لیلی و مجنون که سخت دلداده یکدیگر بودند در مکتبخانه‌ای مشغول تحصیل بودند.
کد خبر: ۱۲۰۰۵۷۸


روزی مکتب‌دار از لیلی یک سؤال درسی پرسید. لیلی از آنجا که هوش و حواسش متوجه مجنون بود و به درس توجه نداشت، نتوانست به سؤال پاسخ گوید. مجنون که کمی بیشتر به درس‌ها توجه داشت، از پشت سر جواب صحیح را در گوش لیلی نجوا کرد، اما لیلی جواب به مکتب‌دار نگفت.
مکتب‌دار بار دیگر سؤال را تکرار کرد و مجنون بار دیگر جواب را در گوش لیلی نجوا کرد، اما لیلی بار دیگر ساکت ماند و جواب را نگفت. مکتب‌دار برای بار سوم سؤال را تکرار کرد و مجنون بار دیگر جواب را در گوش لیلی گفت، اما لیلی باز ساکت ماند.
مکتب‌دار به لیلی گفت: «تو را تنبیه می‌کنم تا یادت بماند من‌بعد به درس توجه کنی.» سپس دستور داد فلک آوردند و 20 ضربه ترکه به کف پای لیلی زد و لیلی همچنان ساکت بود. وقتی فلک تمام شد، مجنون سراغ لیلی رفت و گفت: «کری؟ این‌همه در گوشت گفتم، چرا نمی‌گفتی؟» لیلی اندوهگین شد و با صدای بلند گریست و از مکتبخانه بیرون دوید. مکتب‌دار مجنون را صدا کرد و گفت: «خاک بر سرت.» مجنون گفت: «چرا استاد؟» مکتب‌دار گفت: «حتی من هم فهمیدم که او جواب سؤال مرا نمی‌گفت، چون می‌خواست صدای تو را بشنود.
او درد فلک را تحمل کرد، چون به‌خاطر عشق بود، اما توی ابله این را نفهمیدی و او را به گریه انداختی.»
مجنون گفت: «استاد، خدایی این عشق است یا مسخره‌بازی؟ من تا شب برایش حرف می‌زدم تا صدایم را بشنود. حتما باید جواب را نمی‌داد تا فلک شود؟ دختر است دیگر.» مکتب‌دار گفت: «جدا که بی‌لیاقتی. کاش به‌جای توی بی‌شعور فرهاد بدبخت عاشق لیلی بود. هم او به کام دلش می‌رسید، هم بیچاره لیلی اینقدر اذیت نمی‌شد.» مجنون گفت: «استاد، فرهاد کیست؟» مکتب‌دار گفت: «خاموش شو بی‌لیاقت.» و مجنون خاموش شد.

امید مهدی‌نژاد

طنزنویس

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها