جایی حوالی ۸سالگی... : برای ما که مسیر خانه تا مدرسه‌مان کوچه‌باغ بود و از روی جوی‌های زلال آب قنات پریدن سرگرمی‌مان بود و در راه توت و انار و نارنج سر رفته از دیوار باغ‌ها خوردن آذوقه راهمان، مدرسه خیلی چیز اذیت‌کننده‌ای نبود.
کد خبر: ۱۳۰۸۰۲۹

یعنی یک‌سری سرگرمی‌های روزمره داشتیم که بخشی‌اش هم که اتفاقا بخش استراحتی‌اش بود روی صندلی‌ها و نیمکت‌های مدرسه سپری می‌شد.

همین بود که اتفاقا تعطیلات نوروز باعث می‌شد کمی فقط کمی کمتر خوش بگذرد و فرقش هم این بود که همبازی‌هایمان از همکلاسی‌ها شیفت می‌کرد روی بچه‌های فامیل و خب خطر لو رفتن شیطنت‌هایمان کمی بیشتر می‌شد که خب البته نقلی نبود.

اینقدری از همدیگر آتو داشتیم که اگر کسی دهان باز می‌کرد و کاری لو می‌داد، غروب نشده پته‌اش روی داریه بود و حسابش با کرام الکاتبین.

آن شب را دقیق یادم نیست که درست شب سال تحویل بود یا توی تعطیلات نوروز. پدرم کنار کار معلمی‌اش، چندتایی هم گوسفند پرورش می‌داد. هم سرگرمی برای ما بود و هم از زاد و ولدشان درآمدکی داشت. ما هنوز خانه‌مان را کامل نکرده بودیم و در یکی از اتاق‌های خانه بی‌بی زندگی می‌کردیم.

جنگ بود. سرد بود. نفت نبود، ولی با هم بودن، دلمان را گرم می‌کرد. آن شب بی‌بی رفته بود دست‌نماز بگیرد برگشتنی همین‌طور که دندان‌هایش از سرما تیریک تیریک می‌کرد و ساعدهای گوشتالویش را روی استمبولی ذغال مثل سیخ کباب غلت می‌داد تا سرمای نشسته به جانش را بخار کند، گفت: حبیب این بز پاکستانیه امشب می‌زاد. بد ماغ می‌کشه. خوابتون ببره بزاد از سرما بچه‌ش تلف می‌شه و همین جمله مقدمه‌ای شد بر یکی از پرهیجان‌ترین شب‌های زندگی من. بابا حبیب استمبولی زغال دیگری چاق کرد. حرارت و گرمای اتاق را بالا برد. اتاق نسبتا بزرگی داشتیم. فرش‌های گوشه اتاق را جمع کرد و از توی آغل، مقداری کاه و کلش تمیز و خشک آورد و ریخت روی موزائیک‌های کف اتاق. بز گوش‌های بادبزنی بزرگی داشت. چشم‌هایی خربزه‌ای با پوستی مسی رنگ و شاخ‌های پیچاک. درد می‌کشید.

این را گوشه کف کرده دهانش می‌گفت و ناله‌هایی که صدای معمولی یک بز نبود. شب از ستاره گذشته بود که از زیر دمش شروع شد به شکافتن. کله خونین و مالین بزغاله‌ای برفی به دیدار شد. بابا، چادر شبی کهنه برداشت که خشکش کند. بی‌بی گفت بذار خودش بلیسه بچه‌ش رو. دست بزنی بو می‌گیره. شیرش نمی‌ده می‌میره... برفی با گام‌هایی لرزان و معلق بلند شد. بی‌بی صلوات می‌فرستاد که کله دومی بطن میش بیرون زد. فندقی رنگ با لکه‌هایی سفید. دومی هم خیس و خون بود. لیسیده شد و شیر خورد. آن سال نوروز من به بردار و بگذار کردن برفی و فندقی گذشت.

جایی حوالی ۱۶سالگی

کمر اسفند شکسته بود. از قم سفارش کتاب داده بودم. آدرس مدرسه را داده و منتظر بودم برسد که بروم بم. حجره‌ها یکی در میان خالی بود. متاهل‌ها زودتر رفته بودند به خانه تکانی برسند. مجردها هم تک و توک مانده بودند. ظهر بود. لبه حوض سنگی مدرسه نشسته بودم و داشتم به هیچ فکر می‌کردم. اسماعیل از پشت سرم بدو بدو رفت در حجره‌اش، کوله‌ای را برداشت و آمد نشست کنارم. گفتم میری زرند؟ گفت نه میریم اهواز، مناطق جنگی. دیدار مقتل شهدا. خیلی بکر و بدیع بود برایم. گفتم چه جوری؟ گفت بسیج مسجدالرسول ثبت‌نام می‌کرد. گفتم چند روزه؟ گفت۱۰روز. گفتم جا دارید؟ گفت می‌خوای بیای؟ گفتم نمی‌دونم. ۱۳هزار تومان پول پرشالم بود. آدمیزاد به همین تصمیم‌های یک لحظه‌ای زنده است. اسماعیل گفت نمی‌دونم جا داشته باشه یا نه. حالا بذار بیاد. می‌پرسیم. گفت کوله و بار و بنه چی؟ گفتم کی می‌رسند؟ گفت دیر هم کردن. براق شدم. پریدم توی حجره. ساک دستی نداشتم. بزرگ‌ترین مشمای توی اتاق را انتخاب کردم. یک دست لباس، یک شال پارچه‌ای، یک کتاب خطاب به پروانه‌های براهنی و تمام. بار و بنه من بسته شده بود. اتوبوس رسید. حاج محمد منتظری فرمانده اتوبوس بود. گفتم جا دارید؟ گفت فقط کف خواب. گفتم میام و رفتم. دوکوهه طلاییه. چذابه و شلمچه جاهایی بود که در این سفر ۱۰روزه رفتم و تجربه کردم. آن روزها هنوز هیچ طرح فرهنگی به عبارت راهیان نور نرسیده بود. هنوز این سفرها ردیف بودجه نداشت. هنوز کسی کیلومتری بنر چاپ نمی‌کرد و خبری از ارتباط مستقیم و پویش فلان و بهمان نبود. خودت بودی و بیابان و شقایق‌های وحشی بهارخیز و زمینی که عطرش اجازه نمی‌داد با کفش روی رمل‌ها راه بروی و در هر قدمت یک پوکه یا ترکش مجبورت می‌کرد پا سست کنی و بغض کنی و از خون جوانان وطن لاله دمیده بخوانی... آن سال، سال تحویل را توی حسینیه شهید همت دوکوهه بودم و نیمی از تعطیلات نوروز را در مناطق جنگی به دور از خانه و خانواده. تجربه عجیبی بود. آن سفر و آن تصمیم گرفتن تا همین الان سریع‌ترین و سبک‌ترین سفری بود که به عمرم رفتم. سفری که برایم پر از سکوت و خلوت بود. تا همین الان به رغم این‌که بارها دعوت شده‌ام نرفتم تا نکند چیزی ببینیم و بشنوم که مزه سفر اول را هم بشورد ببرد.

جایی حوالی ۲۴سالگی

هفت هشت تا پتو. یک گاز پیک‌نیکی. چندتایی کاسه بشقاب و قابلمه و یک یخچال شش فوت. همه وسایل ما بود که بیرون آورده بودیم از خانه‌ای که هشت اتاق داشت. مادرم همیشه می‌گفت از شهرت برو از رسمت نرو... و طبق همین قاعده و قانونش آن سال هم، ۲۰روزی به عید سبزه عیدش را در یک قوطی کنسرو ریخت و هم، در یک قابلمه نه به تفصیل سال‌های گذشته پارچه‌ای نمناک کرد و سهن ریخت.

سهن همان جوانه گندم است که مایه اولیه سمنوست و کماچ سهن که یک شیرینی کرمانی است. آن سال هم مادر سمنو پخت و هفت سین چید، ولو توی چادری که همه دور هفت‌سینش جا نمی‌شدیم و لباس نو نداشتیم و همه دور هفت‌سین اشک بودیم و به آنهایی فکر می‌کردیم که زلزله هم نفس و هم گوشی‌شان را خاموش کرد و نه خانه بود و نه صاحبخانه‌ای که دیدی رفت و بازدیدی پس داد.

زلزله با همه قدرتش آن سال هم نتوانست عطر شکوفه‌های بهار نارنج و کرشکوها(شکوفه‌های خرما) را نابود کند. آن سال ما توی چادرها بودیم. حمیده بیشتر از هرسال آلرژی‌اش اذیتش کرد و ما بیشتر از هرسال با عطر شکوفه‌ها خوابیدیم. هرچند جا تنگ بود. هرچند فصل جفتگیری عقرب‌ها بود و ما شبی نبود که در چادرهایمان عقرب نکشیم و خدا مارا ببخشد.

جایی حوالی ۳۸ سالگی

دقیقا بیست و هفتم فروردین ۱۳۹۸ بود. حاج‌قاسم را زده بودند. مهدی آمده بود روزنامه که در شماره آخر سال راجع به بابایش و حاج‌قاسم حرف بزنیم. رفتنا با روح‌ا... و مهدی در حیاط و بلوار میرداماد چندتایی عکس گرفتیم. بعد مهدی بغلم کرد و سال نو را پیشاپیش تبریک گفت و رفت. فردایش بیدار شدم. بویایی نداشتم. مطلقا بوی چیزی را نمی‌فهمیدم. تو بگو سرکه، بگو وایتکس... مهدی حوالی ظهر زنگ زد و باخنده‌ای رها گفت: حاجی من مثبت شده کرونام. حواست باشه بقیه رو به فنا ندی. انگار توی یک بادکنک پر از آب یک سوزن فروکرده باشی. دلم ترکید. کرونا هنوز اینقدر کشته نداده بود. هنوز خانم سیدی می‌گفت: مثل یک سرماخوردگی ساده است و طبق گزارش تلویزیون و قمی‌ها معتقد بودند همه چیز عادی است و خبری نیست.

بچه‌ها خانه مادربزرگشان بودند. به نفیسه هم گفتم برود پیش پدر مادرش. حریفش نشدم. گفت می‌مانم. گفتم بگیری چی؟ گفت بگیرم... در اتاق بچه‌ها خودم را قرنطینه کردم. نفیسه راهبه مقدسی بود که مهربان و صمیمی چاشت و نانم را پشت در سلولم می‌گذاشت و برایم دعا می‌خواند.

تلویزیون اتاق بچه‌ها که مدتی مسؤولیتی روی شانه‌اش نبود را مجدد راه‌اندازی کردم. باتری به کنترلش انداختم و روزهای قرنطینه به کتاب و موسیقی و نوشتن می‌گذشت. اولین سال تحویلی بود که خانه خودمان بودیم. پیش پدر و مادرم یا پدر و مادرش نبودیم. در یک خانه بودیم و هرکدام جلوی یک تلویزیون در دو اتاق.
بماند که در لحظه تحویل سال توی دعاهایم چه گفتم و چه گذشت. بماند چه قول‌هایی به خودم دادم و چه تصمیم‌هایی گرفتم.

کروناسال با همه فراز و فرودهایش با همه سختی‌هایش به لحظات و روزهای آخرش رسید. شاید الان که دارید این ستون را می‌خوانید در سال ۱۴۰۰ باشید. شاید من اصلا زنده نباشم. کرونا سال با همه تلخی‌هایش، با همه داغ‌هایش، با همه گرانی‌ها و فشارها و با سیلی صورت سرخ کردن‌ها تمام شد. در تعطیلات نوروزیم و هرکسی با هر سطح و درکی از دنیای اطرافش سعی می‌کند از این ایام استفاده کند.

من هم بلد نیستم و در سطحی نیستم که بگویم چه کار کنید و چه کار نکنید، ولی چیزی که طی این سی و چندسال یاد گرفته ام این است که لحظه را دریابم. رسالت و وظیفه و کاری که در آن لحظه باید انجام بدهی و حالت با آن خوب است را انجام بده. از نتیجه‌اش نترس. کار خوب را خوب انجام بده و منتظر تشویق و توهین کسی نباش. روزها می‌گذرد. من تو تا یک سنی بزرگ می‌شویم و از یک سن دیگری به بعد فقط پیر می‌شویم. تا حوصله داری، تا حال داری، تا حالت خوب است، حال دیگران را خوب کن. خیلی زود دیر می‌شود.

حامد عسکری - شاعر و نویسنده / روزنامه جام جم 

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها