در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
حرامم کرده زیر سقف رفتن در روز را و حرامم کرده لذتهای کوچک و بزرگ زندگیام را. انگار دارم مرگ را تمرین میکنم. مرده از لذت تعریفی ندارد، از مرده کشتن و رنجاندن و آزار برنمیآید، مرده را فرقی نیست که مزارش در کف سحرای سینا باشد یا در شورآشوب شرشر بارانهای جنگلهای کارائیب! مرده مرده است! من همه او میشوم! میل به سمت خاک شدن و خوشا به من که همه مرگم و خوشتر که هنوز پنبه در گوش و چشم و دهان ندارم پس لبیک ا...م لبیک... لبیک! دعاهای احرام را میخوانیم، نیت میکنیم، شیخ شیرینی از حج و احرام میگوید، جان میسپارم به کلمههایش نماز وعده پنجم را میخوانیم و دو رکعت به شکرانه احرام، حالا محرمم و رها، دارم خودم را روحم را تشییع میکنم به سمت و سویش... ذکر مدامم لبیک است و ا...م لک لبیک... یعنی داری میبینی؟ روی این کره خاکی که در دستگاه آفرینش تو غباری کمتر است داری این بندهات را میبینی؟ میبینی که دارد به همه غمهای جهان لبخند میزند و هیچ تعلقی بههیچ چیز ندارد و نمیتواند داشته باشد.
چقدر لباس بندگیات را دوس دارم، از کت و شلوار دامادیام بیشتر از مشکی محرم حسین کمتر! میرسیم مکه هتل محل اسکانمان، راننده اتوبوس ترمز میکند و پیاده میشویم، دل توی دلم نیست، اتاقم را تحویل میگیرم، چراغ میکشم و در تاریکی چسبناکش تا دو سه ساعت مانده به اذان کفن پوشیده و تنها تمام زندگیام را مرور میکنم.
بعد از نمازصبح نمیدانم توی مرور چند سالگیام به خواب میروم و توی سی و هفت سالگیام از خواب بیدار میشوم، شوق و عطش دیدنش صبحانهام را به یک چای تقلیل میدهد که تلواسه بیابانی مردم را چای درمان است، هتل بر کوهپایه کوهی سخت و سرمهای قرار دارد، مکه اصولا کوهستانی است، شهری است نشسته در کف گودالی کوهستانی که در عمیقترین جای این کاسه خانه دوست بنا شده است، برای هضم موقعیتم ترجیح میدهم پیاده گز کنم، بیرون میزنم.
خیابانهای مکه دارند مرا قدم میزنند از کنار کوه و درخت میگذرم، غرق بهتم و تماشا. حسگرهای مغزم با تمام توان در حال اسکن و آنالیزند. مثل مشتزنی که مشت سنگینی خورده و دوباره بلند شده، دارم تلاش میکنم ببینم کجای رینگم و چه موقعیتی دارم، هوا خنکای مطبوع که نه اما قابل تحملی دارد، باد در لباس احرام عرق را بخار میکند و مور مور شیرینی به جانت میخزد. یک لکه چمن خودرو شیطنت کرده بر رملهای حاشیه بلوار روییدهاند و مراعاتشان را میکنم که لگدکوب غفلت من نشوند.
من باید برگشتنا بیشتر حواسم باشد به پیرمردهای توی مترو. به بچههای کار به زنان دستفروش به نوازندههای گوشه خیابان... باید حواسم به بایدها و نبایدها باشد و احرام مگر چیزی است غیر همین تمرین تحریمهای موقت....
دهانم نه طعم چای تازه صبح که طعم نوعی جوشانده بکر و مقدس دارد. تکتک سلولهایم عطش است و اشتیاق. توی دلم خالی میشود من دارم میروم به جایی که بیخ آغوش خداست! ترس شیرینی بغلم کرده، سراسر حیرت و بهت و تماشایم...
حامد عسکری
شاعر و نویسنده
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد