روایت یک مسافر نوروزی از برخورد بسیار نزدیک با سیل

سیل و سفر

ابتدای سفر جایی است که هیچ نمی‌دانی قرار است چه اتفاقی برایت بیفتد. می‌دانی سفر به هر حال چیزی را در تو عوض خواهد. این که چطور و چه‌چیز را، معلوم نیست. خیال می‌کردیم سفری خواهیم داشت بین دو تا سه هفته. چیزی شبیه به سفر سیستان و بلوچستان سال قبل. دو خانواده، با چهار بچه و نتیجه سفر آشنایی با مردمان خواهد بود و سبک‌های زندگی متفاوت. دو هفته قبل از سفر قرار گذاشتیم تا برنامه‌ریزی کلی سفر را انجام دهیم. از بین گزینه‌های کرمان، خوزستان، سیستان و بلوچستان و خراسان، خوزستان را انتخاب کردیم. بچه‌ها دوست داشتند خیلی زود به دریا برسیم و تنی به آب بزنند. من دو پسر سه و پنج‌ساله دارم. و همسفرهایمان دو کودک سه ماهه و پنج‌ساله. مسیرمان شامل استان‌های همدان، لرستان، خوزستان، چهارمحال و بختیاری و اصفهان می‌شد. قرار بود تمرکز اصلی روی خوزستان باشد، لباس‌ها را ساحلی برداشته بودیم با یکی دو دست لباس برای همدان و لرستان که احتمالا هنوز سرد بودند. البته این‌ها همگی برنامه ریزی‌های اولیه بود و ما نمی‌دانستیم که چه چیزی در انتظارمان است. خشم مادر طبیعت و چند اتفاق پیش‌بینی نشده دیگر باعث شد که به کلی برنامه‌هایمان تغییر کند.
کد خبر: ۱۲۲۲۰۵۸

دزفول و شروع بارندگی
دو سه روز از سفر گذشته بود و به دزفول رسیده بودیم که خانواده دوم از ما جدا شدند و برگشتند به نهاوند. مادربزرگ همسفرمان فوت کرد و نهاوند دفن می‌شد. ممکن بود برگردند، اما احتمال کمی داشت. طبیعت همدان، لرستان و خوزستان ما را سرخوش کرده بود. گاهی با دشت روبه‌رو می‌شدیم، گاهی با کوه، گاهی با درختان و گل‌ها. هرچه جلوتر می‌رفتیم رنگ‌ها و دشت‌ها و کوه‌ها و درختان تغییر می‌کردند. دزفول بی‌نهایت زیبا بود. ترکیب رود دز و شهری که هنوز بافت بومی خودش را حفظ کرده بود. با مردمانی که یک «عزیزُم» می‌گذاشتند ته جمله‌شان و بهت می‌فهماندند که با فاصله‌ای که کیلومترها بین خانه‌هایمان بود، دل‌هایمان نزدیک‌اند.
همسفرها که جدا می‌شدند از طریق شبکه‌های اجتماعی شنیدیم که پیش‌بینی بارندگی زیاد شده است. دوستانم به من پیام می‌دادند که نزدیک رودها نمانید. می‌خواستیم حال بچه‌ها خوش باشد. اولین شبی که چادر زدیم در شهر دزفول بود، یک پارک کوچک. مطمئن شدیم که از رودخانه نسبتا دور است. بچه‌ها ذوق چادر زدن داشتند. می‌دویدند داخل چادر و می‌آمدند بیرون. مدام می‌پرسیدند که «پس کی به دریا می‌رسیم؟» و من و همسرم باید بهشان توضیح می‌دادیم که ممکن است چند روزی طول بکشد. برآوردمان حدود دو تا سه روز فاصله تا دریا بود. شب نم باران زد. مشکلی برای چادرمان پیش نیامد. صبح بیدار شدیم، صبحانه خوردیم و یکدفعه باران تندی شروع به باریدن کرد. چادر را سریع جمع کردیم و به طرف دریاچه سد دز رفتیم. روستای پامنار، روستایی که تعریفش را خیلی شنیده بودیم.

پامنار باران شدت گرفت
تمام مسیر پامنار باران می‌بارید. چند دقیقه تند بود، چند دقیقه متوقف می‌شد و چند دقیقه آرام به باریدن ادامه می‌داد. مسیر دزفول تا پامنار محشر بود. هر کیلومتری که در جاده پیش می‌رفتیم خیال می‌کردیم این جاده نمی‌تواند قشنگ‌تر شود، اما می‌توانست و بود. مناظری که افقشان از ما خیلی دور می‌شد، کوه‌هایی سرسبز، دره‌هایی اعجاب‌انگیز. به خاطر بارندگی میان راه فقط چند دقیقه ایستادیم، یکی دو تا عکس گرفتیم و به راهمان ادامه دادیم.
پامنار باران شدت گرفت. کنار دریاچه سد دز رفتیم، دریاچه‌ای که شنیده بودیم در آن چند جزیره دیدنی وجود دارد. قایق‌ها مردم را می‌بردند و در دریاچه می‌گرداندند. پرسیدیم امکان چادر زدن در جزیره‌ها وجود دارد؟ گفتند نه، بارانی است و هر که می‌رود باید برگردد. سوار قایق شدیم تا یک‌بار دریاچه را بگردیم. بچه‌ها از قایق می‌ترسیدند. خیال می‌کردیم با آرام رفتن قایق مشکلشان حل خواهد شد. ولی بالا و پایین رفتن قایق احساس ثبات را ازشان می‌گرفت. باران به ترسشان دامن زد. قطره‌های خیلی درشت که به سر و صورتمان می‌خورد و تمام لباس‌هایمان را خیس کرده بود. نیمه راه از راننده قایق خواهش کردیم برگردد. به روستا که رسیدیم ازمان معذرت خواست. گفتیم که باران دست هیچ‌کس نیست. لباس‌های بچه‌ها را عوض کردیم، در ماشین نشستیم و به طرف شوشتر راه افتادیم.

باید از خوزستان خارج می‌شدیم
اقامت شوشتر در خانه دوستمان بود. باران می‌بارید و نمی‌بارید. فیلم‌های سیل در لرستان و شیراز را از طریق شبکه‌های اجتماعی دیدم. باور نمی‌کردم واقعیت داشته باشد. روی ویدئوها تمرکز زیادی نمی‌کردم اما دیده بودم که آب ماشین‌ها و مردم را برده بود. این‌که آخر ویدئو چه شده بود، ماشین‌ها کجا رفته بودند و بر سر مردم چه اتفاقی افتاده بود را نگاه نمی‌کردم، اما از ویدئوها فهمیدم ماجرای سیل جدی است و هشداری که به خوزستان داده شده بود مرا ترساند. در سفر بودن ما اگر قرار بود خوزستان سیل بیاید هیچ مناسبتی نداشت. عکس‌های دوستانم را از خوزستان در شبکه‌های اجتماعی می‌دیدم. انگار ماجرا برای هیچ‌کدام جدی نبود. شب در شوشتر ماندیم و تصمیم گرفتیم صبح از خوزستان خارج شویم. تصمیم اول بوشهر بود. خبرها را خواندم و دیدم بوشهر هم جزو استان‌هایی است که هشدار سیل دریافت کرده. تصمیم دوم اصفهان بود. تا اصفهان حداقل هفت هشت ساعت فاصله داشتیم و بچه‌ها توان طی این مسیر را در یک روز نداشتند. ایذه جایی در این میان بود؛ شهری با ارتفاع بالا در خوزستان.

در مسیر لغزان ایذه
صبحانه را خوردیم و از شوشتر راه افتادیم. طبیعت همچنان شگفت‌زده‌مان می‌کرد، اما باران اجازه توقف نمی‌داد. بچه‌ها از مسیر طولانی خسته شدند. باران که قطع شد خواستیم جایی برای ناهار بایستیم، زیرانداز بیندازیم و کنسروهای همراهمان را گرم کنیم.
بعد از پنج دقیقه توقف و انداختن زیرانداز دوباره باران شروع شد. بچه‌ها دیگر به باران حس منفی پیدا کرده بودند. خانواده‌هایمان مدام زنگ می‌زدند و تذکر می‌دادند که در خطریم. مطمئنشان می‌کردم که داریم از خوزستان خارج می‌شویم و جای نگرانی نیست، اما تماس‌ها قطع نمی‌شد. نزدیکی‌های ایذه پسر بزرگ‌ترم بالا آورد. اصلا دلیل حال بد جسمی‌اش را نمی‌فهمیدم. به او کیسه دادم و امیدوار بودم که به خاطر طولانی بودن مسیر باشد. شیشه‌پاک‌کن ماشین روی دور تند بود. در یک شهر کوچک میانی جلوی رستورانی کوچک و محلی ایستادیم، گوشت کباب می‌کرد و نانی را که همان می‌پخت به مشتریانش می‌داد. جوجه‌کباب سفارش دادیم که غذای ساده‌تری باشد. بچه‌ها حالشان انگار بهتر شده بود. خودمان هم.
نزدیک غروب بود که دوباره راه افتادیم. مقصد شهر ایذه بود. نتوانستیم به صورت آنلاین جایی برای اقامت در ایذه پیدا کنیم. یک اقامتگاه بومگردی با فاصله ده ‌کیلومتری شهر وجود داشت. به خاطر حال جسمی پسرم به نظرم می‌رسید بهتر است به درمانگاه نزدیک باشیم. تصمیم گرفتیم بعد از رسیدن به شهر، به اقامت دقیق‌تر فکر کنیم و برایش تصمیم بگیریم.

شروع سیل، شب کجا بمانیم؟
به ایذه که رسیدیم، باران اوج گرفته بود. خیسی شیشه جلوی ماشین تمامی نداشت. در خیابان‌ها کم‌کم آب پر می‌شد. هوا تاریک شده بود. جلوی یک مغازه ایستادیم. پانزده نفری در مغازه جمع شده بودند و باران را با تعجب نگاه می‌کردند. به همسرم گفتم آنها یک جوری برساند که دو تا بچه داریم، شاید یکی برای شب مهمانمان کند. همسرم برگشت. گفت هیچ‌کس جایی برای اقامت نمی‌شناسد. گفت می‌گویند بایستید تا باران بند بیاید. گفتم این باران بند نمی‌آید و باید فکر دیگری کنیم.
یک مسافرخانه در اینترنت پیدا کردم. بنزینمان کم بود. خیابان‌ها را طی می‌کردیم، ارتفاع و شیب‌شان با هم متفاوت بود. بعضی خیابان‌ها پر از آب شده بود و در بعضی آبی جمع نشده بود. همسرم پیشنهاد داد به طرف مسافرخانه برویم. من گفتم از یک مغازه دیگر هم سؤال کند. ماجرا را در توییتر برای دوستانم تعریف می‌کردم: «به ایذه رسیدیم. آب خیابونا رو پر کرده. جایی برای اقامت پیدا نمی‌کنیم.» مغازه بعدی هم نتیجه‌ای نداد.

یک اتفاق، یک شانس
از کوچه‌ای باریک داشتیم به خیابان وارد می‌شدیم. زمین پر از آب بود و دیگر آسفالت را نمی‌شد دید. ماشین در جوی آب افتاد. بچه‌ها ترسیده بودند و مدام از من سؤال می‌کردند که چه اتفاقی افتاده؟ سعی می‌کردم خونسردی‌ام را حفظ کنم. گفتم ماشین افتاده در چاله و خیلی زود درش می‌آوریم. ولی در دلم هیچ امیدی به درآوردن ماشین نداشتم. همسرم پیاده شده بود تا ببیند اوضاع چطور است. یک آقا، نمی‌دانم از کجا، چهارشانه و تنومند جلوی ماشین سبز شد. به همسرم گفت تو بنشین در ماشین من هول می‌دهم. همسرم سوار شد. گفت: «فکر نکنم بتونه. خیلی بد گیر کردیم.» آمدم پیاده شوم و به مرد در هول دادن ماشین کمک کنم که همسرم گاز دنده‌عقب داد و ماشین از جوی در آمد. باورم نمی‌شد این‌قدر خوش‌شانس باشیم.
دوباره راه افتادیم. دوستانم در توییتر توییتم را دیده بودند و درباره اقامتگاه از دیگران کمک خواستند. فرصت نکردم جواب‌ها را ببینم. همان لحظه از تقاطعی دور زدیم. آب تا پایین شیشه ماشین آمد. این همان سیلاب بود. همان سیلاب که خوانده بودم عمق بسیار کمی از آن می‌تواند آدم‌ها و ماشین را با خود ببرد. به نظر می‌رسید همسرم آن‌قدر روی خیابان و رانندگی تمرکز کرده که متوجه عمق زیاد آب نشد. گفت: «از نقشه بگو پمپ‌بنزین کدوم وره. شب بمونیم تو ماشین.» گفتم: «اصلا معلوم نیست خیابونای بعدی چه‌جوری باشه. فقط برو تو یه کوچه که آب‌گرفتگیش کمتره. دونه‌دونه در خونه‌ها رو می‌زنم. یکی پناه می‌ده بهمون بالاخره.»

پناه
ترس بچه‌ها بیشتر شد و آن‌قدر تمرکزم بر روی سالم رسیدن به مقصد بود که دیگر توان
دلگرمی دادن به آنها را نداشتم. همان نزدیک یک کوچه پیدا کردیم که آب کمتری از آن می‌گذشت. کنار کوچه می‌شد ماشین را پارک کرد. نگه داشتیم و پیاده شدم. خانه اول کوچک و قدیمی بود، اما ارتفاعش از کوچه بالاتر بود و آب وارد حیاطش نشده بود. خانه‌های دیگر جدیدتر بودند. می‌خواستم به طرف خانه‌های بعدی بروم که در خانه اول باز شد. یک زن آمده بود بیرون را ببیند. بهش گفتم: «ما مسافریم. گیر کردیم. دوتا بچه داریم. می‌شه امشب پیش شما بمونیم؟» خانم چند ثانیه متعجب نگاهم کرد. گفت: «یه دقیقه صبر کن.» سرش را برد توی خانه و به محلی چیزی به مردی گفت. صحبتشان داشت طولانی می‌شد. گفتم: «اگر نمی‌شه اشکال نداره. زنگ خونه‌های بعدی رو می‌زنم.» گفت: «یه دقیقه صبر کن.» به حرفشان ادامه دادند و بعد از چند ثانیه گفت: «بیاید تو. تو بیا بچه‌هاتو ما میاریم.»
سریع به طرف ماشین رفتم. گفتم: «اصلا. ترسیدن. خودمون بغلشون می‌کنیم.» پسر سه‌ساله‌ام را بغل کردم تا سریع به خانه ببرم. پسرم گریه را شروع کرد. انگار اوج ترس برایش همان لحظه بود. همان لحظه که داشتم از ماشین تاریک جدایش می‌کردم، می‌بردمش زیر بارانی که در یک آن خیسش می‌کرد تا ببرمش به خانه. انگار مرحله خانه را نفهمیده باشد. می‌لرزید. من هم بغض کردم. نمی‌دانستم ممکن بود چه اتفاق بدی برایمان بیفتد، اما انگار می‌دانستم ممکن است اوضاع خراب‌تر شود. خودم را کنترل کردم. همسرم پسر بزرگمان را بغل کرد. وارد خانه شدیم. یک حیاط کوچک، با دو اتاق نسبتا بزرگ. بهمان گفتند برویم اتاق راستی. خانم بهم گفت: «آنجا بخاری داریم. اون یکی اتاق سرده.» وارد اتاق شدم. بچه‌ها را نشاندیم کنار بخاری. از باران شدید خیس خیس شده بودیم. هنوز شوکه بودند. خیره به این طرف و آن طرف نگاه می‌کردند.

مهر صاحبخانه دلگرم‌مان کرد
آن خانواده یک خانواده پنج‌نفری بودند. یک مادر و پدر، دو پسر و یک دختر. دختر کلاس ششم می‌رفت. خوش‌سروزبان بود. بالشت گذاشت پشتمان، پتو برای بچه‌ها آورد. چای آوردند و دختر اصرار می‌کرد که بخوریم. مهربانی بی حد و حصرش میان آن وضع عجیب انگار گرما شد و رفت توی تنمان. حال من کمی سر جا آمد. حالا باید به بچه‌ها می‌رسیدم. باهاشان شوخی کردم. با بچه‌های آن خانه گرم گرفتم. از ساکی که آورده بودیم چند کتاب درآوردم و شروع کردم به خواندن. بچه‌های آن خانواده با اشتیاق به تصاویر نگاه می‌کردند و به داستان گوش می‌دادند. بچه‌های من هم کم‌کم از لاکشان بیرون آمدند و خودشان را جلوتر کشیدند.
پسر کوچکم زیاد سرحال نبود و حرف نمی‌زد. فقط نگاه می‌کرد. دخترک مهربان ازم پرسید: «همیشه انقدر کم‌حرفه؟» آرام در گوشش گفتم: «نه. ترسیده.» کم‌کم خودم هم نگران شدم. دستم را گذاشتم روی پیشانی پسرم. شک کردم که شاید تب دارد. به همسرم گفتم: «تب کرده انگار.» دخترک گفت: «مامان من خیلی وارده. الان میاد بهتون می‌گه تب داره یا نه.» خانم خانه مدام در رفت و آمد بود. ورودی آشپزخانه‌شان بیرون از اتاق بود. وارد اتاق شد. دستش را گذاشت روی پیشانی پسرم و گفت: «آره تب داره. ما بروفن و شیاف استامینوفن داریم.» گفتم: «همون شیاف.» یادم افتاد همراه خودم هم شیاف آورده‌ام. ولی قبل از آن که بهشان بگویم، شیاف را بهم دادند. برای پسرم گذاشتم. خوابید.
توییتر را دوباره چک کردم. چندین نفر پیام خصوصی درباره جا داده بودند. معمولا آشنایی می‌شناختند یا سرچ کرده بودند و به نتیجه‌ای رسیده بودند. یکی بعد از دیدن توییت‌هایم نوشت ایذه زندگی می‌کند و می‌توانیم آن‌جا برویم. از همه‌شان تشکر کردم و نوشتم که جای امنی پیدا کرده‌ایم. یک غریبه گفته بود در تور کار می‌کند، شماره آقایی را در هلال‌احمر ایذه داد. در تلفن‌همراهم ذخیره کردم تا اگر اتفاق بدی افتاد همراهم داشته باشم. دوستمان زنگ زد و بهمان گفت اگر مشکلی پیدا کردید و نتوانستید به خانواده‌تان بگویید خبر دهید. هر کس خبر پیدا کرده بود پیام داد. سعی کردم نگرانی‌ها را رفع کنم. به پدرم پیام دادم و کمی اوضاع را برایش توضیح دادم تا اگر فیلم‌های ایذه را در اینترنت دید نگران نشود. گفتم جای امنی هستیم و میزبانانمان حسابی بهمان رسیده‌اند.
سفره شام را چیدند. ماکارونی درست کرده بودند. دو نفر از خانواده هم‌سفره‌مان نشدند. فکر کردم شاید رسمی دارند یا به هر دلیلی نمی‌خورند. به‌گرمی با ما صحبت می‌کردند، از وضعیت شهر می‌گفتند و از تهران می‌پرسیدند. می‌گفتند سال‌هاست چنین بارانی ندیده‌اند. پدر گچ‌کار بود و می‌گفت چند ماهی است بی‌کار مانده. مادر نان درست می‌کرد و به شهر می‌فروخت یا سبزی سرخ می‌کرد و منبع درآمدشان از شغل مادر بود. هم‌اسم من بود، مریم. شام را که خوردیم دو نفر دیگر خانواده سر سفره آمدند. به نظرم می‌آمد که نگران تمام شدن غذا بودند. وضع خیلی خوبی نداشتند.

شب، رعد و برق، تاریکی و تب
در اتاقی که می‌گفتند سرد است رختخواب پهن کردند و خوابیدیم. برای ما که به آب‌وهوای تهران عادت داریم زیاد هم سرد به نظر نمی‌رسید. ظرف آب گذاشتم دم دستم که اگر پسرم دوباره تب کرد پاشویه‌اش کنم. حواسم بود که شیاف بعدی را کی باید بگذارم. دراز کشیدیم. بچه‌ها خوابشان برد. فکر می‌کردم تا صبح خوابم نبرد. کمی با کمک تلفن‌همراه جست‌وجو کردم. درباره این که سیل به کجاها رسیده. چه بر سر مردم آورده. چندباری در طول شب رفتیم کوچه را دیدیم. به محض توقف باران، کوچه از آب خالی می‌شد. شیب کوچه آب را خیلی سریع از خود رد می‌کرد. در خبرها از منطقه‌های امن ایذه نام بردند و از مردم خواسته بودند اگر در آن منطقه‌ها نیستند بیدار بمانند یا هشیار بخوابند. به کسی که در توییتر بهمان پیشنهاد اقامت داد پیام دادم و پرسیدم ما در محله امن هستیم یا نه؟ گفت بالای شهرید و آب آنجا نمی‌ماند. گفت ما پایین شهریم و اینجا آبگرفتگی خیلی زیاد است و شب نمی‌خوابیم. آخر شب توانستم بخوابم. با صدای پسر بزرگم از خواب بیدار شدم.
پسر بزرگم هم تب کرده بود. داشت آرام آرام حرف می‌زد در خواب. صدای باران می‌آمد. صدای رعد و برق بی‌وقفه. گوشم دیگر از این صداها پر شد و دلم می‌خواست دیگر هرگز این صدا را نشنوم. باران برایم از اتفاقی خوشایند که هربار در تهران می‌آمد خوشحال می‌شدم به یک هیولا تبدیل شده بود. هیولایی که آرام نمی‌گرفت و شهر را تنها نمی‌گذاشت. دوز شیاف پسر کوچکم را می‌دانستم، اما پسر بزرگم را فراموش کردم. با وحشت به دوستم پیام دادم که دوز را می‌داند یا نه؟ گفت مطمئن نیست. به فارسی سرچ کردم و نفهمیدم.
باز به شبکه‌های اجتماعی پناه بردم. توییت کردم و پرسیدم کسی دوز شیاف را می‌داند؟ چند نفر جوابم را دادند. یک شیاف کافی بود. همه همدلانه حالم را پرسیدند. تنها حسم در آن لحظه ترس بود. ترس مطلق. تب پسرم بعد از چند لحظه پایین آمد. فکر کردم کمی در اینترنت بگردم و ببینم اوضاع ایذه چطور است. کانال خبری تلگرامش را پیدا کردم. خبر بیشتری در دست نبود. یک سری ویدئو درباره سیل اینجا و آنجا دیدم. برق رفت. با خودم گفتم ممکن است ناگهان آب وارد خانه شود. وسایلی که لازم بود حتما برداریم را در ذهنم مرور کردم. اول شیاف. کنسروهای همراهمان را دم دست گذاشتم. جای مدارک را می‌دانستم. باران آن‌قدر شدید شد که فکر می‌کردم ممکن است هر کاری از دستش بربیاید. و این که نمی‌دانستم آن کار چیست اضطراب زیادی بهم می‌داد.
به پدرم پیام دادم. دیگر نمی‌توانستم بگویم نگران نباشد. اوضاع نگران‌کننده بود. این را بهش گفتم. گفتم نگرانم و می‌ترسم. گفت مطمئن است می‌توانم از پس این ترس و این اتفاق بربیایم. اگر بچه‌ای همراهمان نبود ماجرا فرق می‌کرد. انگار زیاد سخت نیست اگر بخواهی خودت را از مهلکه‌ای نجات بدهی. ولی وقتی بچه همراهت باشد انگار در نجات خودت هم دستت کوتاه می‌شود. شیاف بعدی پسر کوچکم را گذاشتم. نزدیک صبح بود. آرزو می‌کردم بچه‌ها بیدار نشوند و این ترکیب تاریکی و رعد و برق و باران را تجربه نکنند. بیدار نشدند. من هم نفهمیدم کی خوابم برد.
میزبانی مامور هلال احمر
باید حداقل یک روز دیگر در ایذه می‌ماندیم تا آسمان آرام بگیرد. باران خیلی کم شده بود و ساعت‌هایی به طور کامل قطع می‌شد. طرف‌های ظهر تصمیم گرفتیم به آن آقا در هلال احمر زنگ بزنیم، محل‌های اسکان مسافران را بپرسیم و سؤال کنیم الان کدام امن‌تر است و بیشتر از این مزاحم خانواده‌ای که ما را میزبانی کرده بودند نشویم. بهمان گفت خانه‌اش را در اختیارمان خواهد گذاشت.
روز آخر آفتابی یا ابری بود و دیگر باران نمی‌بارید. در خانه این آقا ماندیم. توضیح مختصری داد از شرایط به وجود آمده. حالش خوب بود و روحیه‌اش بالا. دکترای مدیریت بحران می‌خواند در تهران. یک‌ربعی خانه را بهمان نشان داد. شب نماند و فردا شبش هم سر کار بود. می‌گفت خانه‌ها را آب گرفته و سرمان خیلی شلوغ است. از ایذه خارج شدیم و به‌راحتی به اصفهان رسیدیم.

بازگشتیم، اما سیل ادامه داشت
خوزستان ماند سر جایش. با خبرهایی که بعد‌ها آمد از بارندگی بیشتر و سیل بیشتر. چند روز پیش به آقایی که در هلال احمر کار می‌کرد پیامک دادم که اوضاع چطور است؟ این بار ناامید بود و عصبانی جوابم را داد: «مدیریت بحران اینجا اصلا خوب نیست. هر مسؤولی میاد عکسی می‌ندازه و می‌ره. آدم کار کمه. مردم آواره شده‌اند. خوزستان به گل نشسته.» نگرانم و دستم بسته است.
وحشت ما محدود بود به یک شب، در خانه‌ای امن، با شرایطی نسبتا خوب. دوستم بعد سفر بهم پیام داد: «همه‌ش نگران مسافرها بودم.» جواب دادم: «من نگران مردمم. نگران خانه‌خراب‌ها.» به خانمی که میزبان شب اول بود پیام دادم: «اوضاع چطوره؟» گفت: «ما فعلا خوبیم. ولی می‌گن سیل بزرگ قراره بیاد.» بهش پیام دادم: «خونه ما هم هست. اگر دیدید لازمه بیایید تهران.» پیشنهادی کوچک، در برابر سختی‌ای بزرگ. نمی‌دانم چه شب‌های وحشتی را باید از سر بگذرانند و چطور. خدا خدا می‌کنم خوزستان و لرستان با آن مردم عزیز و آن طبیعت چشم‌نواز تاب بیاورند.

 

مریم کریمی
نویسنده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها