روایتی از آنچه این روزها در همسایه شرقی ایران در حال رخ دادن است

در افغانستان چه می‌گذرد؟

پهلوان زنده را عشق است

یوسف در فراق شمس‌الدین

نمی‌خواستم یادداشت‌های آغازین این ستون را با چهره متفاوتی چون یوسفعلی میرشکاک شروع کنم. باید کمی پیشتر می‌رفتیم.
کد خبر: ۱۳۳۳۲۶۲

بیشتر به چم‌و‌خم راه و نگاه هم خو می‌گرفتیم. بعد سراغ چنین گزینه ویژه‌ای می‌آمدم. اما تقدیر نگذاشت. چند روز پیش پسرش شمس‌ الدین‌ محمد در اوج جوانی درگذشت و چه تلخ حادثه‌ای. یوسف داغدار شد. ساعت‌ها می‌اندیشیدم چه پیامی برای تسلایش بنویسم. اما چیزی به خاطرم نرسید و نیامد. عاقبت این غزل حافظ را به امید تسلی برایش[به تعبیر همزبانان و همدلان افغانستانی]روان کردم:

بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد

تا آنجا که

آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ
در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد

ای داد! ای داد! ای داد! که سنگ را یارای تحمل نیست بر چنین مصایبی. باری، ساعت‌ها اندیشیدن به او سبب شد در ادامه چند سطر بعد را نیز در زمره و شمار یادداشت‌های این ستون قلمی کنم. خداوند به او صبری بی‌پایان عطا کند. فقط آنها که کشیده‌اند حال او را می‌دانند و بس. بگذریم.

یوسف از نسل شاعران منقرض شده است، شاعران حکیم. این جماعت تکلیفشان با خودشان روشن است. باورشان بر هرچیزی غلبه می‌کند. اهل نمایش و تزویر نیستند.

از خوشامد و بدآمد دیگران نمی‌هراسند. رفاقت با امثال او میانه ندارد. شما یا شیفته می‌شوید یا متنفر. یا مانوس می‌شوید یا متواری. البته اغلب آنها که شیفته میرشکاک‌اند حضور او را درک کرده و با وی محشور بوده‌اند.

اغلب آنها هم که از او بیزارند بیشتر با چهره رسانه‌ای او آشنایند و خو گرفته‌اند نه بیشتر. اگر با متر سیاست سراغ این آدم‌ها بروید، اندازه‌ها درست درنمی‌آیند.

گاه قبا به تنشان زار می‌زند. گاهی هم نپوشیده خردی‌اش آشکار است. قیاس باطلی است اما اگر در عصر حافظ هم چنین می‌کردند، ملازمان و دلبستگان پرشمار شاه‌ شجاع از خواجه شیراز دلبر و اسطوره می‌ساختند و دشمنان بسیارش از او یک شیاد تمام عیار، یک دیو. نگاه سیاسی ما را فقیر می‌کند. جمعیتی از آنها که چنین می‌بینند فرخزاد و اخوان ثالث و شاملو ندارند و جمعیتی دیگر قیصر امین‌ پور و علی معلم و یوسف میرشکاک. چه بداقبال‌اند هردو. حیف که عمری با این ابزار بر سر دارایی‌های فرهنگی این دیار قمار کردیم و چه بسیار از آنها را که باختیم. حکمتی مواج در جان یوسف هست. او از نسل شاعران امی است. شاعری که به گفته خودش حتی سیکل هم ندارد. اما در شعر و ادبیات صاحب ایده و صاحب کرسی است.

جز آن او در بسیاری امور ملا و خبره است. در عصری که محور دانایی‌ها فضای مجازی و دانسته‌های محدود و فست‌فودی اینترنتی است، امثال او منزوی‌اند. البته نظیر عمده انسان‌های خاص طول تاریخ، یوسف میرشکاک هم خلقیات منحصر به‌فردی دارد. تحمل او با این رویکردها آسان نیست. مگر آنقدر نزدیکش باشید که ورای داوری‌های معمول بتوانید او را ببینید.

آن‌گاه مردی را خواهید یافت که عمق دانسته‌هایش پیدا نیست. با هر آن‌که قضاوتش می‌کند، فروتن و صبور است و در نقل آنچه می‌خواهد و نمی‌خواهد شجاع و جسور. از پشیمانی نمی‌ترسد. ایمانی شگفت و منحصر به فرد دارد. درباره اموری آگاهی ژرف دارد که کمترین ظنی به کارشناسی او نمی‌رود. مردی که با اتکا به دانسته‌ها و باورهایش، قادر است تحولی بنیادین در مخاطب ایجاد کند.

چنان که مردان ادبیات کهن ما قادر بودند. از تنهایی و گم شدن نمی‌ترسد و از جهانی که همه در آن آموزگارند عاصی نیست. میرشکاک با تمام گذشته و حالش، هنوز یک روستایی است. نمی‌دانم این ذم است یا مدح. اما اگر با او همنشین شوید، اوراقی در احوالاتش می‌بینید که تا هنوز مهر شهرنشینی نخورده‌اند. نسل او تکرار نمی‌شود.

اینها آخرین گروه از مردانی هستند که جمع توامان ترانه و آهن بودند. مردانی که جبر روشنفکری فریبشان نداد. تحجر دیانت‌نمایان هم نبوغشان را در خود هضم نکرد. مثل یک فانوس در درازنای شبی سخت روشن ماندند، تا امروز...تا آنها که به جست‌وجوی راهی بودند، نشان داشته باشند.

منبع: محمدحسین جعفریان - کارشناس ارشد مسائل افغانستان / روزنامه جام جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها