سرباز عراقی دست گذاشت به زخم سرم که هنوز تکه سربی ترکش داخلش بود و سرم را برگرداند. دلم از حال رفت و دیگر بی حال نشستم و عکاس عکس خود را گرفت.
کد خبر: ۱۲۱۲۵۹

در آن غروب دلگیر ، از گروههای مختلفی از رزمندگان که در جریان عملیات مظلومانه کربلای 4 به اسارت درآمده بودند، عکس گرفتند.این صحبت های آزاده گرانقدر ، رضا نظرنژاد است که با او پیرامون دوران دفاع مقدس و به ویژه دوران اسارتش به گفتگو نشستیم نظرنژاد وقتی مقابلم نشست اول از عکس گفت و ماجرایی که بر او در مقر سپاه هفتم عراق گذشته بود.

برای اولین بار چه زمانی به جبهه رفتید؛
متولد 15 شهریور 46 هستم و هفتم تیرماه 63 هم نخستین اعزامم به جبهه های نبرد بود. آن روزها دانش آموز سال اول دبیرستان شهید مطهری قزوین بودم که تصمیم گرفتم برای یاری اسلام و امام عزیز به جبهه ها بروم تا دانش آموز عشق باشم.

آخرین اعزامی که داشتید کی بود و به کجا؛
اواخر خرداد 65 بود و ما در آستانه انجام عملیات کربلای شعملیاتی که حدود یک هفته پیش از شروع لو رفته بود و عراق آمادگی کامل برای مقابله داشت.
ماموریت ما در این عملیات ، آبی بود و من نیز جزو قواصان گردان حضرت رسول ص بودم. هدف هم جزیره ام الرصاص بود. آن روز ما را به عنوان نیروهای خط شکن فرستادند تا با عبور از آبهای پرخروش اروند رود به جزیره برویم و خط دشمن را بشکنیم.
قایق حامل بچه ها حرکت کرد. با حرکت ما، گلوله باران عراقی ها هم شروع شد. از زمین و آسمان آتش می بارید و بچه ها درون قایق ، به آن طرف آب فکر می کردند و باخدای خود عهد می بستند که به تعهد خود عمل کنند.
تا رسیدن به جزیره ، تعدادی از بچه ها به شهادت رسیدند و درون آب افتادند و ما 15 نفر بودیم که به جزیره رسیدیم. با توجه به برنامه های از پیش تعیین شده 6 نفر از بچه ها برگشتند و ما در نهایت 9 نفر بودیم که از قایق پیاده شدیم و به ام الرصاص قدم گذاشتیم.
با دشمن فاصله اندکی داشتیم ، ولی به هر طریقی که بود خود را به سینه خاکریز دشمن رساندیم و نفسی تازه کردیم. نفس در زیر شلیکهای بی امان عراقی ها. آنها با هر چه در توانشان بود آمده بودند تا نگذارند ما به جزیره پا بگذاریم.

چگونه به اسارت در آمدید؛
در سینه خاکریز و بر اثر گلوله باران ممتد دشمن ، 2 تن از یاران و همرزمان ما ، مجید روغنی و مجید پیله فروش به شهادت رسیدند و ما 7 نفر مانده بودیم. پشت خاکریزی که قرار داشتیم موجی از نیروهای عراقی با انبوهی از سلاحهای مختلف مستقر بودند ، به طوری که اصلا توسط تعداد اندک ما امکان نفوذ نبود. از طرفی چون معبر بزرگی که پشت سر داشتیم و هنوز باز نشده بود امکان بازگشت هم نداشتیم .همه بچه ها زخمی شده بودند ، 2 ترکش هم به سر و سینه من خورده بود. هرطور که بود تا صبح صبر کردیم که شاید نیروی کمکی بیاید ، اما از نیرو هم هیچ خبری نبود و هر لحظه نیروهای عراقی به ما نزدیک تر و میدان آتش آنها روی ما بیشتر می شد.
در سینه خاکریز عراقی ها به مشورت نشستیم که چه بکنیم؛ حسین صباغ که از بقیه بچه ها تجربه بیشتری داشت ، گفت: حالا که نه راه پیش داریم و نه بازگشت ، دست جمعی روی خاکریز برویم و شعار بدهیم. بالاخره اگر قصد کشتن ما را داشته باشند ، همین جا شهید بشویم. بهتر از آن است که در خاکریزهای بعدی به شهادت برسیم و جنازه هایمان هم برنگردد ؛ اما اگر اینجا شهید بشویم ، امکان دسترسی بچه های خودمان به جنازه هایمان بیشتر است و اگر هم قصد کشتن ما را نداشتند که هرچه خدا خواست ، همان پیش خواهد آمد.صباغ که نظرش را داد ، هفت نفری رفتیم بالای خاکریز و شروع به دادن شعار کردیم... الموت لصدام ، النصر و الاسلام.
عراقی ها هم که در چند متری ما بودند و صدای شعارهایمان را شنیدند ، هجوم آوردند و ما را گرفتند و لباسهایمان را درآوردند ، دستهایمان را به پشت و چشمهایمان را هم از پشت بستند. در حالی که مرتب مورد ضرب و شتم و فحاشی قرار می گرفتیم ، به سنگر فرماندهی عراق منتقل شدیم.

تولدی دیگر


لحظه آزادی و بازگشت به وطن اصلا قابل گفتن نیست. آن لحظه ها لحظاتی است که فقط باید در آن شرایط قرار بگیری تا بفهمی. شرایطی که احساس می کردیم یک بار دیگر متولد شده ایم ، تولدی که روزهای روشن و پرنوری را در پی دارد. بالاخره ساعت 3 عد از ظهر شد و اتوبوس ها وارد اردوگاه شدند. همه سوار شدیم. هزار نفر بودیم. از مرز خسروی گذشتیم. بوسه بر خاک وطن زدیم. آن روز دوست داشتم و دارم که هزاران زبان داشته باشم تا هزاران بار خدا را شکر کنم

این در حالی بود که نیروهای دشمن در حال شکستن محاصره گروهی از رزمندگان دیگر بودند و وقتی محاصره شکسته شد ، ما را پس از 48 ساعت به پشت توپخانه های عراق منتقل کردند.

در آنجا به شما چه گذشت؛
مکانی که رفتیم ، مقر سپاه هفتم عراق بود ، یعنی جایی که از ما همین عکس را گرفتند. به مقر سپاه هفتم که رسیدیم ، تازه متوجه شدیم عراق برنامه ریزی گسترده ای کرده است تا از شکست ما در این عملیات ، برای خود بوق و کرنا ساخته و پس از شکستهای پی درپی که از رزمندگان اسلام خورده است ، در سطح جهان تبلیغ کند که ما را شکست داده است.
به یاد دارم که صدامیان از عملیات خود به نام یوم العظیم و قتال الاکبر نام می بردند ، به طوری که سال بعد فهمیدیم صدام به شکرانه پیروزیش در این عملیات به طواف خانه خدا رفته بود. آنجا محلی بود برای تبلیغ گسترده عراق. بچه های رزمنده را در گروههای پنج و شش نفره چیده بودند و مرتب هم خبرنگاران خارجی که از قبل به محل دعوت شده بودند ، عکس و فیلم می گرفتند تا هم عملیات عراق را بزرگ جلوه دهند و هم تعداد اسرا و شهدای ما را زیاد مطرح کنند.
عراقی ها آن روزها اعلام می کردند که 20 هزار نفر از نیروهای ایرانی را کشته و زخمی کرده و دهها هزار نفر را به اسارت در آوردند ، در حالی که تعداد اسرای ما حدود 500 تا 600 نفر بود.

اسارت شما چه مدت طول کشید؛
من در مجموع 44 ماه در اسارت بودم ؛ البته قابل توجه است اسرایی که همراه ما در پادگان صلاح الدین ایوبی ، یعنی همان اردوگاه 11 بودند ، جزو مفقودان بودیم و هیچ کس از اسارت ما مطلع نبود. به خاطر همین هم هر بلایی که می خواستند ، به سر ما می آوردند.

عکسی که از شما گرفته بودند کی و چگونه به دست خانواده رسید؛
حدود 6 ماه پس از اسارت ما ، پسر عموی آقای کردی که از همرزمان ما در اسارت بود ، در جریان پاکسازی سنگرهای عراقی ها وارد یکی از سنگرهای فرماندهی عراق می شوند که در آن مجله ای پیدا می کنند که عکس عموی خودش را در آن می بیند ، بنابراین مجله را به مقر فرماندهی سپاه اسلام می رساند و آنها هم پس از شناسایی بچه هایی که در عکسها بوده اند ، آنها را کپی کرده و به خانواده ها تحویل می دهند.

با توجه به این که عکس شما نشان دهنده زنده بودن و اسارت شما بوده است ، چرا هیچ اقدامی برای تثبیت اسارت شما نشده بود؛
پدرم آن روزها به جاهای مختلفی مراجعه می کند و عکس مرا به سازمان تشخیص هویت هم می برد. آنجا هویت مرا تایید می کنند ، اما می گویند به اسارت در آمدن ایشان دلیل زنده ماندنش نیست ، بنابراین پیگیری ها به نتیجه نرسید و ما تا آخرین روز اسارتمان به عنوان مفقودالاثر مطرح بودیم.

شیوه آزادی شما چگونه بود؛
ما دقیقا تا 2 ساعت قبل از آزادیمان اصلا خبر نداشتیم که آزاد خواهیم شد و وقتی هم که خبر دادند آماده شوید تا به کشور خود باز گردید ، واقعا باورش برایمان سخت بود و هنوز فکر می کردیم نقشه جدیدی برای تضعیف روحیه و شکنجه ما دارند.
خبر را که دادند ساعت 6 صبح بود و ساعت 8 مجدد اعلام کردند که وسایلتان را جمع آوری کنید و آماده شوید تا ماشین ها که آمدند سوار شوید.

الان که به گذشته بخصوص دوران جنگ و اسارت بر می گردی ، چه احساسی داری؛
به نظر من 8 سال دفاع مقدس سفره ای بود که اولا هر کسی به آن دعوت نشده بود و آنهایی هم که دعوت بودند ، هر یک به اندازه توان و تلاش خود از این سفره روزی بردند. عده ای با شهادت ، عده ای با اسارت و عده ای هم با جانبازان خود. خلاصه نشستن کنار این سفره لیاقت می خواست و آنها هم که به سفره رسیدند ، هر کدام به اندازه لیاقت خود سهم بردند و امروز بر ماست که دستاوردهای آن روزهای بزرگ را حفظ کنیم و نشان بدهیم که امروز هم لیاقت داریم حسینی باشیم.

حسن شکیب زاده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها