ساختمان روزنامه ما جایی حوالی ایستگاه مترو است، حالا شاید بگویید نه مترو جایی حوالی دفتر روزنامه است، فی الواقع فرقی نمی‌کند( مدتها بود دلم می‌خواست این کلمه فی الواقع را استفاده کنم مجال نمی‌داد الان که نوشتم فی‌الواقع خیلی حال داد، اصلا ستون خودم است یک بار دیگر هم می‌نویسم فی‌الواقع) توی این ایستگاه مترو پسری جوان حدودا سی ساله یک غرفه گرفته است و به مردم، قهوه و مشتقاتش را می‌فروشد، قهوه اسپرسو موکالته و خیلی چیزهای دیگری که توی منویش هست و من حفظشان نیستم.
کد خبر: ۱۲۱۳۷۰۴


حالا شاید بگویید تا اینجای یادداشتت که مزخرف بود یک مرد سی ساله توی مترو قهوه می‌فروشد خب که چی؟ خب امان بده برادر من عرض می‌کنم، این آقا یک فرقی که با خیلی از آدم‌هایی که روزانه از جلوی هزارانشان رد می‌شویم این است که خیلی خوش اخلاق است، می‌روی سفارش بدهی اول دستکش‌اش را در می‌آورد باهات دست می‌دهد بعد می‌پرسد روزت تا الان چطور بوده بعد می‌گوید من چه خدمتی می‌توانم به شما بکنم بعد می‌گوید کدام طرح لیوان کاغذی را دوست‌داری برایت قهوه ات را بریزم و کلی حرف حال خوب کن دیگر، من اسم پسر را نمی‌دانم، اسم کافه را هم نمی‌دانم ولی یک وقت‌هایی که خسته‌ام یا کمبود خواب دارم یا می‌خواهم یک جشن کوچولوی یک نفره برای خودم بگیرم می‌روم و هی دلم می‌خواهد از من حرف بکشد. خدا به رزقش برکت بدهد. فی الواقع که این جور آدم‌ها دور و برمان کم داریم. اگر یک کسی این‌طوری باهاتان حرف زد نه دیوانه است نه یک تخته‌اش کم است. فی‌الواقع یک آدم مهربان است که دارد بی‌هزینه وقت می‌گذارد حالتان خوب باشد و مثل برج بزاق مار نروید سرکار و یا منزل و یا هرجایی دیگر، فی‌الواقع خدا نگهدار.

حامد عسکری

شاعر و نویسنده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها