یادبود دوستانه جام‌جم برای درگذشت مهدی شادمانی

راه و رسم شادمان رفتن...

صبح روز گذشته خبری با ناباوری دست به دست در فضای مجازی و به‌خصوص بین اهالی رسانه می‌چرخید. تیتر زده بودند مهدی پر کشید. مهدی شادمانی خبرنگار ورزشی‌نویسی که نه‌تنها ورزشی‌ها بلکه خیلی‌ها در حوزه و فضاهای مختلف او را می‌شناختند و صبر و روحیه‌اش زبانزد خاص و عام بود. روزنامه گل، همشهری جوان و دنیای فوتبال برخی از رسانه‌هایی اند که او در آنها قلم می‌زد. شادمانی که مبتلا به نوع ناشناخته‌ای از بیماری سرطان به نام «سارکوم» بود، چند سال با این بیماری مبارزه کرد و پس از مدتی بستری در بیمارستان، بامداد شنبه دعوت حق را لبیک گفت و به آرامش ابدی که در روزهای پایانی بودنش در این دنیا تا حدی وجودش را گرفته بود، رسید. در ادامه بعضی از دوستان او هم دست به قلم شدند و برای شادمانی نوشتند:
کد خبر: ۱۲۲۶۱۷۳

شفاف و زلال بود
مرتضی فاطمی، تهیه‌کننده
من با مهدی از دهه 80 رفاقت داشتم و عمق و عمر این رفاقت تعریف کردنی نیست. او روحیه عجیبی داشت و زمانی که فهمید گرفتار بیماری شده که حداکثر چندماه بیشتر زنده نمی‌ماند، تصمیمش را گرفت و جانانه مبارزه‌اش را با آن شروع کرد.
او حتی یک لحظه و یک ثانیه دست از تلاش برنداشت و در این مسیر به مقامی رسیده بود که واقعا رشک‌برانگیز بود. مهدی شفاف و زلال شده بود و حال و هوای بی‌نظیری داشت که
مثال‌زدنی نیست.
او گاهی حرف‌هایی می‌زد که ساعت‌ها شما را به فکر فرومی‌برد و هر کلمه و جمله‌اش به اندازه یک دنیا معنی داشت، دنیایی پر مفهوم که خودش در آن غرق شده بود.
مهدی از خیرینی بود که همیشه می‌خواست اسمش جایی نباشد، او حتی در ماه‌های آخر زندگی‌اش یک لحظه هم از کمک کردن‌هایش غافل نشد. با آن‌که وضعیت مالی عجیب و غریبی نداشت اما همیشه برای گروه‌های مختلف پول کنار می‌گذاشت. یکی از این موارد بچه‌های شین‌آباد بودند و ده‌ها کمک دیگر که در همان وضعیت هم فراموشش نمی‌شد.
اگر خداوند کمک می‌کرد و روزی مهدی از روی تخت بلند می‌شد، او بدون شک جزو فعالان اجتماعی موثری می‌شد که می‌توانست هر کدام از ما را به فکر فرو ببرد و تحت‌تاثیر قرار دهد.
یکی از خاطراتی که هنوز آن را یادم است، این بود که شب بیست و سوم ماه رمضان امسال کاملا غیرارادی من در چند دقیقه پایانی برنامه یک‌دفعه یاد مهدی شادمانی افتادم و از مردم خواستم تا دعایش کنند. او بعد به من پیام داد که خیلی دوست داشتم بگویم که امشب به یاد من هم باش ولی بعد گفتم آن قدر افراد زیادی هستند که ملتمس دعایند و چرا من باید این را بگویم. این حرف‌ها و خاطرات کم نیستند، مواردی که هر جمله‌اش ما را به دنیایی می‌برد.
او خیلی مهربان و رفیق بود و این خوبی رفاقتش وصف‌شدنی نیست.

وقتی خدا گفت «بزن قدش»
مرتضی رضایی، روزنامه‌نگار
رفت؛ آن هم در چه شبی.شب اول ماه محرم. انگار آرزویش کرده بود. شب‌هایی که درد می‌کشید پرچم «یاحسین» که بالای سرش آویزان کرده بود را چنگ می‌زد اما هرگز ناامید نبود. به همه می‌گفت شکستش می‌دهم و شکستش داد. سرطان «سارکوم» شاید توانسته باشد جان مهدی را گرفته باشد اما امیدش را هرگز. امیدی که سرطان هم نتوانست فتحش کند. مهدی رفت اما تا قیام قیامت، الگوی مقاومت همه ما‌ست، الهام‌بخش جنگیدن مان با مشکلات. توییت‌هایش را حتما بخوانید.خبری از یاس و ناامیدی در آنها نیست. مدام هم رفقایش را به پیر و پیغمبر قسم داده که بخندند. بخندند چرا که زندگی ارزش هیچ چیزی را ندارد. مهدی شب اول محرم رفت، انگار که با خدای خودش معامله کرده بود. نمی‌دانیم بین او و خدایش چه گذشته اما خوش به سعادتش. بدون شک اوس کریم حواسش به شادمانی بود و در خوب شبی به مهدی گفت: «بزن قدش.» مهدی یک وصیت هم کرده بود که امروز در تشییع جنازه‌اش اجرا شد. او به سید مرتضی فاطمی مجری برنامه اختیاریه گفته بود: «سلام سید جان،من واقعا امیدم برای بهبود به اوس کریم زیاده. خواب و اینها هم برای بهبود توی این چند وقت زیاد دیدم اما یه وصیت دارم اگه زنده بودی و من نبودم و اگه تشییع جنازه‌ام بودی، بگو یک دم علمدار نیامد برام بخونن. خدا رو چه دیدی شاید علمدار اومد، مادر بزرگوارشون هم اومد.این آرزومه.» رفقایش امروز برایش سنگ تمام گذاشتند؛ علمدار نیامد،علمدار نیامد ...
روحش شاد و یادش گرامی

خلبان سفیدپوش جنگنده‌ ما
میلاد ناظمی، روزنامه‌نگار
نوشتن از قهرمانی‌هایی که پایان تلخ دارند سخت است. مهدی شادمانی هم قاطی همین قهرمان‌ها است. چه بسا بزرگ‌تر از همه‌شان. خودش هم این‌طوری دوست داشت. همیشه می‌خواست در قامت قهرمان‌های بزرگ باشد. یادم هست دو سال پیش که قرار بود هر کسی یادداشتی در مورد قهرمان و الگویش بنویسید یک راست رفت سراغ چند نفر از بلند پروازها. از این گفت که قهرمان همه پسرهای دهه شصتی عاشق خلبان‌های جت‌های جنگی هستند. موقع بمباران‌ها و ترس‌هایشان فقط به «عقاب‌های تیزپرواز آسمان ایران» فکر می‌کنند. اصلا به خاطر همین است که وقتی از بچه‌های سال‌های جنگ می‌پرسیدید دوست دارید چه کاره شوید همه از دم می‌گفتند خلبان. چون آدم دوست دارد شبیه قهرمان زندگی‌اش شود. نمی‌دانم مهدی حواسش بود یا نه اما دست تقدیر کاری کرد که سرنوشت او بی‌شباهت به خلبان جنگنده‌های دهه 60 نباشد. در روزگاری که هر لحظه‌اش پر از غم و ناامیدی است چشم امید همه ما به مهدی بود. آن‌قدر امیدوارانه حرف می‌زد و زندگی می‌کرد که حال همه‌مان خوب می‌شد. این چندماه آخری هم مثل همان خلبان‌های شده بود. شیمی‌درمانی چربی‌هایش را خورد و کاری کرد که چیزی به جز ماهیچه در بدنش باقی نماند. البته اینها فقط ظاهر ماجرا ‌ست. اوج شباهت رفیق نیمه‌راه ما در پایان قصه‌ است. آنجایی که همه به خوبی از او یاد می‌کنند. آنجا که روی دست می‌برنش. در هیبت یک قهرمان و پیچیده شده لای پرچم.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها