سال۶۷ بود و ما در غرب کشور در منطقه عمومی ماووت عراق مستقر بودیم و فکر می‌کنم کشور عزیزمان قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته‌بود اما دشمن بعثی موقعیت را مغتنم شمرده‌بود و بی‌محابا برای بازپس‌گیری سرزمین‌های از دست داده، بی‌امان تلاش می‌کرد.
کد خبر: ۱۳۹۵۷۹۳
نویسنده عباس کیایی - فرمانده گردان سیف ضد زره

گردان صف هم بنا به مأموریتی که به تیپ نینوا داده شده‌بود، در شهر ماووت در حال پدافند بود. البته قرار بود با تمام قوا در مقابل تک احتمالی دشمن ایستادگی کنیم. به همین دلیل قرار شد گردان صف در ارتفاعات پشت شهر ماووت سنگرهایی را برای استقرار احداث کند و در صورت هجوم ارتش عراق از تنگه‌ای روبه‌روی شهر ماووت، علیه یگان‌های زرهی آتش بریزد. بر همین اساس چند قبضه اس‌پی‌جی۱۱ را با نفرات و امکانات لازم برای استقرار به طرف شهر ماووت حرکت دادیم.

البته برای استقرار قبضه‌ها شناسایی‌های لازم انجام و چند مکان مناسب هم در نظر گرفته شده‌بود. با رعایت اصل اختفا و پوشش، به محل مورد نظر رفته و اولین قبضه را با نفراتش به منظور استقرار و آمادگی، حرکت دادیم. برای ایجاد سنگرهای مهمات و استراحت و همچنین کندن دستشویی صحرایی خیلی جابه‌جا شدیم. ما برای رسیدن به این مکان می‌بایست تمام امکانات را به یک ارتفاع بزرگ منتقل می‌کردیم که در روز روشن کاری بسیار سخت بود. من باید سریع برمی‌گشتم و از ارتفاع سرازیر می‌شدم تا بتوانیم قبل از تاریکی هوا برویم و سنگر دومی را که شناسایی کرده‌بودیم، مهیای کارزار کنیم. چند قدمی از سنگر تازه افتتاح شده دور نشده‌بودم، که صدای وحشتناکی ناگهان من را به طرف خودش کشاند.

وقتی برگشتم دیدم چیزی دارد به زمین می‌خورد. بعد از این که خاک‌های حاصله از انفجار به زمین نشست. دیدم یکی از نیروهای گروهان اس‌پی‌جی رفته رو‌ی مین و دارد ناله می‌کند. دیگر هیچ کس جرأت نزدیک شدن به آن بنده خدا را نداشت. من هم خواستم بروم بچه‌ها داد می‌زدند نرو! آنجا میدان مین است! اصلا باورم نمی‌شد. ما چند روز است که در این منطقه تردد می‌کنیم. آخر چطور ما متوجه این موضوع نشده‌بودیم؟! توکل به خدا کردم و آهسته‌آهسته شروع کردم به حرکت برای کمک به آن بنده خدا. بچه‌ها هم داد می‌زدند نرو، نرو... درنگ جایز نبود. باید می‌رفتم. شروع کردم به ذکر گفتن و توسل جستن به ائمه‌اطهار و یاحسین گویان رفتم.

پایش تا زیر قوزک قطع و ریش‌ریش شده‌بود. سریع با بند پوتینم بالای پای قطع شده را محکم بستم و بلندش کردم و انداختم روی کولم و شروع کردم از میدان مین خارج شدن. دیگر فرصت نبود که سرنیزه دربیاورم و شروع کنم به پاکسازی. حالا نوبت بردن این مجروح و عبور از این ارتفاع بزرگ بود. خیلی سخت و جانکاه بود اما لطف خداوند شامل حالم شد و با همه خون‌هایی که ریخت روی بدنم و فشار جسمی بی‌امان، توانستم پس از چند مرتبه استراحت و مرحله به مرحله این جوان را به ماشینی که پشت ارتفاع پارک کرده‌بودم، برسانم و او را به درمانگاه داخل شهر ماووت ببرم. به لطف خداوند به موقع رسیدم و در همان درمانگاه مورد عمل جراحی قرار گرفت.

روزنامه جام جم 

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها