آیزاک آسیموف / مترجم :حسین شهرابی‌ - قسمت آخر

چشم‌ها فقط به درد دیدن نمی‌خورند

آمس گفت: «آره! بینی؛ اسمش همین بود!» و بالای آن بینی ظاهر شد. «اینها هم چشم‌های این دو طرف هستند.» چشم راست ‌‌ چشم چپ. آمس به ساخته دستش نگاهی انداخت؛ خطوط نیرویش آرام می‌تپید. مطمئن بود شکلش این طور بوده. با کمی تعلل گفت: «دهن هم بود! چانه! سیبک گلو! استخوان‌های ترقوه! کلمه‌هاش چطور دارند به فکرم خطور می‌کنند!» همه این‌ها روی شکل ظاهر شدند.
کد خبر: ۱۸۷۹۶۴
بروک گفت: «چند 100 میلیارد سالی می‌شد که به اینها فکر نکرده بودم. چرا یادم انداختی؟ چرا؟»

آمس هنوز غرق بود توی افکار خودش. «یک چیز دیگر! اندام‌های شنیدن هم بود. یک چیزی مخصوص امواج صوتی. گوش! کجا بودند؟ نمی‌دانم کجا بگذارم‌شان!»

بروک فریاد کشید: «بس کن! گوش و همه این چیزهای مزخرف را یادم نینداز!»

آمس مردانه گفت: «مگر یاد آوردن چه عیبی دارد؟»

«چون که بیرون مثل حالا خشن و بی‌روح نبود؛ گرم و لطیف بود. چون که چشم‌ها مهربان و زنده بودند.» خطوط نیروی بروک تکان خورد و موج برداشت، تکان خورد و موج برداشت.

آمس گفت: «ببخشید! ببخشید!»

«تو یادم انداختی که یک وقتی من زن بودم و از عشق خبر داشتم؛ آن چشم‌ها فقط به درد دیدن نمی‌خورند و حالا هیچ فایده‌ای برایم ندارد.» زن با عصبانیت به طرح زمخت سر، ماده اضافه کرد و گفت: «پس بگذار این کار را هم خودشان انجام بدهند.» آن وقت رویش را برگرداند و فرار کرد.

و آمس هم خاطرش آمد که خودش زمانی مرد بوده است. نیروی بردارش سر را دو نیم کرد و خودش هم میان کهکشان‌ها، دنبال رد انرژی بروک گریخت ‌‌ گریخت به دل قسمت نحس و بی‌پایان حیات.

و چشم‌ها در سری از ماده که از هم پاشیده بود هنوز از نمی‌می‌درخشید که بروک به نشان اشک آنجا گذاشته بود.
سر ساخته شده از ماده کاری را می‌کرد که هیچ کدام از آن انرژی ‌ ‌آدم‌ها دیگر نمی‌توانستند انجام بدهند. سر داشت برای تمام بشر گریه می‌کرد و نیز برای زیبایی لطیف تن‌هایی که مدت‌ها قبل، یک تریلیون سال قبل، از دستش خلاص شده بودند.
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها