از روزنامه که می‌خواستم حرکت کنم، تصمیم گرفتم برای احترام به حقوق شهروندی از خودروی شخصی استفاده نکنم و با وسایل نقلیه عمومی خودم را به سینما برسانم. نه این که فکر کنید در آن ساعت خیابان‌های تهران قفل و جای پارک پیدا کردن محال است. نه، باور کنید فقط به خاطر همان احترامی که گفتم عازم ایستگاه متروی میرداماد شدم!
کد خبر: ۳۱۳۲۹۶

خیلی وقت بود سوار مترو نشده بودم. از ازدحام مترو و از این که سوار شدن به مترو در بعضی ساعات روز از سخت‌ترین کارهای ممکن است خیلی شنیده بودم، اما ندیده بودم. از پله‌های ایستگاه مترو که پایین می‌رفتم، زیاد شلوغ نبود، وارد سالن مترو که شدم... جل‌الخالق این همه آدم چطور این زیر جا شده‌اند؟!

بنده خدایی آمدن مترو را با صدای بلند به همه خبر داد. نفهمیدم چرا این همه از آمدن مترو خوشحال بود! در واگن را اگرچه بسختی، اما می‌دیدم. چشمتان روز بد نبیند. در واگن باز شد. من روی دست هموطنان عزیز بشدت به سمت داخل مترو هدایت شدم. یاد قهرمانان ورزشی افتادم زمانی که روی دوش مردم مشایعت می‌شوند. چه حس خوبی دارند. اما باید قسمت آخرش را کمی تمرین کنند چون شانس آوردم در مقابل بسته بود و محکم جلوی پیشروی ما را گرفت. الان کمی بهترم. وقتی از شوک این همه محبت خارج شدم، یاد فیلم‌های تخیلی افتادم. بدنم به شکل زیبایی دور یک میله پیچیده بود. تازه از دور میله باز شده بودم که خانم محترمی گفت شهید حقانی. در زیبای واگن باز شد. کسی پیاده نشد. آقایی می‌خواست سوار شود که یکی از وسط واگن داد زد جا نیست اخوی! همان آقا که می‌خواست سوار شود گفت بی‌خیال برید عقب و همه را محترمانه به عقب هدایت کرد. دوباره با دیواره آهنی واگن تجدید دیدار کردم. باید این واگن‌ها را از آهن نرم‌تری می‌ساختند.

رسیدیم ایستگاه شهید همت. مدت زیادی نبود؛ ولی خیلی سخت گذشت. تصمیم گرفتم پیاده شوم. خیلی تلاش کردم، حتی داد زدم که من پیاده می‌شوم؛ اما فایده‌ نداشت. بدجایی گیر کرده بودم. مترو که حرکت کرد، تازه فهمیدم 21 گرم چقدر سنگینه، چون چند بار که روح 21 گرمی‌ام از بدنم خارج شد، احساس بی‌وزنی عجیبی به من دست می‌داد.

از دیواره آهنی واگن که چندین بار صمیمانه مرا در آغوش گرفته بود، خداحافظی کردم و منتظر ورود به ایستگاه بعدی شدم. نفهمیدم چه اتفاقی افتاد؛ ولی به محض این‌ که در واگن باز شد، طی یک حرکت انتحاری به داخل راهرو پرتاب شدم.

در حالی که گرد و خاک لباس‌هایم را پاک می‌کردم، از گوشه چشم فاتحانه به مسافران داخل واگن‌ها که آرام آرام از ایستگاه دور می‌شدند، نگاه کردم. با خودم گفتم 20 دقیقه چقدر طولانی است.

خانمی کمی آن طرف‌تر با حسرت، رفتن مترو را نظاره می‌کرد. طفلک چادرش بین جمعیت گیر کرده و با مترو رفته بود. الان حالم خوب است. فقط ریموت دزدگیر ماشین و شیشه تلفن همراهم ترک برداشته‌اند. در ضمن به همکارانم هم گفتم که از آن روز نگاهم به دنیا خیلی عوض شده است، اگرچه دکترم می‌گفت این تغییر نگاه به خاطر ورم چشم‌هایم است!

راستش را بخواهید تصمیم گرفتم دیگر سوار مترو نشوم و به حقوق شهروندی در جاهای دیگر احترام بگذارم!

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها