سیامک بهرام پرور

سنگواره‌ها

عبدالحسین انصاری شاعری است که در صفحه مجازی ما را به خوانش دنیای شاعرانه‌اش دعوت می‌کند. او همچنین کتاب «باید برای زنبیل خالی‌ات شعری بگویم» را در کارنامه دارد.
کد خبر: ۲۸۷۴۰۹

انصاری به دنیای غزل تعلق خاطر بیشتری دارد، اما قوالب دیگر و البته شعر سپید را نیز آزموده است. نگاهی اجمالی به غزل انصاری حاکی از آن است که او بیشتر تکیه بر عاطفه و روانی بیان دارد تا کشف‌های تصویری پیاپی یا فراروی‌های زبانی. مشخصه این نوع نگاه، حرکت به سمت ایجاد صمیمیت در زبان با به‌کارگیری کنایات و ترکیبات عامیانه و نیز توجه به موسیقی و وزن مناسب حال درونمایه، در کنار استفاده از طنز و البته سعی در حفظ نحو طبیعی کلام است. مثلا در غزلی زیبا از او می‌خوانیم:

چند وقتی است که گیجم، پکرم، تعطیلم
یعنی از حال خودم بی‌خبرم، تعطیلم
من که از جمع شما طرد شدم، انسان‌ها!
تلفن‌ها! مثلا خیر سرم تعطیلم

...

من سیاوش نشدم گرچه پدر بیژن بود
جگرم سوخت، درآمد پدرم تعطیلم

می‌بینید که نکات پیش گفته در این شعر بوضوح حضور دارند. البته یکی دیگر از ابزار ایجاد این صمیمیت استفاده از روایت است که در شعری که در ادامه خواهید خواند این عنصر نیز به کار گرفته شده است. البته انصاری در شعرهای سپیدش رویه‌ای دیگر را در پیش می‌گیرد و تاکید ویژه‌تری بر زبان و تصویر دارد.

با هم در ادامه غزلی از انصاری را می‌خوانیم که بستری روایی دارد. شاعر بدرستی با انتخاب زبانی کودکانه ما را به حال و هوای فرزند شهیدی می‌برد که سال‌های کودکی‌اش را در هنگام شهادت پدر سپری می‌کرده است. راوی اینک کودک نیست، اما به نظر می‌رسد یاد آن روزها با تلخی کودکانه‌ای در جانش سر برمی‌دارد و شعر را به پیش می‌برد. در واقع شعر فقط یک روایت از گذشته نیست، بلکه گویی یک پاساژ زمانی در گذشته است که قد کشیدن راوی در بیت‌هایش تا رسیدن به بیت پایانی در زبان و دایره واژگانی و حتی دغدغه‌های او قابل ردگیری است:

به پدرم...

در دلم هر غروب می‌ریزم غصههای تمام عالم را
زیر و رو میکنند پنداری در درونم هزار و یک بم را
سال پنجاه و درد خورشیدی مردی آمد غریب و خاکی پوش
پشت هم هی مثال می‌آورد زینب و کوفه و محرم را
مادرم گریه کرد و فهمیدم گریه یعنی پدر نمی‌آید
بچه بودم پدر! نفهمیدم واژه‌ای مثل جنگ مبهم را
با همان دست کوچکم رفتم پاک کردم نگاه خیسش را
قول دادم که خوب‌تر باشم، برندارم مداد مریم را
بعد از آن هی سپیدتر می‌شد موی مادر و قصه‌هایش آه!
این‌که بیژن به چاه افتاده ست، این که دیوی سیاه رستم را
در همین کوچه‌ها قدم می‌زد مادرم با پدر که باران بود
آه! شاید هنوز یادش هست کوچه آن خاطرات نم‌نم را

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها