شاعر می‌فرماید: مدرسه‌ها باز شده دردسر آغاز شده... البته شاعر برای خودش همین جوری یک چیزی گفته شما زیاد جدی نگیرید. می‌بینم که باز مهر از راه رسیده ولی خیلی از مشتری‌های کافه به جای این که نیش‌شان تا بناگوش باز باشد و به خودشان بگویند باز آمد بوی ماه مدرسه، حسابی لب و لوچه‌شان آویزان است و یک چشم خون و یک چشم اشک راهی مدرسه شده‌اند. نشانه‌اش هم همین ایمیل‌هایی که در فراق تابستان و خوابیدن تا لنگ ظهر و شروع شدن گرفتاری‌های مدرسه‌ای نوشته‌اند. حتما تا چند هفته دیگر نامه‌هایش هم می‌رسد! چه می‌دانیم! دور و زمانه عوض شده وگرنه ما که آن همه توی مدرسه داستان داشتیم و روزی نبود که بی‌حادثه سپری کنیم و سر راحت روی بالش بگذاریم هم، باز روز اول مهر را دوست داشتیم. یعنی یک جورهایی دلمان برایش غنج می‌زد.
کد خبر: ۲۸۵۶۸۲

بگذریم. عاطفه ح. از قم می‌بینم که عزم جزم کرده‌ای برای کنکور سال بعد و هیچ کس هم حریفت نیست. آفرین دخترم. می‌بینی که تو اولین کسی هستی که امروز در صفحه بهش جواب داده‌ایم، اگر گفتی چرا؟ آهان! والا با این کلاس کاراته‌ای که تو می‌خواهی بروی مصلحت چنین اقتضا می‌کند وگرنه اگر پاسخ نامه‌ات کمی این ور و آن ور شود خدا می‌داند مشت و لگدهای بعضی‌ها بر سر این کافه کاغذی (که آن موقع دیگر ما نیستیم)! چه‌ها می‌آورد.

به‌به داش مجید خزایی. بابا پارسال دوست امسال رفیق! چه عجب. به قیافه ما چیکار داری داداش؟ همین قدر بدون که شخص شخیص ما اصولا از دور دل می‌برد از نزدیک زهره( !آی مردم کسی می‌داند این زهره را چه جوری می‌نویسند؟) اما در مورد درخواستت... آی اهالی نسل سوم بدانید و آگاه باشید که داش مجید می‌خواهد با سعید شهروز مصاحبه کنیم... آی سردبیر... این هم از این! کشته خودنویس‌های بی‌جوهرتم رفیق! ماجرای عشق و عاشقی‌ات به کجا رسید؟

مونا از تبریز می‌بینم که از خصوصیات شهریوری‌ها شاکی شده بودی! راستش ما نمی‌دانیم این شهریوری‌ها واقعا چه خصوصیاتی دارند ولی این جور که بویش می‌آید احتمالا همه‌شان به طرز فجیعی خواب‌آلود تشریف دارند. چون تو هم نوشته‌ای که به خواب بیش از اندازه علاقه‌مندی و به قول معروف بمب هم بزنند تو بیدار نمی‌شوی (و البته شهریوری هم هستی) خب، این حقیر هم، یعنی ما که کافه کاغذی باشیم، دقیقا چنین خصوصیتی دارد با این تفاوت که واقعا در گوش ما بمب ترکید و ما بیدار نشدیم. چه جوری؟ زمان جنگ! با اجازه‌تان خلبان نامحترم عراقی آمد و یک بمب را درست چند تا کوچه آن طرف‌تر ما انداخت پایین، جوری که همه اهالی محل نصف عمر شدند، اما با اجازه‌تان آن کسی که نفهمید اصلا چی افتاده پایین و چرا افتاده پایین و حالا که افتاده پایین چرا اینقدر صدا داده شخص شخیص خودمان بود که همچنان خواب کلاف می‌کرد و تازه بعد از بیدار شدن شاکی شده بود که چرا برق رفته الان برنامه کودک دارد! خلاصه این جوری. کتاب هم معرفی نمی‌کنیم چون آن وقت کل نسل سوم را باید با کتاب‌های مورد علاقه‌مان پر کنیم که این هم کاری است صعب... .

طاهره بابایی نوشته که هفتم مهر تولدش است و البته گفته مدیونم اگر تولدش را تبریک نگویم. دخترم این چه جور کاری است؟ خب، تولدت مبارک! بعد هم گفته که تا به حال 11 بار نامه نوشته ولی پستش نکرده! مرسی پشتکار! به هر حال بابایی‌ترین طاهره دنیا از این که بالاخره همت کردی برایمان ایمیل زدی بسی خدا را شاکریم. منتظر نامه‌ها و ایمیل‌های بعدی‌ات هستیم.

«کم‌کم ترس اول مهر داره برم می‌داره. اصلا و ابدا حال و حوصلشو ندارم. مطمئنم این سه‌شنبه نه سه‌شنبه بعدی که مدرسه‌ها باز شدن کلی گند زدم و فاجعه راه انداختم. می‌دونی اصولا هفته اول در واقع با مغز پر از جلبک می‌ریم مدرسه. یه چیزی در حد جلبک قهوه‌‌ای از نوع خوبش، از اونا که حتی یک درصد هم خاصیت ندارن. هرچند می‌دونم در ساخت بستنی ازش استفاده می‌شه ولی خب این طوری دیگه بدتر شد. مثل یخ می‌مونه که هر چی چرت و پرت این کتاب‌هارو بریزی روش لیز می‌خورن و از مغزم به طرف گوشام سرازیر می‌شن که باز می‌رسیم به اون مثل که می‌گه این گوش دروازه و اون گوش در. چپکی گفتم؟ حالا در هر صورت. از طرز صحبتم معلومه که حال ندارم. پنچر نشدم، اما بی‌حوصله شدم. کلا انتظار نداشته باش این دفعه حرفای جالب بزنم. (نه خیلی دفعه‌های قبل می‌زدم)! به خاطر این که داریم به اولین روز نازل شدن عذاب الهی (مدرسه) نزدیک می‌شویم. به این جور چیزا حساسیت فجیعی دارم. خیلی‌ها این طورین. تو نیستی؟ فک کنم تو از اون آدمایی باشی که هی میگن نه بابا قدر این دوران رو بدونید دیگه می‌گذره. من که از خدامه تموم شه. هیچم غبطه واسه خودم نمی‌خورم. هرچه باداباد. به ما چه.» اینها را هم نمی‌دانیم کی نوشته چون اسم نزده ولی احتمال قریب به یقین یکی از مشتری‌های پر و پاقرص کافه است. چاپیدیم که ببینید چقدر به اول مهر لطف دارید اصولا همگی!

فکر کنم زهره شیرعلی‌پور، نمی‌دانم شک دارم، اسم نزده، (بابا جان هر کس که دوست دارید این اسمتان را گوشه ایمیل بنویسید مگر چقدر زحمت دارد ای بابا ) برایمان ایمیل زده و باز کلی جوک و جمله باحال و این جور چیزها فرستاده. آفرین! دوباره کلی هر و کر کردیم. (البته بین خودمان بماند بعضی‌هایش خیلی بیات بود)! تولد تارا خانم هم مبارک!

یک دوست دیگری هم بالاخره این پیشنهاد ما را که کتاب‌های مورد علاقه‌تان را در ستون خانه دوست معرفی کنید، جدی گرفته و معرفی کتاب قصه‌های مجید را نوشته که اتفاقا معرفی خوبی هم هست و چاپ می‌کنیم. ولی اسمش را ننوشته و بهتر است هر چه زودتر ایمیل بزند و اسمش را بگوید که با اسم خودش چاپ کنیم. اصلا آقاجان ما دیگر کلافه شدیم. این بار ببینم ایمیلی اسم نداشته باشد جواب نمی‌دهم! اول از همه اسمتان را بنویسید... فکر کنید برگه امتحان است... عجب گرفتاری شدیم‌ها!

بفرما! این هم یکی دیگه! نوشته بنویس که من همسرم را خیلی دوست دارم ولی اسمش را نگفته! خب آقاجان من نوشتم ولی شما کی هستی که اصولا همسرت را دوست داری (مگه همسرها دوست‌داشتنی‌اند؟ یاه یاه یاه شوخی فرمودیم) و این همسر بنده خدا از کجا بفهمد که شما دوستش دارید؟ در ضمن جای این پیغام‌های خانوادگی در ضمیمه چاردیواری است. اینجا همه از بی‌وفایی و این جور چیزها می‌نویسند. آن هم قبل از ازدواج!

«می‌دونی امروز چه روزیه؟ امروز روزیه که فرداش دوران خوشی من به سر می‌رسه. یعنی دیگه ایمیل و کتاب و خوابیدن تا لنگ ظهر به خاطرات خوش می‌پیونده و از آنجایی که من وقتم خیلی پر می‌شه، چون تصمیم گرفتم امسال رو دیگه خیلی درس بخونم)!(، نمی‌تونم هر هفته برات ایمیل بفرستم... خیل دردناکه نه؟ ملت بیرون گود نشستن هی می‌گن خوش به حالتون که فردا قراره برید مدرسه! من که اصلا شوق و ذوق ندارم. اصلا از کجا معلوم که برم مدرسه و آنفلوآنزای خوکی نگیرم و اول عمری تلف نشم؟» این هم ابراز ارادت نازی خانم از مشهد بود به مدرسه! نازی خانم آن کتاب «مرگ در نمی‌زند» وودی آلن که کار نشر چشمه است به گمانم خیلی کتاب محشری است! من هم خواندمش. مرسی که تولدم را تبریک گفتی، تولد شما هم مبارک( !یاه یاه یاه)

انصافا دیگر این زبان‌بسته جا ندارد. پس تا هفته بعد عزت همگی زیاد.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها