پدر در محراب

کوفه ترسید که این زخم به کامت بشود

آی اسطوره سرهای وفادار! بخوان!

تا که صد نسل گرفتار کلامت بشود

عرش می‌لرزد از این حسن تلاوت چه عجب

ظهر امروز اگر صبح قیامت بشود

محمدرضا شالبافان

آیینه

مست می‌شد عالمی ‌از چرخش و رقصیدنت

گل به گل غلتید با هر لرزش پیراهنت

خویش را در شعله‌زار رنگ خود گم کرده‌ای

وهم طاووسی است در جان تو حتی با منت

دم به دم چون غنچه‌های رو به گل کامل‌تری

هر نفس عشق است در آیین آذین بستنت

لمس ماه و آن حکایت‌ها دروغی بیش نیست

بشکن آن افسانه‌ها را با دلیل روشنت

ماه را تنها لبان من مسخر کرده است

ردپای بوسه‌هایم مانده بر ماه تنت

پرتو حسنی که می‌گویند ایجاد تو بود

عشق آتش زد به عالم لحظه خندیدنت

دیگران بیهوده شاعر خوانده‌اند این خام را

ذهنم آیینه است با آیین یاد آوردنت

علی حاجتیان

چند شعر کوتاه

1

من به مرگ می‌اندیشم

تو به من

تا قبرستان آبادیِ بالا

با تو قدم خواهم زد!

۲

گاه با تو

گاه بی‌تو

چقدر با تو بی ‌توام!

3

با پاییز

به تفاهم رسید

شاعر عریان!

4

شکوفه‌های هلو

از راه رسیده‌اند

چقدر بلوط‌ها

دیر از خواب بر می‌خیزند

وحید کیانی

کوزه‌گر

قرار نیست با خاک تنم

کوزه بسازند برای تو

من همیشه دیر رسیده‌ام

و این خیابان

بوی قدم‌های رفته تو را می‌دهد

قرار نیست با خاک تنم

گلدان بسازند

تا خاطره‌ای باشم گوشه اتاقت

من همیشه دیر رسیده‌ام

حتی برای دستان کوزه‌گر‌ها

اما یادت باشد

غباری که تو را

به سرفه می‌اندازد

سرگردانی من است

به باد بگو

دیرتر بیاید

صدیقه مرادزاده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها