سوژه‌ای تکراری، اما قابل تامل

یک بهشت با فرشته‌های ژنده‌پوش

فرض کن تو جای من باشی. یک گزارشگر اجتماعی که بر حسب شغلت توفیقی اجباری نصیبت شده است تا به همه جای شهر سرک بکشی. یک روز حوالی ظهر برای پیگیری سوژه‌ای به میدان بهارستان می‌روی.
کد خبر: ۲۷۰۲۴۸

در گرمای 40 درجه یک روز کشدار تابستانی که عطش و خستگی حتی تصویر آدم‌های روبه‌رویت را مثل سراب لرزان کرده دهانه ورودی متروی بهارستان برایت می‌شود یکی از درهای بهشت باز شده وسط جهنم. پس بی آن‌که برایت مهم باشد مترو به کجا می‌رود با سرعت از پله‌ها پایین می‌روی تا هرم گرما پشت سرت جا بماند و به ساکنان آن بهشت زیرزمینی بپیوندی. نفس‌نفس‌زنان تا آمدن مترو روی یکی از آن صندلی‌ها می‌نشینی و میان مسافران منتظر چشم می‌دوانی که ناگهان چه می‌بینی؟ در بهشت، آدم معمولا چه می‌بیند؟ فرشته. یک فرشته می‌بینی، فرشته‌ای 9ساله که جسم نحیفش به سنش نمی‌آید و مجموعه‌ای است از یک مشت استخوان ظریف شکننده و پوستی سبزه که روی آنها کشیده شده و اسمش مهتاب است و چشم‌هایی پر ترس دارد و بخت همه آدم‌های دنیا را جز خودش، در ورق‌های فالش دانه‌ای 200 تومان می‌فروشد. فرشته‌ای با پیرهن بلند و چرک گرفته که هنوز ته رنگ زردش میان آن همه لکه و سیاهی پیداست. فرشته‌ای با یک کیف بزرگ پر از فال و چیزهای دیگری که نمی‌دانم. فرشته‌ای که کار می‌کند و دیر یا زود روزگار، کودکی‌اش را با اسکناس‌های رنگی تاخت می‌زند تا دیگر فرشته نباشد و به جمع همه آدم‌هایی بپیوندد که برای بقا می‌جنگند.

تو که حالا جای من هستی، از او می‌گذری؟ او سوژه دوست داشتنی نیست؟ فکر می‌کنی چند نفر از مخاطبان روزنامه‌ات دلشان بخواهد حرف‌های دختربچه‌ای فال فروش را بشنوند و بدانند در دل یک کودک کار و خیابان چه می‌گذرد؟ چند نفر کنجکاوند از پشت پرده زندگی دستفروش‌های نیم‌وجبی مترو سر در بیاورند؟

تو او را دنبال می‌کنی و مهتاب با کیسه سنگین فالش دو سه بار رد گم می‌کند و پشت ستون‌های مرمری ایستگاه تو را جا می‌گذارد، اما دست آخر پیدایش می‌کنی و او در ازای فروش 5 فال حاضر می‌شود پاسخ پرسش‌‌هایت را بدهد، 5 فال که تو سرانجام آنها را باز نکرده به خودش می‌بخشی تا از بختت بی‌خبر بمانی.

مهتاب‌جان، تو چند سالته؟

9 سالمه. قول دادی 5 تا فال بخری‌ها. اگه نخری... (نگاه می‌کند به برگه‌های سبز و آبی فال که آنها را روی پایش گذاشته است و چشم‌های درشتش پی قطاری را می‌گیرند که از ایستگاه دور می‌شود.)

اهل کجایی؟

اهل مشهدم، ولی بچه لب خطم.

لب خط کجاست؟

شوش.

روزی چقدر فال می‌فروشی؟

روزی 5 هزارتومن. بعضی وقت‌ها هم بیشتر.

چند کلاس درس خوانده‌ای؟

اصلا درس نخوندم. 2 تا داداش دارم. 2 تا آبجی. آبجی لیلام که 15 سالشه تا چهارم خونده. داداش فرهادم هم 12 سالشه، سه کلاس سواد داره.

روزی چند ساعت کار می‌کنی؟

من هرروز ساعت 10 صبح با دخترعموم می‌یام. اون 13 سالشه. تا ساعت 3 اینجاییم بعد برمی‌گردیم خونه. خط 1 و 2 کار می‌کنیم.

مهتاب! تو که سواد نداری، پس چطور ایستگاه‌ها را از هم تشخیص می‌دهی؟

دخترعموم یادم داده. از قیافه ایستگاه‌ها می‌فهمم کدوم هستن.

بعد از ساعت 3 چه کار می‌کنی؟

می‌رم امام حسین که برگردم خونه. مامانم حامله است. اگه مریض باشه کارهای خونه رو می‌کنم. جورابا رو می‌شورم. غذا می‌پزم. از این جور کارها دیگه.

بعدش چی؟

بعدش می‌خوابم. تلویزیون می‌بینم. موش و گربه رو خیلی دوست دارم، ولی تلویزیون‌مان خیلی کوچیکه. با دوچرخه داداشم هم بازی می‌کنم.

با پول‌هات چکار می‌کنی؟

پول‌هام رو می‌دم به مامانم که بریزه توی قلک. قول داده وقتی زیاد شد برام از مشهد طلا بخره. حالا راست می‌گه یا دروغ نمی‌دونم.

هفته دیگه عروسیه آبجی لیلامه. می‌خوایم بریم شاه عبدالعظیم. یه لباس خوشگل دیدم 8 تومن! می‌خوام بخرم.

فال‌هات رو از کجا می‌یاری؟

یه آقاهه که بابام بهش زنگ می‌زنه می‌یاره. واسه بقیه بچه‌ها هم می‌یاره.

چه لباس‌های خوشگلی داری.

(لبخند می‌زند) این‌رو بابام یافت می‌کنه.

از کجا؟

نمی‌دونم. (سرش را با خجالت پایین می‌اندازد و آهسته با کیفش پارگی پیراهن بلندش را  که شبیه پیراهن دخترکان افغانی است می‌پوشاند.)

پدرت چه کاره است؟

پدرم خونه است. بیکاره.

پدرت معتاده؟

خدا نکنه! بابام فقط سیگار می‌کشه. همین!

پس چطور تو که 9 سالته کار می‌کنی، ولی بابات بیکاره؟

نمی‌دونم. (سکوت می‌کند. صدای قطار حرفمان را قطع می‌کند. مهتاب باز به فال‌هایش خیره می‌شود و انگار می‌خواهد دوباره تکرار کند که قول داده ام 5 تا فال بخرم.)

دلت می‌خواد کار نکنی؟

آخه مامانم عصبانی می‌شه. می‌گه فردا پس فردا که بچه‌اش دنیا بیاد ما باز پول می‌خوایم، ولی الکی می‌گه.

خواهرها و برادرهات چی، آنها هم کار می‌کنند؟

آبجی لیلام کار نمی‌کنه. نامزدش نمی‌گذاره کار کنه، ولی داداش فرهادم که 12 سالشه کار می‌کنه. توی کارخونه کارگره. دسته کتری می‌سازن.

من تا حالا چند بار دیدم که مامورها بچه‌های دستفروش مترو را دستگیر کرده‌اند. تو را چی ؟

آره من رو هم گرفتن، هم میرداماد، هم حرم، هم بهارستان.

خیلی وحشتناک بود؟

اگر کار نکنم مامانم عصبانی می‌شه چون می‌گه فردا که بچه‌اش به‌دنیا بیاد به پول احتیاج داریم

فال‌هامون رو می‌گیرن. گریه‌مون که در اومد ولمون می‌کنن می‌گن برین خونه‌هاتون. ولی دفعه قبل من اونقدر گریه کردم که فال‌هام رو هم پس دادن. قبلا فال‌هام رو بهم پس نمی‌دادن.

بهزیستی یا شهرداری چی؟ آنها تا حالا تو را نگرفته‌اند؟

چرا! یک‌‌بار من و داداش فرهادم رو گرفتن. توی ماشین من آنقدر گریه کردم که ولم کردن، ولی داداشم رو بردن خونه بهزیستی.

داداشت تعریف کرده که آنجا چطوری بوده؟

نه، دوست نداره بگه.

فرهاد چه جوری آزاد شد؟

هیچی. بابام رفت دنبالش، آوردش. فقط یک شب اونجا موند.

توی کیفت بجز فال، دیگه چی هست؟

(دستش را با ترس می‌گذارد روی کیفش). هیچی. مثلا چی باشه؟

مثلا مواد مخدر که بعضی وقت‌ها بچه‌ها مجبور می‌شوند بفروشند یا....

نه. من فقط فال می‌فروشم. (کیفش را که بین من و خودش گذاشته است بلند می‌کند و طرف دیگرش می‌گذارد.)

تو دوست داری درس بخوانی؟

دوست دارم، ولی سواد ندارم.

می‌خواهی در‌آینده چه کاره بشوی؟

دکتر.

اما تو که سواد نداری؟

خب وقتی باسواد شدم که می‌تونم. مامانم گفته اگه یکی پیدا بشه بهم خوندن و نوشتن یاد بده، بعدش اجازه می‌ده برم مدرسه.

تو تا حالا اسم NGO‌ را شنیده‌ای؟

نه. (نمی‌دانم این سه حرف برای او یادآور چیست که دستپاچه می‌شود).

شنیده‌ام طرف میدان شوش یک‌سری آدم‌های خوب، دور هم جمع شده‌اند که به بچه‌ها خواندن و نوشتن یاد می‌دهند، باهاشون بازی می‌کنند و...

من آدم خوب زیاد ندیدم. یه خونه توی میدان شوشه که بچه‌ها می‌ر‌ن اونجا نقاشی می‌کنن، دفترچه بهشون می‌دن که اگر سواد دارند توش بنویسن و... ولی درس نمی‌دن.

مهتاب! دنیا چه رنگیه؟

آبی.

تو چه رنگی هستی؟

مشکی.

یعنی تو رنگ دنیا نیستی؟

من مشکی‌ام. فقط مشکی‌ام.

یک آرزو بگو. می‌خواهم توی روزنامه چاپ کنم؟

نکنه چاپش کنی پیدام کنند!

تو حالا یه آرزو بکن... قول می‌دهم کسی پیدایت نکند.

آرزو؟! من هیچ آرزویی ندارم. اصلا نمی‌دونم چقدر عمر می‌کنم.

به دختر‌هایی که همسن خودت باشند هم فال می‌فروشی؟

نه، ولی خوش به حال دخترهایی که کار نمی‌کنن. خوش به حال دخترهایی که مامان و باباشون پول دارن. ( بغض می‌کند.)

به چه جور آدم‌هایی فال می‌فروشی؟

فقط زن‌ها. زن‌ها فال می‌خرن. دخترهای بزرگ هم فال دوست دارن.

خودت چی؟ واسه خودت هم فال می‌گیری؟

نه. از فال خیلی بدم می‌یاد. اصلا دوست ندارم. (قطاری تازه در ایستگاه می‌ایستد. مهتاب بلند می‌شود.) فال نمی‌خری؟ باید برم.

5 فال می‌خرم و هر 5 تا را باز نکرده به او بر می‌گردانم. این دستمزد نیم‌ساعتی است که کنارم نشسته است تا گپ بزنیم. فال‌ها را که پس می‌گیرد، قطار رفته است. می‌خندد. اسکناس هزار تومانی را می‌گذارد توی کیفش. می‌گوید: «یه جوری ننویسی که پیدام کنند»! هر دو ساکت می‌شویم. درهای قطار باز می‌شود. او می‌دود و میان جمعیت گم می‌شود. نمی‌دانم برایش چه آرزویی کنم. شاید دعا کنم هیچ‌کدام از زن‌های مسافر مترو از او فال نخرند تا دست خالی به خانه برگردد و بابا به نتیجه برسد که فال فروشی دخترکش صرفه اقتصادی ندارد. شاید در این صورت مهتاب را به مدرسه بفرستد یا... اما اگر به جای فال فروشی مجبورش کند ساقی مواد مخدر شود یا گدایی کند، آن وقت آرزوی من فقط به ضررش بوده است. شاید بهتر باشد آرزو کنم او را به قول خودش بگیرند تا مثل 10 هزار و 414 کودکی که به گفته مدیرکل مبارزه با آسیب‌های اجتماعی بهزیستی در سال گذشته به مراکز حمایت از کودکان کار و خیابان بهزیستی ارجاع داده شده‌اند، مهمان یکی از آن مراکز شود، اما مگر این مراکز تا چند روز، چند هفته، چند ماه می‌توانند مهمان‌های کوچکشان را نگه دارند؟ اصلا اگر بابا مثل چندین هزار پدری که به مراکز حمایتی کودکان کار و خیابان بهزیستی مراجعه می‌کنند و فرزندانشان را پس می‌گیرند تا دوباره آنها را به خیابان بفرستند، مهتاب را پس گرفت و دوباره فال فروشش کرد، آن وقت آرزوی من... شاید بهتر باشد آرزو کنم ... .

قطار می‌رود. برای مهتاب آرزویی نمی‌کنم. من هم مثل او بی‌آرزو شده‌ام. دو سه تا فرشته کوچک شبیه او، جایی آن طرف خط قرمز پی هم می‌دوند و جیغ می‌کشند. بلند می‌شوم پله‌های ایستگاه بهارستان را بالا می‌روم. دلم برای جهنم بیرون تنگ شده، این بهشت پر از فرشته‌های ژنده‌پوش است.

مریم یوشی‌زاده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها