خداحافظ رفیق
مگر میشود روز جمعه 13 تیرماه را از یاد ببریم. آقای رجایی از روز پنجشنبه به دبیر گروه سپرده بود ساعت 11 روزنامه باشیم تا پروندهای پر و پیمان برای درگذشت سیروس گرجستانی حاضر كنیم. آقای سردبیر آن روز به محض ورود به تحریریه بالای میز سرویس رسانه آمد و مثل همیشه با لبخندی كه روی لب داشت سلام و احوالپرسی كرد. آخر حرفهایش گفت فكر نمیكردم سیروس گرجستانی تا این اندازه میان مردم محبوب باشد كه اكثر مردم ایران درگیر فوت او شوند، به احترام این مرد باید یك پرونده خوب و به قول خودش پرملات دربیاورید! آن روز حتی از گوشه ذهنمان هم نمیگذشت كه تقریبا دو هفته بعد، آقای سردبیر این بار سوژه ما میشود و در آخرین روز تیرماه باید در مورد خود روحا... رجایی كار كنیم. راستش را بگوییم هنگام نوشتن لید این گزارش، هنوز هم باور نمیكنیم قرار است برای سردبیر شریف و سختگیر عرصه مطبوعات گزارش آماده كنیم. از اسفندماه سردبیری جامجم را در دست گرفت، یك روز بیكار ننشست و از همان ابتدای كار، قدمهایش را در تحریریه محكم برداشت. هر قدر مهربان بود اما در كار با هیچكس شوخی نداشت. سردبیر سختگیر ما قلب بسیار رئوفی هم داشت. امكان نداشت كسی درگیر مشكلی باشد و او برادرانه پا به میدان نگذارد. گرچه امروز میان ما نیست اما همه چشم دوختهایم به در تحریریه تا مثل روزهای گذشته بیاید و با دیدن اولین نفری كه ماسك به صورت ندارد، تذكر را نثارش كند. سردبیر! خانه نو مبارك. پس ماسك خودت كو؟! الان بالای سرمان ایستادهای و میگویی بچهها پرونده را خوشگل دربیارید! دیر نشه! حواستان به ساعت باشه!... در این پرونده دلنوشته همكاران جامجم و دوستان او را میخوانید.
شوخ، اما متعهد!
علی ضیا، مجری و تهیهكننده: روحا... خیلی شوخ بود و بگو بخند داشت. تعهد كاریاش فوقالعاده بالا بود. رفاقت من و روحا... از زمانی شروع شد كه او در هلالاحمر مشغول به فعالیت بود. یادم میآید سر زلزله كرمانشاه، نگاه من در اوایل این طور بود كه دولت نقشش را درست ایفا نمیكند، اما همان زمان روحا... با من تماس گرفت و از زحمات بچههای هلالاحمر گفت كه شبانه روز مشغول فعالیت هستند. سر این موضوع خیلی با هم بحث كردیم، اما هیچوقت از دست هم ناراحت نشدیم. متعهد بودن روحا... به كارش باعث نمیشد خدشهای در رفاقتش وارد شود. روز اولی كه رجایی به جامجم آمد با من تماس گرفت كه علی جان هر كاری داری به من بگو، اما فرصت نشد در این چند ماه همدیگر را ببینیم. البته رفاقت من و روحا... از همشهری جوان شروع شد كه جزو مخاطبان این مجله بودم و روحا... آنجا بود. خیلی باحال و باصفا بود. از مرگش خیلی ناراحتم و احساس میكنم مرگ به اندازه یك بغل یا یك بوسه به من نزدیكتر است. روحش شاد و جایش در مطبوعات سبز.
آقای خوشخنده با لهجه خراسانی
سیدمحمود رضوی، تهیهكننده:هر بار كه زنگ میزد، اولین چیزی كه حال آدم را خوب میكرد لهجه شیرین خراسانیاش بود، اهل ادا نبود و نمیخواست به زور اصالت خودش را در پشت رسمی صحبت كردنهای معمول پنهان كند. مهربان بود و پیگیر كار همه الا خودش! خوشفكر و پر از ایده بود اما دنبال این نبود كه بگوید همه اینهایی كه میبینید از من است! خوشخنده و بذلهگو بود اما مراقب بود از كلامش كسی آزار نبیند و بیشتر به دنبال باهم خندیدن بود. عاشق خانواده و فرزندانش بود و هم و غمش برای آینده آنها بود. این اواخر در سردبیری روزنامه جامجم، تلاش میكرد در حوزه فرهنگ و هنر كارهای مهم و پر اثری كند و اگر به خروجی روزهای سردبیری روحا... نگاه كنید این امر ملموس است. اما برای ما رفقای روحا... همه اینها یك طرف بود، اما در آن طرف روحا... رجایی برای ما یك عاشق بود، عاشق اهل بیت (ع)، عاشق حسین بن علی (ع) و این روزهای آخر هم بانی اشك، روضه و توسل هر روز و هر شب ما شد. این بانی روضه و توسل شدن روحا... یك اتفاق نبود، روحا... همانطور كه در كار تخصصی خودش حرفهای بود، در ابراز ارادت به اهل بیت عصمت و طهارت (ع) آنقدر حرفهای رفتار كرد كه روزهای آخرش بانی سفارش امام رضا (ع) به ریان ابن شیب برای ما رفقا شد كه فرمودند: یا ابْنَ شَبِیبٍ إِنْ كنْتَ بَاكیاً لِشَیءٍ فَابْك لِلْحُسَینِ بْنِ عَلِی بْنِ أَبِی طَالِبٍ (ع) .این چند روز روحا... ما را سر سفره گریه بر امام حسین (ع) مهمان كرد و یقین داریم كه خود نیز مهمان سفره ارباب بیكفن (ع) است و آنقدر غرق در محبت بر اهل بیت عصمت و طهارت (ع) بود كه مصداق كلام رسول اكرم (ص): مَنْ مَاتَ عَلَی حُبِّ آلِ مُحَمَّدٍ مَاتَ شَهِیداً، هم هست. روحش شاد.
یک خبرنگار حرفهای
احسان ناظمبكایی، روزنامهنگار: برایم بسیار تكاندهنده است، مضاف بر اینكه امروز تولدم هم هست و این اتفاق را برایم سختتر میكند. همه پیام تبریك میفرستند و من از درگذشت روحا... غمگینم. واقعا هیچكس انتظارش را نداشت. فكر میكردیم بعد از یك هفته حالش بهتر میشود، اما این چنین نشد. من با روحا... در همشهری جوان كار میكردیم، البته فضای كاریمان متفاوت بود. من سرویس سینما و تلویزیون و او حوزه اجتماعی بود. اما بهخاطر علاقهای كه به حوزه مسائل دینی - مذهبی و سریالهایی در این ژانر داشت، با یكدیگر صحبت میكردیم. آخرین مورد هم مربوط میشود به سریال سلمان فارسی كه زیاد دربارهاش حرف میزدیم. كاملا حرفهای بود و برایش كار و فعالیت بسیار اهمیت داشت.
متاسفم؛ عمیقا متاسفم
فریدون صدیقی، استاد ارتباطات: یك رابطه رودررو و پرشوق، ذوق گسست؛ ناگهان چون آوارى سهمگین، روحا... شش هفت سال در همشهرى محله بامن بود. جوانى پرشور، بیقرار، خلاق و مبتكر، خوشبرخورد، كتابخوانده و باجنم. یك روزنامهنگار عمیقا خوشآتیه بود. درگذشت او درمیان همنسلان روزنامهنگارش قطعا فقدانى تلخ است. او رابطه مشفقانهاش را در این سالها با من حفظ كرد، رابطه استاد و شاگردى عاطفى غریبى با من داشت و همین چند وقت پیش از زیر سنگ داروى نایاب همسرم را پیدا كرد. همین چند روز پیش پیامك برایش فرستادم و اظهار امیدوارى براى بهبودیاش كردم و اینكه توشجاعى و با ایمان قوىای كه دارى، حالت خوب میشود. دریغ، نشد. گاهى آسمان ابرى اما بىباران است. این مصیبت را به خودم و همكاران جوانش و به خانواده ارجمندش تسلیت مىگویم. همنسلان رجایى یكى از روزنامهنگاران جوان و درجه یك خود را از دست دادند. روحش چنان خود او همیشه خندان.
حسودیام میشود
مرتضی فاطمی، مجری، تهیهكننده تلویزیون و روزنامهنگار: از شنیدن این خبر حالم بد است و تمركز ندارم. با روحا... دوستی و دو دهه خاطره دارم؛ نمیدانم از چه باید بگویم. تنها چیزی كه میتوانم بیان كنم این است كه به او حسودیام میشود، چون آنقدر رنگینكمان دوستان و رفقایش خوشرنگ است كه جگر این همه آدم آتش گرفته. خیلی هنر میخواهد كسی جوری زندگی كند كه جگر آدمها را با رفتنش آتش بزند. چقدر زیباست یك آدم به گونهای زندگی كند كه همه به امام حسین (ع)، اربعین و محرم او را بشناسند. هر كسی این سعادت را ندارد. خوش به حالش. انشاءا... روحش شاد باشد. روحا... خیلی دوستداشتنی بود. بخواهم یك جمله درباره او بگویم این است كه بسیار دوستداشتنی و شیرین بود.
داغدار رفاقتم
محمد دلاوری، مجری: شگفتی بزرگ روحا... رجایی این بود كه همه چیز را پشت لبخند شیرینش پنهان كرده بود، همه چیز، نه فقط غم و اندوهش را، حتی تواناییاش در روزنامهنگاری را، این خوشخلقی، كاری كرده كه ما پاك یادمان رفته یك روزنامهنگارِ خوشقلمِ خوشقریحه را از دست دادهایم، آنقدر كه جای نبودن لبخندهایش روحمان را زخم كرده، فعلا فقط داغدار رفاقت و محبت و دلسوزی و مهربانیاش هستیم.
یك مومن انقلابی
یوسف سلامی، خبرنگار: واقعا بعد از شنیدن خبر فوت روحا... عزیز قلبم به درد آمد. چندین بار در دلم به ویروس منحوس كرونا لعنت فرستادم كه این جوان پر تلاش و جوان رسانهای فعال ما كه سه دسته گل داشت اینگونه پرپر شد و رفت. واقعا جای روحا... عزیز خالی است. من از زمانی كه هلالاحمر بود میشناختمش. واقعا از صمیم قلب ناراحت شدم كه رفت. اتفاقا چند روز پیش با من تماس گرفت كه برای گفتوگو به روزنامه بیایم. ایكاش این هفتهها نمیگذشت و من زودتر میآمدم و میدیدمش. واقعا جایش خالی است. روحا... یك فعال رسانهای تمامعیار بود. یك مؤمن انقلابی و من بهجز حسن اخلاق چیزی از او ندیدم.
خبرنگار پشت میزی نبود
حمید محمدیمحمدی، روزنامهنگار و مدیر فرهنگی خبرگزاری فارس: از سال 82 در همشهری محله با همدیگر رفیق بودیم. یك خبرنگار زرنگ، محترم و مهربان بود. وقتی همشهری محله پا گرفت بچههای جوان آمدند تا با قلم قدرتنمایی كنند، اما روحا... خبرنگار تحقیقی بود. خبرنگار میدان بود. خودش میرفت اصل ماجرا را درمیآورد و گزارشهای خواندنی مینوشت. خبرنگار پشت میزی نبود. در این سالها دورادور با یكدیگر آشنا بودیم. هر وقت هم به من زنگ میزد، چون فامیلم محمدی بود، صلوات میفرستاد! تا اینكه چند ماه قبل با مدیرعامل سازمان هلالاحمر به خبرگزاری فارس سر زدند. شوخی صنفی با هم داشتیم كه احساس كردم از من دلخور شد. به او زنگ زدم تا دلجویی كنم. حلالیتطلبی من از روحا... رجایی با تمام خوش و بشها و تعارفهای معمول 41 ثانیه طول كشید. یعنی شاید من را در ده ثانیه حلال كرد و اصلا به روی خودش نیاورد. این در حالی است كه بسیاری از ما، ماجرا را كش میآوریم. این من را هنوز اذیت میكند كه این آدم چقدر قلب زلال و دل مهربانی داشت.
اهل مدارا بود
پرویز اسماعیلی، سفیر ایران در كرواسی: این روزها آبستن حوادث هستند و حوادث نیز پیامآور اندوه و داغ و درد. زخمی كه با درگذشت مرحوم سهیل گوهری بر پیكر جامعه روزنامهنگاری نشسته بود، دیروز با داغ دیگری دوباره تازه شد و كرونا، روحا... رجایی نازنین، سردبیر روزنامه جامجم را هم از ما گرفت؛ چه خبر تلخ و غمانگیزی بود.
از لحظهای كه این اتفاق تلخ رخ داده، صفحات شبكههای اجتماعی پر شده از متون و تصاویری كه هر یك گوشهای از صفات این روزنامهنگار با اخلاق و متعهد را بیان میكند. خوش به حال او كه شهره به حب حسین(ع) بود و همه او را با عشق بیحدوحصرش به زیارت عتبات عالیات و راهپیمایی اربعین میشناسند. روحا... رجایی، نقطه اتصال طیف متنوعی از افراد و عقاید هم بود، این را از رنگینكمان متنوع آدمهایی كه سوگوار او شدهاند، میشود فهمید.
اهل مدارا بود و كاش همه بدانیم كه مدارا تنها مرهم برای دشواریهای این روزهاست. درگذشت او، داغ بزرگی است كه فقط با لطف و عنایت حقتعالی میتوان تحملش كرد. من این مصیبت را به خانواده گرامی او، دوستانش، اهالی روزنامه جامجم و جامعه روزنامهنگاری تسلیت عرض میكنم.
روضهداری كار كمی نیست
سیدعلی احمدی، تهیهكننده: گفتهاند الاسماء تنزل من السماء و درست گفتهاند... باید روح خدا در تو جاری باشد تا اینهمه مهربانی و محبت در وجودت موج بزند. روح خدا كه در تو جریان یابد، عزیزت میشود حسین (ع) و كربلا قبله و مقصودت! روحش كه جریان یابد در تو، بستری شدنت دوستان سیدالشهدا(ع) را بیتاب دور هم جمع میكند تا بر ایشان گریه كنند و برایت دعا كنند. گرچه از بستر برنخاستی اما تو كار خودت را كردهای مرد؛ روضهداری كار كمی نیست! آری! باید روحا... باشی تا در شب شهادت ابنالرضا (ع) پرواز كنی و اربعینت عاشورا باشد.
آدم باكیفیتی بود
جواد دلیری، سردبیر روزنامه ایران: دقیقا دو هفته پیش بود كه روحا... عزیز را دیدم، مشتش را گره كرد تا در فضای كرونایی دستی دهد، مشت كردم و پاسخی دادم. مثل تمام مدتی كه میدیدمش خنده بر لبانش بود، گفت چطوری مرد! خندیدم و گفتم آقاروحا... چه خوبه كه در این سیاهیها و ناامیدیها میخندی، خوبه كه آدمهایی مثل تو هستند. نگاه كرد و هیچ نگفت... نگاهش عجیب بود فقط نگاه... انگار كوهی بود از حرفهای نگفته. اینگونه ندیده بودمش. خداحافظی كردیم و رفتم. از زمانی كه فهمیدم كرونا گرفته تا امروز صبح یک آن از نگاهش دور نمیشوم.
میگویند آنها كه دلشان دل است / همه چیز را زودتر میفهمند / مثلا همین مرگ / چند روز پیش یك پست اینستاگرامی گذاشت كه بگوید كرونا دارد
با این شعر اخوان شروع كرد: مرگ گوید:هان! چه بیهوده!/ زندگی میگوید: اما باز باید زیست/ و مثل همیشه لبخند زد و امیدوارانه حرف زد. آخرین پیامم را هنوز جواب نداده بود، امروز صبح حال و احوالش را جویا شدم. گفتند انشاءا... بهتر میشود، خواب مصنوعی بردهاند تا آرامش بیشتری داشته باشد تا ریهاش بازسازی شود، گفتم مگر این آدم با لبخند و لهجه شیرینش میتواند آرام و قرار بگیرد، یك ساعت بعد اما آرام گرفت. رفت و حسرتش بر دل ما ماند تا بازهم بگوید و بخندد... تمام شناخت من قبل از دیدنش خلاصه میشد به چند تماس تلفنی رد و بدل كردن. چند پیام و خواندن مطالبش و شنیدن وصف خوبیهایش. سال 96 بود، با اینكه اولین بار بود میدیدمش آنقدر صمیمی و قدیمی حرف میزد كه انگار سالهاست میدیدمش، خیلی خوشصحبت و خوشرو بود و پر از صمیمیت و احترام. در نگاه اول عاشق رفتارش میشدی. امام حسینی بود و عاشق كربلا. آخرین بار وقتی میرفت پیادهروی اربعین یك دفعه یادش افتادم. زنگ زدم و چه صمیمانه و مهربانانه حرف زد و دعا كرد و وقتی برگشت، خودش زنگ زد و گفت جوادخان نشد بیایی اما یادت بودم و خوب یادت بودم و من چقدر حسادت كردم به او. گفت سوغاتیات هم محفوظ. او در رفاقت و دوستی باكیفیت بود.
نگاهش تیزبین بود
محمدرضا كائینی، پژوهشگر تاریخ: روحا... رجایی را برای اولین و آخرین بار، تنها در یك جلسه دیدم و شناختم. پس از تصدی سردبیری جامجم و به لطف دوستم مهدی عرفاتی، برای معارفه و صرف ناهار. در وجنات و رفتارش، نجابتی بود كه در همان نخستین لحظات مخاطب را میگرفت. به نظر میرسید كه تیزبینی و گزیدهگویی را درهم آمیخته و ره به متانت و پختگی برده است. چند روز پیش خبر از ابتلای شدیدش به كرونا دادند و امروز صبح از رحلت غمانگیزش! امید كه در سایه رحمت خدا، آرام بیاساید. این بلیه بهرغم تلخیهایش، چه آشكار به ما نمایاند كه در هر آن، چه مراوده تنگاتنگی با مرگ داریم و در عین حال، آن را از خویش دور میبینیم! پناه بر خدا!
چشمهایش....
كامران نجفزاده، خبرنگار: روحا...! كجا رفتی یكهو؟ نگفتی چین میافتد زیر چشمان بچهها؟ نگفتی حالا ما هر طرف را نگاه میكنیم چشمهای تو رهایمان نمیكند كه... كه چشمهای بود برای خودش. رفیق مشتی... ژورنالیست باهوش، باصفا... نجیب، تیزبین... یك گره عجیب؛ یك بغض ناجور درست كردی در گلوی ما كه انگار الان داریم دستهجمعی خفه میشویم... تازه هنوز شوكزدهایم. خوابزدهایم. این حال ماست تازه... حسام و شهاب و نرگس بیتو چه كنند؟ آخر روحا... جان... اینهمه حرف زدیم... اینهمه راه نرفته... هزار باده ناخورده... پس قرارها را چه شد؟ چرا روزگار چنین است؟ چرا نیستی تو؟ بچهها گفتند روحا... دلش طاقت سال بیمحرم... بیروضه... بیاربعین نداشت... حالا اربعینت، عاشورا شد.
روزنامهنگاری بهنام
فرید مدرسی، استاد دانشگاه: روحا... رجایی، روزنامهنگاری بود به نام و به عمل. روح و رفتارش روزنامهنگارانه بود؛ همزیستی با مخالف و موافق را استادی میکرد و از هیچ گفتوگویی ابایی نداشت. اصول و دیسیپلیناش آن بود که باور داشت و اهل نمایش نبود.
روحا... نادر رفتار بود در این ایام سخت؛ درمانگر تنهاییها بود و همراه. او را شاید هیچگاه در دیگری نیافتم و به بزرگیاش قسم که داغ بود رفتنش بر پیکره ما. یادش گرامی، راهش پایدار.
روزنامهنگار با هویت
ایمان شمسایی، مشاورامور رسانهای و ارتباطات رئیس سازمان و دبیر كمیته اطلاعرسانی سازمان بازرسی كل كشور: روحا... رجایی یك روزنامهنگار بود چون سوادش را داشت و از دانشكده ارتباطات و كف تحریریه شروع كرد. همشهری محله به گمانم آغاز كار جدی مطبوعاتی او بود كه همانجا و سال83 زمینه آشنایی و رفاقتمان پیدا شد. از خبرنگاری شروع كرد و سپس دبیر تحریریه شد و آنگاه سردبیر. پله پله رشد كرد و از درد مردم در رسانههای اجتماعی و شهری گفت.
مدیر بود چون در روابطعمومی هلالاحمر، مدیریت را علاوهبر تحریریه در یك فضای اداری و البته رسانهای تجربه كرد. او باز به تحریریه بازگشت و سردبیر جامجم شد. وقتی در جریان انتصابش قرار گرفتم، مثل روز برایم روشن بود كه گل میكند. چون هم دغدغه خبرنگاری داشت و هم بهشدت زود رفیق میشد و اوضاع اجتماعی، فرهنگی و سیاسی را میشناخت.
اهل فرهنگ بود و علاقهمند به شعر و ادبیات. خوش ارتباط بود و محال بود یكبار با او بنشینی و رفاقتت ادامهدار نشود. رفیق بود چون با هركسی از دوستانش دیالوگ خاص او را داشت. در جمعهای رفاقتیمحور جلسه بود و انرژی از سر و رویش میبارید. خوشسلیقه و بانمك بود. با ته لهجه مشهدی و پرحرارت سخن میگفت و تند تند راه میرفت حتی وقتی بهندرت افسرده میشد.
اما اینها تمام ماجرا نیست. چیزی كه روحا... رجایی را امروز بر سر زبانها انداخته شاید مرگ اسطورهایاش باشد. وقتی درگیر بیماری میشود پیام میفرستد و لحظه به لحظه رفقایش دنبالش میكنند. برایش قربانی میكنند، نذر میكنند، ختم نادعلی و توسل میگیرند و محافل روضه مجازی و حقیقی برپا میكنند. تمام اینها برای یك چیز است. او امام حسینی بود. عاشق و شیفته اهل بیت علیهمالسلام. یادم هست سال 83 یا 84 كه تازه صدام سقوط كرده بود، با دو نفر دیگر از رفقا با ماشین بینراهی، راهی كربلا شد. آنقدر گلدرشت و عیان از اهل بیتی بودنش سخن میگفت كه رفقا زلفش را با پیادهروی اربعین و نوحه و هیات گره زدند. اینگونه شد كه ادامه حیاتش به مثابه ادامه نفسهای یك سینهزن و مجلس گرمكن عزای سیدالشهداء علیهالسلام در آستانه محرم تلقی شد.
ما نیازمند باوریم. نیازمند هویت. روزنامهنگاری و سیاستمداری برایمان هویت نمیشود. شاید فن و ابزار بشود اما هویتمان نیست. و چه عالیتر كه هویتمان مقدسترین داشته ما یعنی حب خاندان رسول اكرم صلواتا... علیه باشد. روحا... رجایی را یك روزنامهنگار با هویت میدانم كه به این داشته عظیم افتخار میكرد.
شكر خدا كه در پناه حسینیم
عالم از این خوبتر پناه ندارد
حالا بالاسر نرگس و داداشهایش هستی
علیرضا ملوندی، دبیر گروه رسانه: روحا... خان از كجا برایت بگویم؟ اینكه این یك هفته چقدر غصهات را خوردیم و چقدر برایت نذر و نیاز كردیم و صلوات فرستادیم و....؟ خب اینها را كه حتما خودت بهتر از من میدانی. بگذار از فكر و خیالهایم برایت بگویم. راستش را بگویم یك هفته است به فكر نرگست هستم.
هر شب كه از روزنامه به خانه برمیگردم، دخترم را كه میبینم به نرگس تو فكر میكنم كه یك هفته است قربانصدقههای بابایش را نشنیده و دل از تو نبرده و حتما خیلی دلش برای بابایش تنگ است. در خیال همین چند هفته پیش هستم. آن روز دختر، كه هدیه كوچك روزنامه برای دخترهایمان را نگاه میكردی و شوق در چشمانت برق میزد و حتما لحظهشماری میكردی تا به خانه بروی و برای نرگس بابا هدیه روز دختر بدهی و آنقدر قربانصدقهاش بروی كه حتی فرشتهها به داشتن بابایی مثل تو حسادت كنند. روزنامه كه میآمدی خیلی وقتت را میگرفتیم، نمیگذاشتیم زیاد كنار خانوادهات باشی و از دیدن قد كشیدن دردانههایت عشق كنی؛ حلالمان كن. درست است كه خیلی دلمان (دل همهمان) برایت تنگ میشود اما حالا كه آن بالا بالاها رفتی دیگر حسابی حواست جمع خانمت، شمع خانهات، نرگس و برادرهایش هست. سرت را درد نیاورم، آرام بخواب آقای سردبیر؛ شب و روزت بخیر!
خاطرهبازی با روحا...
رضا پورعالی، دبیر گروه ورزش: روحا... رجایی همیشه میگفت من ورزشی نیستم. اصلا اصرار عجیبی داشت روی این موضوع كه بگوید من در تمام حوزهها میتوانم كار كنم الا ورزش. با این حال یكی از شیرینترین خاطرات دوران روزنامهنگاریاش یك خاطره ورزشی بود. میگفت یك بار در همشهریمحله، تقسیم كار كردند و به قید قرعه صفحه ورزش به من افتاد. گفتم آخر چرا من؟ گفتند برو ببین توی این منطقه چند قهرمان هست، با آنها مصاحبه كن. من هم كه هیچكس را نمیشناختم، سریع زنگ زدم به علی جوادی و به او گفتم دستم به دامنت، یك كاری بكن. علی هم شماره محمدحسین برخواه را داد و گفت بزرگترین قهرمان محله اوست.
نایبقهرمان جهان شده و خیلی هم بچه خاكی و خونگرمی است. گفت آنقدر كه حتی میتوانی در همان برخورد اول به اسم كوچك صدایش كنی... همان روزها بود كه آرنج برخواه زیر وزنه دررفته بود. من هم زنگ زدم به او و گفتم میخواهم بیایم منزل شما برای مصاحبه. او هم قبول كرد. خلاصه رفتم و یك ساعت مصاحبه گرفتم. از آنجایی كه نمیخواستم بفهمد من ورزشی نیستم از اول مصاحبه تا آخرش به اسم كوچك صدایش كردم. مصاحبه خوبی شد فقط آخرش كه میخواستم بیایم بیرون من را صدا كرد و گفت: «آقای رجایی اسم من محمدحسین است نه علیرضا... حواست باشد مصاحبه را چاپ میكنی ننویسی علیرضا برخواه!» بنده خدا آنقدر پهلوان بود كه یك ساعت تمام به روی من نیاورد كه حتی اسم قهرمان محلهام را نیز درست بلد نیستم.
من هم با كلی شرمندگی از منزل برخواه آمدم بیرون... روحا... عزیز! هنوز صدای خندههایت و خندههایم در فضای اتاق سردبیری پخش است. همین یك هفته پیش بود. نمیدانستم این آخرین باری خواهد بود كه با هم اینچنین خواهیم خندید. بیخداحافظی رفتی رفیق. ما تازه به هم سلام كرده بودیم. روحت شاد.
آخرین هدیه تولد
فاطمه عودباشی، گروه رسانه: یادم نمیرود آقای رجایی تازه به روزنامه آمده بود. از آنجایی كه همیشه زبانم به اعتراض باز است، با توپ پر به اتاقش رفتم و شروع كردم به سخنرانی كه من سابقهام زیاد است. من از چند سالگی وارد كار مطبوعات شدم... به همه حرفهایم گوش داد و در حالی كه لبخند میزد، گفت: خانم عودباشی اگر فكر میكنید من با لحن خدای ناكرده تند با شما صحبت كردم، عذرخواهی میكنم. واقعا هدفم این است روزنامه جامجم را به لحاظ كیفیت مطلب بالا ببرم و نمیخواهم كسی را دل آزرده كنم. ولی از شما كه سابقه كاریات از بچههای گروه بالاتر است، به همان نسبت انتظار بیشتری دارم... از آن جلسه به بعد، هر وقت برای اعتراض به سراغش میرفتم، میگفت: عودباشی، یك لیوان آب بخور. روی صندلی بشین و بعد شروع كن... و همین دیالوگها باعث میشد نهتنها انتحاری عمل نكنم، بلكه با خنده شروع به حرف زدن كنم.
آخرین اعتراضم هم به او درباره یكی از مصاحبههای اخیرم بود و خطاب به او گفتم: شما كلی از مصاحبه تعریف كردید، پس چرا صفحه یك ضریب ندادید؟! و بعد در ادامه: به هر حال تولدم نزدیك است و آقای سردبیر! شما باید به شکلی جبران كنید. هدیه تولد از شما میخواهم! آقای رجایی هم با همان خنده همیشگی گفت چشم در خدمتم. گذشت تا روز تولدم كه عصرش به سراغ گروه رسانه آمد و گفت: خانم عودباشی شما دستكش استفاده میكنید؟! من هم متعجب گفتم: بله، معلومه كه استفاده میكنم و بعد رفت و از اتاقش یك بسته دستكش لاتكس آورد و گفت: بفرمایید این هم كادوی تولد شما. به جبران دلخوریای كه داشتید... آقای رجایی باورم نمیشود كه شما رفتید و آخرین هدیه را با لبخند به من دادید. دستكشها تو اتاقم خودنمایی میكند، اما دلم نمیآید از آنها استفاده كنم! چه حیف زود شما را از دست دادیم ...
برای خداحافظی زود بود
نوشین مجلسی، گروه رسانه: فكرش را نمیكردیم. هیچ نشانی از رفتن نبود. در شما زندگی جریان داشت. درست دو روز پیش از آنكه این ویروس منحوس از تحریریه دورتان كند، ما بچههای سرویس رسانه را جمع كردید و با شور از مسیر دشواری گفتید كه باید از آن گذر كنیم. رفتید و ما امیدوار كه نه، مطمئن به بازگشتتان بودیم، اما این خوشخیالی خیلی زود رنگ باخت. شما، این چند ماه همكاری و خودكار قرمزی كه روی گزارشهایمان خط میكشید برایمان خاطره شد؛ ولی قول میدهیم توصیههای طنازانهتان برای ماسك زدن را فراموش نكنیم. بدرود آقای سردبیر.
چون مشتری تو بودی قیمت گرفت کالا
علی رستگار، گروه فرهنگی: ما مثل چی کار می کردیم، اما باز تو بعضی جاها راضی نبودی و گیروگلایه که این گزارش را می شود اینطوری هم کرد و ... حلالم کن، اما توی دلم گاهی فحشهای نرم و قابل تحمل هم نثارت می کردم. وقتی هم می گفتم چرا اینقدر توقعت از من و ما (بچههای گروه فرهنگی) بالاست، مدام و با لبخند این مصرع مولانا را میخواندی که: چون مشتری تو بودی قیمت گرفت کالا. راستش دروغ چرا؟ من را که می شناسی؟ (شاید هم کم کم داشتی می شناختی) این مصرع را دست گرفته بودم و می خندیدم. می دانستم حکایت از تعریف و توقعی داردها، اما امروز که رفتی، بیشتر توی بحرش رفته ام و دیدم چقدر مصداق خود توست. بیا دو سه بیتش را با هم مرور کنیم. شروعش که میگوید: «از بس که ریخت جرعه بر خاک ما ز بالا (ز بالا)/ هر ذره خاک ما را آورد در علالا». جانِ من بیت دوم را داشته باش: «سینه شکاف گشته دل عشق باف گشته/ چون شیشه صاف گشته از جام حق تعالی». اینکه خود تویی در این لحظه. یک بیت را رد می کنیم و می رسیم به بیت و مصرع موردعلاقه ات: «ای جان چو رو نمودی جان و دلم ربودی/ چون مشتری تو بودی قیمت گرفت کالا». پس یک چیزی می دانستی که این را مدام می خواندی. باقی شعر هم وصف توست انگار، بیت بعدی چیست؟ «ابرت نبات بارد جورت حیات آرد/ درد تو خوش گوارد تو درد را مپالا». و تو هم درد را مپالاییدی و به جان خریدی حتی به قیمت گزاف جان و زندگی. مشتری بودی دیگر روح ا... رجایی عزیز، یک مشتری مهیا، درست و حسابی و دست به نقد.
باور نمیکنم...
حسام آبنوس، روزنامهنگار: خیلی با او حشر و نداشتم و عمر آشناییمان كمتر از شش ماه بود. اسمش را شنیده بودم ولی او را ندیده بودم تا اینكه سردبیر جامجم شد. در دیدارهای كوتاهی كه داشتیم همیشه میخندید. از روزی كه خبر ابتلای او به كرونا را شنیدم ناراحت بودم. دوستانش برایش دعا میكردند و ما هم طلب شفا میكردیم. ولی امروز (30 تیر) كه خبر درگذشت او بر اثر كرونا و پس از چند روز دست و پنجه نرم كردن با این بیماری را شنیدم، فروریختم. باورم نمیشد. آرام نمیشوم. اشك امان نمیدهد. اینكه... آقا روحا... كه نوكری كردنت برای ارباب زبانزد است و همه درباره آن حرف میزنند، پیش آقا سفارش ما را هم بكن.