روایتی شنیدنی از سفر اربعینی جواد موگویی.
کد خبر: ۱۲۳۶۳۵۶
پادکست | سفرنامه صوتی «شاید اربعین» (روز بیست وسوم - قسمت چهارم)

حس کردم پام می‌سوزه. دیدم رون پام پر شده از خون. ایضا پهلوم و آرنج دستم.
گوشم همچنان سوت می‌کشید. افتادم زمین. چند نفر دست و پام رو گرفتن و بلندم کردن و آوردن پشت ایرانیت‌ها. پشت سر هم سرفه می‌کردم. تازه فهمیدم گوله خوردم، اما پلاستیکی. گوله رون پام رو شکافته بود‌‌. منو سوار یکی از این موتورای سه چرخه کردن. راننده، نوجوونی بود که بوق ممتد می‌زد و سریع جمعیت رو می‌شکافت تا من رو به آمبولانس برسونه.
‌گاز اشک‌آور درست خورده بود به ساق پام. حس می‌کردم الانه که خفه بشم. از بس گاز خورده بودم.
چند نفری بلندم کردن که سوار آمبولانس‌ بشم. پام گیر کرد لای درب آمبولانس که یهو داد زدم: "پام پام پام!"
ناگهان یکی داد زد: "ایرانی! ایرانی!"
یکی‌شون یقه‌ام رو گرفت و از آمبولانس کشید پایین.
داد می‌زدن: "ایرانی! ایرانی!"
زمین که افتادم یک نفر بی‌معرفت با لگد زد به شکمم. به ثانیه نکشید که دیدم زیر مشت‌و لگدم!
داد می‌زدم: "پِرس پِرس.. کاتب جراید..."
یک لحظه گفتم کارم تموم شد. یاد هشدار اون نوجوون افتادم. فکر نمی‌کردم اینقدر فضا ضدایرانی باشه. بعضا بودن افرادی که ایران رو مقصر وضع موجود می‌دانستن اما تصور نداشتم که با دیدن یک ایرانی اونو زیر مشت و لگد بگیرن.
با ضرب از زمین بلند شدم که یهو یک میانسالی جلوی بقیه رو گرفت. گفت: "اسپیکینگ اینگیلیش؟"
تیپ منظم و چهره مهربونی داشت. شبیه معلم یا استاد دانشگاه. درست نفهمیدم چی گفت. ولی اشاره می‌کرد که ایران توی عراق مشکل ایجاد می‌کنه. مردم شما رو مقصر می‌دونن. از اینجا برو.
اون حرف می‌زد و بقیه از من فیلم می‌گرفتن.
با وساطت اون رهام کردن. از اونا دور شدم. پام درد می‌کرد و چشمام می‌سوخت. رفتم نفسی تازه کردم و دوباره برگشتم روی پل!
همه حواسم به اون مرد سیاه‌پوش بود. می‌خواستم حتما از کارش سر در بیاورم یا حداقل عکس بگیرم.
رفتم نزدیکش. یهو جمعیت شعار داد:
"بغداد حره حره؛ ایران بره بره"
بغداد آزاد است؛ ایران برو برو!
چند فریمی از مرد سیاه‌پوش عکس انداختم. برگشتم که برم داخل رستوان ترکی، که ناگهان ۳-۴تا گازاشک‌آور خرد وسط جمعیت. دیگه چشم چشم رو نمی‌دید. سرفه پشت سرفه. از طرفی خونریزی پام هم قطع نمی‌شد. گوشی هم چند درصد بیشتر شارژ نداشت. تصمیم گرفتم برگردم هتل توی کاظمین.
روز سختی بود. ۷-۸شب بود که رسیدم هتل.

منبع: جام جم آنلاین

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها