گفت‌وگوی جام‌جم با مادر و همرزمان شهید مدافع حرم مجید قربانخانی بعد از شناسایی و بازگشت پیکر این شهید به کشور

قصـــه‌های مجیـــد

اول شما بگویید؛ بگویید قهرمان‌ها چه شکلی هستند؟ چطور قهرمان شده‌اند؟ چطور اسم‌شان برای همیشه سرزبان‌ها ماندگار شده؟ بعد بگذارید ما برایتان بگوییم که زیر سقف تک‌تک خانه‌های ایران بزرگ و پهناور خودمان، هزار هزار روایت وجود دارد از زندگی قهرمان‌های واقعی؛ نه آن شخصیت‌های تخیلی فیلم‌های هالیوودی. یکی از این خانه‌ها، چاردیواری یک آپارتمان ساده و معمولی است در محله یافت‌آباد تهران. خانه شهید مدافع حرم مجید قربانخانی، یکی از 14 شهید ایرانی معروف خان طومان. مجید حالا برگشته، سه سال و سه ماه و 14 روز بعد از شهادتش! مجید که می‌رفت صفحه تقویم دی ماه 1394 را نشان می‌داد، وقتی سوز سرما همه جا بیداد می‌کرد. مجید اما حالا به وقت اردیبهشت 1398 برگشته و امروز در خیابان بهشت تهران، مهمان معراج شهداست؛ حالا قصه چشم انتظاری خانواده مجید به سر رسیده، چشم انتظاری برای وداع با تک‌پسر پرشرو شور خانواده که ماجرای زندگی اش خیلی‌ها را یاد شخصیت مجید سوزوکی فیلم اخراجی‌ها می‌اندازد!
کد خبر: ۱۲۰۲۷۶۳

حمید شیرمحمدی، جانباز مدافع حرم و همرزم مجید:
حالا نوبت مرتضی است
این بار هم قصه زندگی مجید، ماجرای عجیب جوانی است که با خالکوبی مدافع حرم شد، ماجرایی که افسانه نیست، عین حقیقت است و همه آنهایی که مجید را می‌شناسند، شهادت می‌دهند به قهرمان بودنش. حمید شیرمحمدی یکی از همان‌هاست؛ یکی از همرزمان مجید در جبهه خان طومان . زندگی این جانباز مدافع حرم حول یک روز از تقویم می‌چرخد، 21 دی 94، همان روزی که نزدیک‌ترین دوستانش شهید شدند و او مجروح. 21 دی برای این جانباز مدافع حرم، مرور خاطره شهادت مرتضی کریمی، مجید قربان خانی، عباس آبیاری، میثم نظری و خیلی‌های دیگر است، خاطره‌ای که رهایش نمی‌کند، هرچندوقت یک‌بار موج می‌شود و می‌پیچد توی سرش؛ خاطره‌ای که حالا با شنیدن خبر شناسایی پیکر مجید و بازگشت او دوباره تازه شده، آنقدر که به ما بگوید: «اسفند سال گذشته وقتی خبر شناسایی پیکر شهید
میثم نظری را شنیدیم همه امیدوار شدیم که پیکر مجید و بقیه بچه‌های جاویدالاثر عملیات خان طومان هم برگردد. الان هم وقتی شنیدم که مجید برگشته انگار دوباره همه آن خاطراتی که با مجید داشتیم برایم زنده شده است.»
حمید شیرمحمدی از مجید خاطره زیاد دارد، دوتا از این خاطره‌ها اما از بقیه پررنگ‌تر است. یکی همان شب عملیات است، وقتی مجید را دیده که سر فرمانده‌شان یعنی شهید مرتضی کریمی دادو‌بیداد می‌کرده که چرا اجازه شرکت او را در عملیات نمی‌دهد: «آن موقع در شهر الحاضر بودیم، دیدم مجید با صدای بلند مرتضی کریمی را خطاب قرار داده بود و می‌گفت: «من تا اینجا آمدم، تو که من را نیاوردی، حضرت زینب(س) من را آورده...» بعد فهمیدم که چون مجید و مرتضی بچه محل بودند و مرتضی می‌دانست که مجید تک‌پسر خانواده است می‌ترسید برایش اتفاقی بیفتد برای همین اجازه شرکت او را در عملیات نداده بود و همین موضوع مجید را عصبانی کرده بود، من هم همان موقع مجید را کشیدم کنار و گفتم تو نگران چه هستی؟! اگر می‌خواهی اعزام شوی ساعت 4 صبح آماده‌باش، وقتی ماشین‌ها می‌خواهند حرکت کنند تو هم قاطی جمعیت سوار شو،کسی متوجه نمی‌شود.»
این مکالمه حمید شیرمحمدی و مجید قربانخانی در نهایت به اینجا رسید که مجید از حمید لباس پلنگی طرح لبنانی بخواهد، همان‌هایی که حمید می‌گوید مجید عاشقش بود؛ لباسی که اندازه مجید نشد اما بعدها به دست خانواده‌اش در تهران رسید.
تصویر بعدی مجید در ذهن حمید شیرمحمدی، تصویر خون‌‌آلود اوست بالای یکی از تپه‌های خان طومان: «من مجید را خون‌آلود دیدم، چند تا تیر خورده بود و یک گوشه در تیر رس قناسه زن‌های دشمن افتاده بود. همه دوست داشتند مجید را بکشند عقب اما نمی‌شد، هرکسی نزدیک می‌رفت تیر می‌خورد. حتی حاج مهدی هداوند، فرمانده عملیات مان هم چند بار به مجید گفت که طاقت بیار... همه ما امیدوار بودیم یک مقداری آتش نیروهای تکفیری کمتر شود و خودمان را به مجید برسانیم. اما نشد و حسرت این اتفاق همیشه با من است.»
تصویر مجید قربانخانی برای دوست همرزمش حتی بعد از گذشت سه سال از شهادتش همان تصویر واضح قبلی است؛ جوانی با یک خالکوبی بزرگ روی دستش، جوانی که اصلا شر نبود، شیطنت می‌کرد اما اهل دعوا نبود. حالا مجید برگشته و حمید شیرمحمدی ته دلش امیدوار است که مرتضی کریمی هم برگردد.

مریم ترکاشوند، مادر شهید مجید قربانخانی:
خدای بانوی دمشق ...
حال مادری که تک‌پسرش بدون خداحافظی از او عازم جبهه شده و حالا سه سال بعد از شهادت، پیکرش برگشته، چطور باید باشد؟! حال مریم ترکاشوند را همان‌طور تصور کنید. تماس که می‌گیریم، تازه فیلم طواف پیکر مجید را در حرم امام رضا(ع) به او نشان داده‌اند؛ فیلمی که دخترش از حرم گرفته و برایش فرستاده. اشک امانش نمی‌دهد برای حرف زدن اما لابه‌لای همان گریه‌های مادرانه می‌گوید: «من فکرش را نمی‌کردم مجید برگردد، من مجید را بخشیده بودم به حضرت زهرا(س)، الان هم از مجید فقط یک تکه استخوانش برگشته، مجید مانده همان‌جا...»
میعادگاه این مادر و پسرش در سه سال گذشته، قطعه 50 بهشت زهرا(س) بوده و مزار نمادینی که برای او ساخته بودند؛ جایی که هروقت دلتنگ می‌شد، هروقت هوای مجید به سرش می‌زد، تنها پناهش می‌شد. مریم خانم بارها سر این مزار خاطرات کودکی مجید را مرور کرده بود، یادش آورده بود که مجید چقدر شوخ طبع و شلوغ بود؛ که چقدر روزهای آخر اصرار کرده بود به نرفتن‌اش...: «من روزهای آخر از کنار مجید تکان نمی‌خوردم. مجید هم طوری وانمود می‌کرد که من خیال کنم نمی‌رود. لباس‌هایش را داده بود بشویم اما من هر بار بهانه می‌آوردم و این کار را انجام نمی‌دادم. لباس‌ها را خیس کرده بودم و همین‌طور داخل لگن پر از آب مانده بودند، با خودم فکر می‌کردم اگر بشویم، می‌رود. پنجشنبه و جمعه که گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمی‌رود. من در این چند سال زندگی یک‌بار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق این که با هم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم، کاری که همیشه مجید انجام می‌داد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباس‌هایش نیست. فهمیدم لباس‌ها را همان طور خیس پوشیده و رفته‌! همیشه به حضرت زینب(س) می‌گویم مجید خیلی به من وابسته بود طوری که هیچ‌وقت جدا نمی‌شد، شما با مجید چه کردید که آن‌قدر ساده دل کند؟!»
قصه دلدادگی مجید قربانخانی به اهل بیت(ع)، از آن قصه‌های شنیدنی است، قصه‌ای که او را از یافت‌آباد تهران به خان‌طومان سوریه رساند. مجید امروز مهمان معراج شهداست و فردا همان‌طور که وصیت کرده بود پیکرش در گلزار شهدای یافت‌آباد برای همیشه آرام می‌گیرد. از این به بعد مجید دوتا مزار دارد، یکی همان مزار نمادینش در بهشت زهرا(س) و یکی هم همین مزار جدید که از این به بعد، می‌شود قرارگاه عاشقی این مادر و فرزند.

سعید خشکباری، بسیجی مدافع حرم و همرزم مجید
این خالکوبی فردا هم خاک می‌شود هم پاک
سعید خشکباری، یکی دیگر از همرزمان مجید است؛ مسؤول اطلاعات همان عملیات معروف خان طومان. برای او هم تصویر مجید بین همه رزمنده‌هایی که همان زمان با او در جبهه سوریه بودند، از بقیه پررنگ‌تر است؛ چرایش را که می‌پرسیم به خالکوبی‌های روی دست مجید می‌رسیم؛ همان خالکوبی‌هایی که آخرین حرف‌های این دو نفر حول محورشان می‌چرخد. سعید خشکباری به ما می‌گوید: «اول این را بگویم که مجید شاید در ظاهر شبیه بقیه نبود، اما یک دفعه متحول شد و سر از سوریه درآورد. حتی در پادگان هم که برای آموزش آمده بود من می‌گفتم که چرا اینجاست؟! دارد وقت ما را هدر می‌دهد و قطعا به سوریه نمی‌آید، اما مجید آمد، ماند و شهید شد.»
سعید خشکباری مجید را شب قبل از شهادتش دیده است، خاطره‌ای که به یک جمله ماندگار از مجید می‌رسد: «من آن شب مسؤول اطلاعات عملیات بودم و باید برای شناسایی منطقه می‌رفتم. همان موقع مجید جلو آمد و کمی باهم صحبت کردیم. مجید برای حضور در عملیات خیلی اصرار می‌کرد، اما مخالف حضورش بودند. هرچه حرف زدیم مجید پکرتر شد. آخرش هم آستینش را بالا زد و خالکوبی‌اش را نشان داد و گفت: اصلا اینها را چه کار کنم؟! من هم گفتم: هیچ! اگر تو عوض نشده بودی که اینجا نبودی. گفتم الان توی تهران 25 هزار نفر توی نوبتند که به سوریه اعزام شوند، اما تو اینجایی... بعد هم خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم، اما مجید دوباره من را صدا زد و خالکوبی روی دستش را دوباره نشان داد و گفت: حاجی! حالا می‌بینی، این خالکوبی فردا هم خاک می‌شود و هم پاک!»
فردای آن شب، یعنی همان 21 دی ماه 94، سعید خشکباری باز هم مجید را دیده، این بار در منطقه عملیات: «مجید سه تا تیر به پهلو و شکمش خورده بود، افتاده بود روی زمین، اما جراحتش را جدی نمی‌گرفت... حتی آن لحظه‌های اول باز هم شوخی می‌کرد، اما وقتی خونریزی‌اش بیشتر شد، حالش هم بدتر شد... همه ما دنبال یک فرصت بودیم که نزدیکش بشویم و او را بکشیم عقب، اما آتش خیلی سنگین بود، درنهایت وقتی توانستیم به او برسیم که دوتا تیر دیگر هم ناحیه پایین گردنش خورده و دیگر شهید شده بود... الان که شنیدم پیکر مجید شناسایی شده و برگشته واقعا حالم دگرگون شد. یاد همان روز عملیات افتادم... همیشه دلم می‌خواست خودمان مجید را نجات می‌دادیم که قسمت‌مان نشد.»

مینا مولایی

جامعه

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها