کویر حقیقت وهمناکی دارد. هیچ ندارد و همین هیچ نداشتن است که همه چیز را مجبور می‌شوی توی کله ات خلق کنی و هر چه خیالپردازتر، لذتت از کشف کویر بیشتر و عمیق تر. بخشی از 15‌سالگی‌ام به کشف و تماشایش گذشت. نرمه سبیلی پشت لبم روییده بود و نوخاسته ای بودم پی کشف جهان اطرافم. هر بار می رفتم نخل‌هایمان را آبیاری کنم از دور دلبری می کرد.
کد خبر: ۱۲۳۲۱۶۵

باغمان پشت ارگ بیخ حافظ‌آباد بود. آب قنات که می غلتید توی کرت‌ها می نشستم زیر سایه پلنگی انارها ی بیرون باغ و زل می زدم به قد و بالایش.
نیمچه قلعه‌ای بود با دو باروی ایستاده،یکی کچل و پوک و نیم خیز و یکی ایستا و سالم. هرم هوا حجمش را جابه‌جا می‌کرد و پشت شن بادهای دور دست گاه گم می شد و گاه پدیدار. انگار داری توی آب به یک چیزی خیره می‌شوی. کویر گولت می زند و من آن روز گول خوردم. چشمم می گفت یک صدا رس راه است و سراشیب که شدم سمتش فهمیدم دور تر است.
40دقیقه بود می رفتم و نمی رسیدم. رفتن به سمتش مثل خودکشی با گاز بود. شیرین و خمار افزا. از همان مرگ‌ها که می‌فهمی داری می‌میری و لذت سکر آور خواب ناشی از مسمومیت نمی گذارد بلند شوی و بروی در و پنجره ای واکنی.
می رفتم و معلوم بود یک جای این کویر زنی نشسته که نوزادی در شکم دارد به اسم خطر و هر لحظه ممکن است به دنیا بیاید. تشنه ام بود. توی راه یک کلاغ سبز جیغ کشید و هوای بالای سرم را چاک داد.
یک بزمجه سه چهار کیلویی که زبان دوشاخه بلندی داشت و زیر گلویش دل دل می‌زد هم هراسناک و رمیده به سایه تُنُک بوته‌ای جاز گریخت. نادری بودم که به فتح قلعه‌ای اساطیری چند ده متری بیشتر فاصله نداشت. صدای خنده لوند و رهای هفت دختران می آمد از قلعه. صداهایی ماورائی و هول آور .
پدر بزرگم می گفت از توی قلعه حکومتی یک دالان‌طوری کنده اند که حاکم ارگ در وقت بحران بتواند سوار بر اسب بگریزد و دوسه فرسخ آن ور تر از ارگ بزند بیرون و طبق معمول تاریخمان گور بابای رعیت... بگذریم. عرض می‌کردم. نادری بودم با شمشیری که در جهان واقع بیل نام داشت.
فاتح و مغرور بر دروازه فروریخته قلعه ایستاده بودم و محو خشت‌های پوک و آفتاب خورده‌اش بودم. یک حفره ترسناک و پر رنگ و چسبانک وسط قلعه بود که می‌رفت تا مغز زمین. یک تاریکی سرمه ای خنکی داشت. بلندی دیوارها ترغیبم کرد. داد بزنم و چیزی بگویم و از پژواک و بازگشت صدای دورگه بلوغم خر کیف شوم. حیف بود فقط عربده بزنم. یک کلمه ای انتخاب کردم که دادش بزنم و چه چیزی بهتر از صدا کردن خدا.
حلقم مثل خشت آفتاب خورده خشک بود و برشته. ریه‌هایم را پر کردم و صدایی صاف کردم و صدا سکوت قلعه را جر داد : خدااااا... مست از پژواک صدایم نشده بودم که از حلق همان حفره همان دایره سرمه ای خنک یک چیزی مثل یک گلوله شعله سرخ و گداخته بیرون آمده و پشت دیوار قلعه ناپدید شد. فقط خرناسه ای که از بینی اش بیرون زد را شنیدم و گرد و خاکی که از دویدنش به هوا برخاست. برای پدر بزرگم تعریف کردم خندید. پیشانی ام را ماچ کرد و گفت: پلنگ دیدی، خدا رحمت کرده سیر بوده کاریت نداشته. به هیشکی نگو باور نمی کنن.

حامد عسکری

شاعر و نویسنده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها