خانه بر و بچه‌ها

نقاش باشی

کد خبر: ۲۷۷۴۷۵

 مرا که دیدند بلند شدند و راه افتادند. کلید رو انداختم توی قفل در و در رو باز کردم، ولی به جای گربه، یه توپ کوچولوی سفید دیدم. فهمیدم نگاه بچه‌ها به دنبال توپ بوده؛ برش داشتم و دویدم دنبالشون و صداشون کردم. وقتی روشون رو برگردوندن و توپ رو توی دستام دیدن، زیباترین لبخند دنیا روی لباشون نقش بست. به خودم گفتم: هیچی کم از داوینچی ندارم! فقط نقاشیهای اونو توی لووِر می‌بینن، نقاشیهای منو توی اعمالم.

سایه


پرسه

تازه از خواب بیدار شده بود و چشماش رو می‌مالید. انگار قرار بود یه اتفاق تازه بیفته. همین‌جوری توی فکر یه حسی بود که توی ذهنش اونو از خواب بیدار کرده بود. صبح قشنگی بود. اینو از صدای پرنده روی درخت خونه همسایه هم می‌شد حس کرد؛ از دستای نسیم سحری که گونه‌هاش رو نوازش می‌کرد و خنده‌ای که روی لباش نقش بسته بود. امروز تصمیم گرفته بود از چاردیواری ذهنش بیرون بره تا زیر بارونی که خیابونها رو خیس کرده بود پرسه‌ای تازه بزنه. امروز برای او یه روز تازه بود.

اکبر فرهادی از شیراز


همیشگی‌ترین

می‌دانم، هنوز هستی! هنوز کنج خنده‌های شب، صدای نفسهایم را پُر می‌کنی و «ای کاش»هایت را گم کرده‌ای. می‌دانم هنوز دلت را با نسیم می‌فرستی تا گوشه جاده، بغض خستگی‌ات را گریه کند و تنهایی‌ات را وادار می‌کنی به اندازه کوتاهترین گل شقایق، نبودنش را جار بزند.

تو همان همیشگی هستی! قشنگترین بهانه برای بی‌بهانه بودن من! بگذار منطق آواز نارنجها به آینه بخشیده شود تا عکس باران با ذهن فراموش شده پنجره قهر کند و روی شانه‌های ما ببارد. بگذار صداقت هم آوایی شبنمها، سپیدار را به گلهای سفید مژده دهد؛ حتی اگر قرار نباشد خورشیدی بدمد. بگذار در آغوش فاصله، جایی میان من و تو، روی بی‌وزنی بیراهه‌ها انگشتان گلهایم را به مهتاب بدهم تا شاید به پاس تمام اشکهایم حقیقت روزها تکثیر شود.

بگذار نزدیک دورهای تو، گمنامی سنجاقکها را روی تمام ستاره‌ها بنویسم و تراکم نفسهایم، تپش قلب ماه را روی روشنایی شب فریاد بزند. من با حس یک ستاره، عاشقترین شدم و حالا ابتدای دلتنگیهایت تن به بی‌تابی داده‌ام.

هنوز هم نگاههای تو مسیر زمستان و پاییز را نشان می‌دهند و من گوشه‌ای از تنهایی‌ات شده‌ام. برایم بمان و نور را معنا کن؛ بمان و پلکهای خیسم را از تاریکی شبهای نبودنت بترسان. می‌دانم، هنوز هم هستی... این‌جا، در قلب من.

نرگس، عاشقترین ستاره


مشق تلنگر

جوانی‌ام ته کشیده است و هر روز فاصله من با عکس شناسنامه‌ام بیشتر و بیشتر می‌شود. انگار تمام دلخوشی‌ام گذر ثانیه‌های سربی و گم شدن میان گرگ‌ومیش لحظه‌های یکنواخت شده است. بندبند فکرم به واژه نامأنوس تکرار گره خورده است و مانند کاریکاتوری زنده، در پیاده‌رو جوانی قدم می‌زنم. بلوغ اندیشه‌ام به وسعت نگاه اطرافیانم اندازه‌گیری می‌شود. انگار رنگ آسمان را فراموش کرده‌ام. افق من به همین نزدیکی‌ها خلاصه می‌شود. میان هجوم افکار خلوت در اعماق نجواهای سرد، پشت پنجره‌های روزنامه‌پوش... و خوشحالم که به اندازه تمام پولهای توی جیبم، خودم را به کوچه‌های تردید می‌سپرم، به زوزه باد، به وسعت دستانم، به آخرین قدم مانده به پرواز، به گل سرخ که چشمک‌زنان راه را به من نشان می‌دهد. یک تلنگر کافی‌ست تا داشته‌هایم را با قلاب امید از دریچه جوانی صید کنم... باز هم می‌خواهم بادبادک هوا کنم و در مشق شب، واژه شبگرد را هاشور بزنم.

کوروش از کنگاور

چشم و همچشمی مثبت

یخچال فریزرشون رو دیدی؟ مهین جون می‌گفت سه تا گوساله کامل توش جا می‌شه! بذار یه خارجی از همون مدل بخریم. تلویزیون دختر عمه لیلی اینا خیلی شیک بود. واسه این‌که تو مهمونی بعدی که خونه ماست از اونا کم نیاریم باید یه صد و چهل و هشت و نیم اینچش رو بخریم... حالا نظراتشون درباره ماشین مدل بالا و مکان ویلا و دکوراسیون خونه و... بماند.

این بیانات به گوش اکثر آقایان آشناست. نظراتی که حاصل پدیده تازه به عرصه ظهور رسیده و خانه خراب‌کن چشم و همچشمی است. البته کم نیستند افرادی که رسمشان ظاهربینی نیست و کمتر به سراغ همچین حاشیه‌هایی می‌روند. نظر من درباره این قضیه و استفاده بهینه از آن، این است که به جای ریز شدن توی اقلام و مادیات زندگی آدمها، چشم و همچشمی رو خرج رفتار مثبت همدیگر کنیم. اون‌وقت رفتار پسندیده آدمها که به مزاج همه هم خوش می‌یاد، فراگیر می‌شه و آقایان محترم هم این‌قدر مجبور به تحمل ضربات ناشی از پاشنه کفش و کیف و... نیستند!

سید میلاد اشرفی از ساری


داروی درد تنهایی

تنهایی یه فرصتهایی به آدم می‌ده که نمی‌تونی اون رو توی جمع به دست بیاری. منم وقتی رفتم سربازی، توی یکی از همین تنهایی هام سعی کردم گذشته‌م رو مرور کنم تا ببینم کجاها رو اشتباه کرده‌م. با خودم گفتم یه گوشه نشستن و زانوی غم بغل گرفتن که فایده‌ای نداره. باید از شکستهای خودم و دیگران برای خودم یک برگ برنده بسازم. پس پیله تنهاییم رو کنار زدم و تصمیم گرفتم برم تو بطن اجتماع؛ برم تو جامعه و دردها رو به چشم ببینم و ازشون یه مرهم حسابی واسه خودم و یه داروی مؤثر برای آینده‌م درست کنم. تصمیم گرفتم برای این‌که ازدواج موفقی داشته باشم، برم و یه سَری به دادگاههای خانواده بزنم. واسه این‌که قدر خونه‌ای که داریم و سقف محکمی که بالای سرم هست رو بیشتر بدونم، برم و یه سَری به محله‌های زاغه‌نشین بزنم و کارتن‌خوابها رو ببینم. برای این‌که لذت داشتن پدر و مادر رو بیشتر از گذشته احساس کنم، برم و یه سری به مراکز بهزیستی و پرورشگاه‌ها بزنم. واسه این‌که قدر تن سالمم رو بدونم برم و یه سری به بیمارستانها و مراکز درمانی بیماریهای خاص بزنم.

می‌بینی؟ همه‌ش تجربه و همه‌ش سود. دیگه چی از این بهتر؟ یعنی از کُنج اتاق نشستن و زانوی غم بغل گرفتن بهتر نیست؟

سیاوش منصور، میثاق


شک، آغاز یقین

1-بیا تا فکرهایمان را دور کنیم از هر چه تیرگی است. فکر هر کس دورتر، چراغ ذهنش روشنتر. حالا چشمهایت را مثل من ببند. نگاه کن، همه جا روشن است، با چشمانی بسته. تیرگی نمی‌بینم. هر چه هست روشنایی است، خوبی است، فکر تو هم هست.

2-از تو پرسیدم چه کسی هستی؟ گفتی: تو خودت چه کسی هستی؟! کمی فکر کردم و صادقانه گفتم: نمی‌دانم، واقعا نمی‌دانم اصلا هستم یا نه، مهمم یا نه، خوبم یا نه، بارانی‌ام یا نه، بهاری‌ام یا نه، شاعرم یا نه... تو رفتی ولی با این سوالی که پرسیدی، سالهاست مرا با هستی‌ام به شک انداخته‌ای.

3-گاهی آن‌قدر احساس دلتنگی می‌کنم که فکر می‌کنم دنیا برای یک نفر هم جایی بسیار تنگ است.

فرشته ح. 17 ساله


نامه سرگشاده!

من یکی از قدیمیترین خوانندگان صفحه بروبچه‌ها هستم... در این صفحات یک مشت جوان پروفسور که اصلا نمونه خروار نیستند دور هم نشسته‌اند و ناگاه کسی بانگ می‌زند: «به کجا می‌رویم؟ ما را چه شده است؟ ما در کجای جهان ایستاده‌ایم؟» و بقیه حاضران هم سر تأسف تکان می‌دهند و می‌گویند: «واقعاً... واقعاً»!

چیزی که من در این صفحات می‌بینم همین بود. یعنی «استمرار شعور آدمهای باشعور» و «امتداد بی‌فرهنگی آدمهای بی‌فرهنگ.» آدمهای بافرهنگ روزنامه می‌خوانند و بافرهنگ باقی می‌مانند و آدمهای بی‌فرهنگ هم همچنان روزنامه نمی‌خوانند. اگر فقط به یکصدم حرفهایی که این‌همه سال در این دو صفحه عنوان شده عمل می‌شد ما الان نباید هیچ مشکل بی‌فرهنگی در جامعه می‌داشتیم ولی می‌بینید که داریم. پس هم این صفحه و هم آدمهای این صفحه کاری از پیش نمی‌برند. آدمهای بی‌فرهنگ و عامی، بی‌فرهنگ و آدمهای باشعور و خاص باشعور باقی مانده‌اند. اگر من و جناب پاسخگو 50 ساعت هم درباره علل مشکلات در جامعه بحث کنیم آیا یک‌درصد از آنها در جامعه کاسته می‌شود؟ بحث کردن چه فایده‌ای دارد؟ حالتان از این‌همه پند و اندرزهای عاقل اندر سفیه به هم نخورد؟

اما درباره شخص پاسخگو: ای کاش سقراط عبارت «من می‌دانم که هیچ نمی‌دانم» را با خود به گور می‌برد تا این عبارت این‌گونه بازیچه دست آدمهایی مثل پاسخگو نشود. آدمهایی که در باطن آن‌قدر به خود و افکار و عقاید و اطلاعات خود مفتخرند که کلید طلایی می‌دهند و همه را به سمت افکار خود می‌کشانند و در ظاهر می‌گویند من سوات‌موات ندارم و هیچ نمی‌دانم« !اگر قرار بود در دنیا هر کسی به اندازه فهم و دانش خود سخن گوید چه سکوتی در دنیا برقرار می‌شد.»

می‌دانم با حرفهای من در این دو صفحه را نمی‌بندید... جناب پاسخگو شما خیلی دوست دارید کسی مچتان را باز کند. حالا دوست دارم ببینم درباره من چگونه از فن ماستمالاسیون استفاده کرده و سر و ته قضیه را هم می‌آورید. شاید هم بگذارید طرفداران به‌اصطلاح فهیمتان مرا تکه‌تکه کنند!

بدون نام

نه شما تیکه پارچه‌ای کهنه و لباسی مندرس و پاره‌پوره‌اید تا نیازی به تکه‌تکه کردنش برای پاک کردن شیشه و کفش و غیره باشه، نه اونا خیاطی قیچی به دستند تا پاچه شلوار کسی رو بگیرند و کوتاه و بلندش کنند! بیا اگه «حرف» از «استمرار شعور آدمهای باشعور» می‌زنیم، حداقل خودمان «در عمل» چنین باشیم. می‌دونم که ماستمالی کردن دردی رو از اساس دوا نمی‌کنه. اگه نمونه‌ای از ماستمالیزاسیون من سراغ داری، بگو تا خلقی اگه به راه راست هدایت نمی‌شه، پاسخگوی بیسوات‌ومواتی خودش رو از راه کج برحذر کنه! اما ای برادر یا که خواهر! شرمنده اخلاقت! به نظرم توصیه‌ای رو که به دیوونه همیشگی کرده‌م برای یادگیری «اصول منطق»، نخوندی یا با خودت گفتی: خب اون بابا دیوونه بوده! پاسخگو هم دیوونه‌تر از اون! به اون توصیه کرده، به من که توصیه نکرده!! و نیاموخته منطق، حرفایی زدی که «مغالطه»‌ای بیش نیست! می‌گی نه؟ بذار یه تصویر بهت بدم برای درک بهتر: فرض کن یکی بگه در دانشگاهها یک مشت استاد بانگ می‌زنند: «اینرسی چیست؟ معادله دو مجهولی را چطور حل کنیم؟ یا دوتا چن تا می‌شه؟!» و بقیه هم بگن: «واقعاً چیست؟ چطور؟ چن تا می‌شه؟!» بعد همون یکی بگه: هاااااا... چیزی که من در دانشگاهها می‌بینم همین است: «استمرار سواد آدمهای باسواد!» در مدارس و دانشگاهها رو تخته کنین که مفت نمی‌ارزه‌ن! شعور و فرهنگ هم همین‌طوره. اگه نسلهای قبل از ما تفکر تو رو داشتن، الان همگی در حال پخت و پز آدمهای اطرافمون در دیگهای بزرگ وسط جنگل!! یا دست و پنجه نرم کردن با دایناسورهای بیرون غار با تیر و کمون بودیم! اما هر نسل، حتی همون سقراط و بقراطی که می‌گی، با طرح سوالاتی مثل «ما در کجای جهان ایستاده‌ایم» کاری کردند که نسل ما زیر کولر گازی، پشت کامپیوترش بشینه و به یکی که داره تو فضا باتری هابل رو تعمیر می‌کنه بگه: راستی مادر زنت هم داره از تو تلویزیون می‌بینه که کجای جهان ایستادی، پس مواظب خودت باش! خود تو که آدم فهیمتری هستی یه کلیک می‌کنی، ایمیلت می‌رسه به یه آدم بی‌سوادی، اونم می‌فهمه خودش و طرفدارای «به‌اصطلاح» فهیمش در این‌جای جهان آب در هاون می‌کوبند!

حفظ کردن و تکرار یه چن تا مغالطه و سفسطه از سقراط و امثالهم که بلهههه «من می‌دانم... فهم و دانش... سکوتی در دنیا...» کاری نداره، اما اگه از نظر علم منطق بود خود سقراط هم نباید همچی نظری می‌داد، سرکار هم نباید کلید طلایی ایشون رو حفظ و بیان می‌کردین، چون هم سقراط، هم خودت با همین جمله «سکوت دنیا» رو به هم زدین ودارین گیرش رو به پاسخگوی بیسواد می‌دین!!

خودمونیم، به نظرت آدمی که دو کلاس بیشتر سواد نداره برای خودش و اطرافیان و فرزندان بیسواد و بی‌فرهنگش مفیدتره یا آدمی که مدام سوادش رو بیشتر و پایه‌های کلاس و فرهنگش رو بالاتر می‌بره؟ یه آدم بیشعور یا کم‌شعور بچه‌های بهتری تحویل جامعه می‌ده و خودش هم بهتر زندگی می‌کنه، یا یه آدمی که هی باشعورتر و های‌کلا‌س‌تر و خیلیخیلی فرهنگمدارتر می‌شه؟ اگه کسی می‌خواد همون جای جهان بمونه که شونصد هزار سال قبل، شونصد هزار بیسواد و بی‌فرهنگ دیگه بودن، به نظر من، میل خودشه، ولی هر نسلی با استمرار شعور خودش، نه تنها بر اطرافیان به قول تو بی‌فرهنگ نسل خودش، بلکه بر نسل بعدی هم می‌تونه طوری اثر بذاره و پرورششون بده که به جای چسبیدن به تاریخ گذشته، تاریخساز آینده بهتر خودشون بشن و بیسوادهای دور و برشون رو حل کنن و بشورن و ببرن. خوشت بیاد یا نه، این فرایند همیشه تاریخ و طبیعت بوده و هست. سقراط و امثالهم یه زمانی جزو باسوادای عالم بودن، با پیشرفت کنونی علم و شکل‌گیری اصول جدید منطق، الان دیگه واسه خیلی از دانسته‌های کهنه‌شون تره هم خرد نمی‌کنن! ظاهر و باطن من همینه و اطلاعاتم هم در همین حد، سعی می‌کنم هر روز بهتر از دیروز باشم و دینگ دینگ!! مچم‌هم بسته نیست ولی میل خودت: می‌خوای استمرار شعور رو انتخاب کن و نه در حرف، که در عمل بهش برس و رو اطرافیانت اثر بذار تا خودت هم بهره‌ای ببری، می‌خوای هم نع. اما از من به تو نصیحت: دست به هر انتخابی تو هر زمینه‌ای می‌زنی، قبلش خوووووب فکر کن و آگاهانه عمل کن تا با مغلطه و برداشت نادرست، خیری به دیگران نمی‌رسونی، شرّی نرسونده باشی یا حداقل سر خودت کلاه نذاشته باشی.


از محبت خارها، حافظا، این مایه‌ها!

«صبحگل» عزیز، من هم تا حدودی درد تو رو دارم: همه رو دوست دارم ولی احساس می‌کنم اون طور که باید، جواب اون همه محبت رو نمی‌گیرم! بعضی اوقات تصمیم می‌گیرم دیگه رابطه‌م رو با همه قطع کنم و در دنیای خودم و کتابهام و شعرهام غرق شم ولی باز هم تا می‌بینم یکی نیاز به کمک من داره از تصمیمم منصرف می‌شم، حتی اگه اون آدمِ نیازمند، از همون افرادی باشه که محبتهام رو با بدی جواب داده... !ولی می‌خوام یه نکته‌ای رو بهت بگم که ممکنه باعث آرامشت بشه: این‌که ما به کسی محبت می‌کنیم بیشتر به خاطر خودمونه و نباید توقع داشته باشیم دیگران هم جواب محبتمون رو مثل ما با خوبی بدهند (اون هم تو این دوره و زمونه)! مثلا یه مادر که به فرزندش عشق می‌ورزه به نظر من حق نداره هر روز به فرزندش بگه من به خاطر تو کلی زحمت کشیدم و تو نباید با من فلان رفتار رو داشته باشی چون اون مادر فقط به خاطر حس مادری خودش اون زحمتها رو کشیده. من و تو و امثال ما هم اگه به سایرین محبت می‌کنیم به خاطر خودمونه. هر چی بیشتر ببخشیم، گنجایش قلبمون بیشتر می‌شه. من معتقدم ما با خوبیها و زیباییها و نیکو بودنها بیشتر مأنوسیم.

کوثر از مشهد

به همین سادگی

در سوگم سیاه نپوشید. برایم مجلسی برپا نکنید. گریه و ناله سر ندهید. مرا در بیابانی برهوت دفن کنید و سنگ‌نوشته‌ای هم بر مزارم ننهید. عکسم را قاب نگیرید و دسته گلی با روبان سیاه برای نزدیکانم نفرستید... اما در سالروز مرگم، بر پارچه‌ای بزرگ بنویسید: «یک سال از مرگش گذشت. چه ساده به نبودنش عادت کردیم!»

جعفر دردمندی از سلماس


انتخاب عمل شجاعانه

در جواب «دختر عشق ورزش» می‌گم: «رفتار، رفتار می‌آفریند و شما در رفتارتان اختیار تام دارید و باید عنان زندگی خود را به دست بگیرید.» یعنی رفتارهای تو باعث رفتارهای دیگران می‌شه. یادت باشه که تو برای خودت زندگی می‌کنی نه برای دیگران (هر چند در میان دیگرانی.) سعی کن با صراحت و متانت، فکر و اندیشه خودت رو به شیوه‌ای به دیگران منتقل کنی که حامل واقعیترین و درست‌ترین تمایلاتت باشه. این‌طوری دیگران بهتر درکت می‌کنن و درک درست دیگران هم بهت اعتماد به نفس می‌ده. برای به دست آوردن اعتماد به نفس بالاتر هم، توصیه شده: «تجارب ناموفق گذشته را از ذهنتان بزدایید» و «به خاطر کارهای خوبی که انجام می‌دهید خودتان را تشویق کنید...» یکی از راههای مقابله با ترس هم اینه که «هر کسی می‌تواند با انجام کارهایی که از آن واهمه دارد به ترس خود غلبه کند.» یه مثال ساده می‌زنم: فرض کن لباس جدیدی خریدی و قراره بری تو یه جمعی و از این می‌ترسی که نکنه اونا خوششون نیاد و مسخره‌ت کنن. در درجه اول باید به این فکر کنی که شخص تو از این لباس خوشت اومده یا نه (این مهمه)، به بدترین حالت ممکن (خیلی گذرا) فکر کن ولی شجاعانه به انتخاب خودت عمل کن. بعد از یه مدت موفق می‌شی.

حسین عابدی از امره

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها