در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
به فرماندهی هزار نفر سپاه رسید که به سمت کاروان حسین بتازد، راه را به او ببندد و به کوفه بیاوردش. فرمان را گرفت. از در دارالاماره بیرون زد و صدایی از پشت سر برش گرداند: «ای حر! تو را به بهشت بشارت باد!» برگشت. کسی را ندید. با خودش گفت کدام بهشت؟ بهشت جنگ با پسر رسول خدا؟
راه زهیر را که قلم میچرخاندم از دهانم پرید که ما نه بلد راهیم و نه مقصد میشناسیم. ما فقط پیمودن بلدیم. در ذکر حر بن یزید ریاحی بیشتر به این میرسم که کار ما «اهدنا الصراط» گفتن و پیمودن است. گاهی راهت آنقدر به بیراهه میماند که باور نمیکنی همان باشد که سر نماز طلب میکردی. با خودم فکر میکنم شاید اهدنا الصراطهای حر تا پیش از آن که به حسین اقتدا کند قبول نشده بود. شاید وقتی پشت سر حسین قامت بست خدا صراطش را مستقیم کرد.
کاروان حسین در منزل «شراف» بود که از دور مردان حر نمایان شدند. اباعبدا... امر کرد به «ذی حسم» پناه بگیرند که اگر بنا بر ستیز شد، کارزارشان از یک سو باشد. حر در ذی حسم به حسین رسید و گفت امر دارد از او جدا نشود تا به کوفه برساندش.
این حرفها حرف کسی بود که هنوز نمازش به نماز حسین گره نخورده بود. صلات ظهر شد. کاروان حسین به نماز ایستادند و حر اذن خواست که آنها هم نمازشان را به حسین اقتدا کنند. فکر کن! حسین به جایت بخواند «مرا به راه مستقیم هدایت کن.»
بعد از نماز، حر نزد حسین رسید و گفت: به هر رو من مأمورم که شما را به کوفه ببرم و نگذارم به مدینه برگردید، اما اگر صلاح میدانید راهی دیگر پیش بگیرید که نه کوفه باشد و نه مدینه، تا من از عبیدا... کسب تکلیف کنم. تاریخ نوشته بغض گلوی حر را فشار داد و دیدن زن و بچه حسین قلبش را چنگ زد و گفت: به خدا اگر بنا بر ستیز باشد کشته میشوی. نامهای به یزید بنویس و سایه جنگ را از سر خودت بردار... حسین لبخندی زد و شعری خواند با مضمون این که ما را از شهادت باکی نیست.
دوم محرم بود که نامه عبیدا... به حر رسید که همین الساعه کاروان حسین را در بیابانی بیآب و علف متوقف کن. حر همچنان راهی را میرفت که گمان نمیکرد مقصدش خیر باشد. صبح عاشورا وقتی دید عزم سپاه کوفه برای نبرد جدی است پشتش لرزید. به حیلهای از سپاه کند و به سوی اردوی حسین رفت. سپر پشت و رو کرد. بند پاپوش گشود. سر به زیر انداخت، به خاک سرخ کربلا نگاه میکرد و اشک میریخت که صورت به صورت حسین نشود: قربانتان شوم! گمانم نمیرفت کار به اینجا بکشد. با خودم میگفتم نهایت به صلح میانجامد. من راه را بر شما بستم. من کار زن و فرزندانتان را به اینجا کشاندم... حسین لبخندی زد و هیچ نگفت. دست برد زیر چانه حر و یک جمله: سرت را بالا بگیر مرد... .
وقتی حر سرش بالا بود و در خون خودش میغلتید حسین بالای سرش گفت: تو آزادهای، همانطور که مادرت تو را نامید... آزاده یعنی کسی که راهش را فقط خدا تعیین میکند، نه قدرت و صاحبان دنیاییاش.
علیرضا رافتی
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد