کد خبر: ۳۸۳۴۱۴

افراد زیادی زیر سقف ورودی مرکز خرید جمع شده ‌بودند تا باران کمی آرام‌تر شود و به راه خود روند. همه منتظر این پا و آن پا می‌کردند. برخی آرام و صبور، بعضی هم عصبانی و ناراحت. آنها که عصبی‌تر بودند شاید فکر می‌کردند طبیعت، روز آنها را خراب کرده و این باران برنامه‌های یک روز کاری را به هم ریخته است. اما من حس دیگری داشتم؛ من که همیشه هنگام بارش باران به انسانی مسخ شده می‌مانم، من که در صدای باران گم می‌شوم و تنها چیزی که می‌بینم تصویری آسمانی و رویایی است در نگاه من، باران تنها هوا و شهر را تمیز نمی‌کند؛ باران نعمتی است که تمام آلودگی‌ها و گرد و غبار زندگی ما را می‌شوید و جهان را پاک می‌کند.

به همین دلیل، به جای نگرانی از کارهای آن روزم، با دیدن آن هوا و بارش زیبا، خاطرات دویدن زیر باران و آب پاشیدن به اطراف در دوران کودکی برایم زنده شد. به سال‌های دور برگشتم؛ به روزهای خوبی که مانند همین باران، زیبا و پاک بودند. در حال و هوای خودم از آن هوای بارانی لذت می‌بردم که صدای کودکانه دخترک با لحنی شیرین مرا به خود آورد.

مامانی، بیا بریم زیر بارون.

مادر تعجب کرد و با صدایی آرام از دخترش پرسید:‌ چی؟

دخترک باز همان جمله را تکرار کرد: بریم زیر بارون.

نه عزیزم. ما همین جا منتظر می‌مونیم تا بارون بندبیاید.

دخترک چند دقیقه‌ای صبر کرد و دوباره همان جمله را تکرار کرد: مامان جون میای بریم زیر بارون؟

اگر این کار رو بکنیم، هر دوتامون خیس می‌شیم دخترم.

نه مامان، خیس نمی‌شیم. شما صبح اینو گفتی. دخترک این جمله را در حالی گفت که دستان مادرش را محکم چسبیده بود.

کی من گفتم اگه بریم زیر بارون خیس نمی‌شیم؟

یادت نمی‌یاد مامان؟ وقتی داشتی با بابا در مورد سرطانش حرف می‌زدی، یادته گفتی اگه خدا بخواد چیزی رو به ما نشون بده شاید از این راه باشه؟ یادته گفتی اگه راهی رو باید رفت، خوبه که بریم؟ یادته گفتی اگه بارون بیاد مگه ما می‌ترسیم بریم زیر بارون؟

گروهی از آنها که زیر سقف مانده بودند و صدای دخترک را می‌شنیدند، سکوت کردند. حالا دیگر هیچ صدایی جز باران شنیده نمی‌شد.

همه ما ساکت ایستاده بودیم. چند دقیقه‌ای هیچ‌کس حرکتی نکرد. نه کسی می‌رفت و نه کسی می‌آمد.

مادر مکثی کرد و به حرف‌هایی که صبح آن روز زده بود فکر کرد. زیر چشمی به مردمی که ساکت شده بودند نگاهی انداخت؛ فکر کرد اگر الان بروند زیر باران ممکن است مردم او را مسخره کنند و به او بخندند. ممکن است مردم فکر کنند دیوانه شده است.

بعضی‌ها هم ممکن بود اصلاً توجهی به آنچه گفته شده و شنیده بودند، نداشته باشند.

اما این لحظه‌ای مهم در زندگی یک کودک بود. لحظه‌ای که باورهایش تایید یا رد می‌شد. این لحظه، همان موقعی بود که دختر او باید یاد می‌گرفت اعتماد کند. اعتماد کند به خواست خدا و آن را بپذیرد.

پس مادر با مهربانی تمام، دستی بر سر دخترک کشید و گفت:

عزیزم حق با توست. راست گفتی. بیا بریم زیر بارون. اگر هم خیس بشیم که حتما می‌شیم، خب شاید نیاز بوده ما یه جوری شسته بشیم. تازه یه خاطره خوب هم تو ذهنمون می‌مونه.

مادر و دختر با هم دویدند و زیر باران رفتند. ما همه ایستادیم و نگاه کردیم. برخی لبخند بر لب داشتند. گروهی هم بلند می‌خندیدند. مادر و دختر از لابه‌لای ماشین‌ها رد می‌شدند و از روی چاله‌های آب که توی خیابان به وجود آمده بود، می‌پریدند؛ کیسه‌های خرید را روی سرشان گرفته بودند و دست در دست هم می‌خندیدند.

من هم تصمیم خودم را گرفتم و دویدم زیر باران. احساس می‌کردم حالا نیاز دارم خیس شوم. با خودم فکر می‌کردم در طول عمر ما انسان‌ها، همیشه ممکن است شرایط گوناگون و افراد مختلف، اموال، سلامت و حتی بخشی از زندگی ما را دستخوش تغییر و دگرگونی کنند، همه ما ممکن است در اثر حادثه‌ای شرایط امروزمان را که با تلاش فراوان کسب کرده‌ایم، از دست بدهیم. اما هیچ‌کس، هیچ وقت نمی‌تواند خاطرات ارزشمندمان را از ما بگیرد. خاطرات ما مربوط به خودمان هستند؛ بدون دخل و تصرف دیگران؛ پس خوب است هر روز فرصتی را هم برای ساختن خاطرات جدید اختصاص دهیم و بپذیریم آنچه خدا برای ما می‌خواهد بهترین است. باران مرا می‌شست و خاطراتم را تازه می‌کرد.

مترجم: زهره شعاع

Great-inspirational-quotes.com

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها