ایران تا 30 سال و زمین تا 300 سال آینده از درخت خالی می‎شود؛

حمله طبیعی و غیرطبیعی به نبض جهان

درباره فیلم‌های روز سوم جشنواره فیلم فجر؛ ناگهان درخت، قصرشیرین و سمفونی نهم

جاهای بهتر ببینیمتون

دروغ چرا؟ گلاب به رویتان برای کاری واجب، رفته بودم یکی از قسمت‌های حیاتی پردیس ملت که البته آن بخش اصلی و خواستنی‌اش، از نظر بهداشتی من را یاد این نمونه‌های متروک و تیم برتونی رستوران‌های بین‌شهری در جاده‌ها انداخت! چه منظورم را رسانده یا نرسانده باشم، آنجا در لحظات انتظار، یکی از اعضای محترم و خوشروی هیات انتخاب سی و هفتمین دوره جشنواره فیلم فجر را دیدم. یکی از دوستان حین انتظار کشنده‌اش، با آن عضو هیات انتخاب سلام و احوالپرسی کرد و درباره یکی از فیلم‌هایی که دیده بود و به‌شدت دوست نداشت، از او پرسید؛ این‌که چرا اصلا چنین فیلمی را برای حضور در جشنواره انتخاب کردید. آن سینماگر عزیز هم در جواب، خندید و گفت این فیلم چهار به سه رای آورد (یعنی چهار رای مثبت و سه رای منفی)، من جزو این سه نفری بودم که به فیلم رای ندادم، بروید از آن چهار نفری بپرسید که به فیلم رای دادند! یک «کی بود؟ کی بود؟ من نبودم» خاصی در کلام ایشان حس کردم که برای لحظاتی باعث شد آن حس واجب را فراموش کنم. پس بگویید این فیلم‌های حوصله سربر و بلاتکلیف، چطور به جشنواره راه پیدا می‌کنند. دارم حدس می‌زنم آن چهار نفری که به این فیلم مذکور و مورد سؤال رای مثبت داده‌اند، چه کسانی هستند که «ناگهان منصور» ضابطیان نازنین و دوست‌داشتنی را دیدم و سلام و احوالپرسی کردیم. ایشان با طنازی گفتند: «امیدوارم جاهای بهتر ببینمتون.» به نظرم هرکس در این دوره جشنواره فیلم فجر و هنگام تماشای این فیلم‌های فرسنگ‌ها دورتر از سینما دیگری را دید، باید این امیدواری و آرزو را به زبان بیاورد.
کد خبر: ۱۱۹۰۳۷۶

در دنیای تو ساعت خواب است

فیلم اول: ناگهان درخت
یکی از فیلم‌هایی که پیش از جشنواره خیلی مشتاق دیدنش بودم، ناگهان درخت ساخته صفی یزدانیان بود. احتمالا این اشتیاق شامل دیگر تماشاگرانی هم می‌شد که در دنیای تو ساعت چند است؟ (فیلم اول و قبلی یزدانیان) را دوست داشتند. اما فیلم با کمال تاسف در همان نوستالژی و در همان حال و هوا منتها با چند درجه کمتر باقی است و بدون فیلمنامه‌ای شایسته دست و پا می‌زند. آن نخ تسبیح عشق و دیوانگی که فرهاد را در فیلم قبلی به گلی پیوند می‌زد، اینجا وجود ندارد و فرهاد ناگهان درخت (پیمان معادی)، آدم سرگشته و بلاتکلیفی است که در کولاژی از خاطره بازی غرق است و مساله و هدفش برای ما مشخص نیست. بله، آن‌طور که فرهاد می‌گوید «هر سفری به رشت» عالی است و حرف ندارد، اما هر سفر سینمایی به رشت، قصه‌اش فرق می‌کند و باید داستانی برای اتصال همه این نوستالژی و خاطره بازی‌ها و ارجاعات سینمایی وجود داشته باشد.

عشق ما حامد بهداد و بچه‌هاش!

فیلم دوم: قصر شیرین
وقتی اولین بار خبر حضور حامد بهداد در فیلمی از سیدرضا میرکریمی را خواندم، کنجکاو شدم بدانم نتیجه حضور یک بازیگر معمولا با بازی‌های انرژیک، اکتیو و برونگرا در فیلمی از کارگردانی که معمولا شخصیت‌های اصلی و حتی دیگر کاراکترهایش آرام و درونگرا هستند، چه خواهد شد. تماشای فیلم، جواب این کنجکاوی را داد؛ این بار میرکریمی کاراکتری دارد که با وجود داشتن برخی ویژگی‌های آثار پیشین، به دلیل هجمه مشکلات و مسائل، خرده‌شیشه‌ها و عصبیت‌ها و طغیان‌های کوچکی دارد که بهداد با هدایت درست کارگردان، به‌خوبی در انجام آن موفق است. روند تدریجی قصه، احتمالا شخصیت جلال را تغییر خواهد داد یا دست‌کم، چیزهایی انسانی و عاطفی را در وجود او بیدار خواهد کرد. فیلم یک شروع خوب دارد و یک پایان خوب‌تر، اما میانه قصه، جذاب نیست. هرچند صحنه‌ها به شکل جداگانه و در جزئیات جذابند، اما انگار در کلیت، چیدمان درستی ندارند. آن تلنگری هم که قرار است بچه‌ها به پدر بزنند، گاهی خیلی گل درشت می‌شود و برخی جمله‌ها با سن و سال آنها همخوانی ندارد و می‌توان رد نگاه نمادین یک نویسنده را در پس آن دیالوگ‌ها تشخیص داد. با این همه، بازی‌ بچه‌ها، یونا تدین به نقش علی و نیوشا علیپور به نقش سارا، همدلی برانگیز است، به‌ویژه بازی پسر که در حضور بهداد، صحنه آخر فیلم را متعلق به خود می‌کند. نکته جالب درباره فیلم، بازی زهیر یاری به نقش یکی از برادران همسر جلال است که در یکی از سکانس‌ها حسابی از خجالت بهداد درمی‌آیند و او را زیر مشت و لگد می‌گیرند. این تنفر از بهداد به اقتضای قصه در حالی اتفاق می‌افتد که زهیر یاری چند سال پیش با بازی خودش و افشین هاشمی، نمایشی به نام «عشق من حامد بهداد» را اجرا کرده بود.

سیرچ 85 کیلومتر

فیلم سوم: سمفونی نهم
محمدرضا هنرمند که عمرش دراز باد، از 33 سال قبل هم به مرگ فکر می‌کرده، او وقتی فقط 32 سال داشت فیلمی ساخت به نام «زنگ‌ها»؛ یادم هست تماشای این فیلم در دوران کودکی، برایم ترسناک بود. در فیلم، فردی به‌طور تلفنی با افراد مختلفی تماس می‌گرفت و آنها را به مرگ تهدید می‌کرد. حالا در 65 سالگی، هنرمند دور از جانش، مرگ اندیش‌تر شده و مرگ را در هیبتی علنی به ما نشان می‌دهد؛ منتها آن رعب و وحشت پیشین، جایش را به یک نگاه طنازانه و شوخ و شنگ داده است. حمید فرخ‌نژاد در سمفونی نهم نقش یک ملک‌الموت و کارگزار مرگ را با همان لهجه آشنای جنوبی‌اش به عهده دارد و هرجا که لازم است، سر شوخی را باز می‌کند. فیلم که با هوالباقی شروع می‌شود، می‌تواند تا بی‌نهایت ادامه پیدا کند و همان‌طور که مرگ کورش، هیتلر و رودکی را نشان می‌دهد، سراغ مرگ‌های دیگر شخصیت‌های مشهور هم برود. اما کاش این روایات مرگی موجود در فیلم، در لحن انسجام و یکپارچگی داشت و جملگی با همان حس شوخ‌طبعی جلو می‌رفت و با سکانس‌های جدی نچسب، آلوده نمی‌شد. بهترین سکانس‌های فیلم به نظرم، بخش‌های مربوط به هیتلر و امیرکبیر هستند، از میان بخش‌های جدی هم به‌طور استثنایی، آن سکانس پایانی در جاده و کنار تابلوی سیرچ 85 کیلومتر است که اجرای غافلگیرکننده‌ای دارد.

سه گانه ما برای جشنواره

بهترین چهره، فیلم
یا اتفاق روز سوم جشنواره:

با احترام به بازی خوب «یونا تدین» در فیلم قصر شیرین، اهدا می‌شود به حامد بهداد برای بازی در همین فیلم. او درک درستی از شخصیت پدر دارد و به مرور، احساسات مختلف و لازم را در مواجهه با بچه‌ها، همسر دوم، خاله، عمو داوودی، پلیس و... بروز می‌دهد. بهداد حتی در این فیلم با شکل و شمایل رئالیستی هم حواسش به جلوه‌گری‌های سینمایی هست. آنجا که باید سیلی می‌زند و دق‌دلی احتمالی تماشاگر را خالی می‌کند و آنجا هم که زورش نمی‌رسد وا می‌دهد و همچون مارلون براندو در «دربارانداز» یک دل سیر کتک می‌خورد. در هر صورت حالش را ما می‌بریم.

متوسط‌ترین چهره، فیلم
یا اتفاق روز سوم جشنواره:

اهدا می‌شود به حمید فرخ‌نژاد برای بازی در فیلم سمفونی نهم. طنازی‌های به اندازه و نگاه‌ها و مکث‌های درست او، ملک‌الموت بامزه‌ای را پیش روی ما قرار می‌دهد. با این‌که ممکن است آن‌طرف برای این کارگر از مرگ گرفتاری درست کنند، اما او هرجا لازم باشد دست خیر دارد و به آدم‌هایی که در حوالی مرگ هستند، کمک می‌کند و مشاوره می‌دهد. اصرار او برای این‌که امیرکبیر به حمام نرود و توضیح آدم نبودنش برای اوا براون، معشوقه هیتلر را به یاد بیاورید که به خاطر بازی خوب فرخ‌نژاد، مفرح‌تر و خنده‌دارتر می‌شوند. با این حال فرخ‌نژاد انگار می‌خواهد همه نقش‌های کمیکش را یکجور بازی کند؛ اگر لباس و آن انگشترها و گریم ملک‌الموت و مسؤولیت نقش را کنار بگذاریم، این فرخ‌نژاد در گویش و شیوه بازی بلافاصله ما را یاد حضورش در گشت ارشاد و تگزاس و خوب بد جلف و میلیونر میامی می‌اندازد.

بدترین چهره، فیلم
یا اتفاق روز سوم جشنواره:

با عرض تاسف و شرمندگی اهدا می‌شود به صفی یزدانیان که به‌جز لحظات مختصری، اصلا انتظار ما را از کارگردان فیلم درخشان در دنیای تو ساعت چند است؟ برآورده نکرد. آن هم بعد از آن همه نوشابه‌ای که پیش از جشنواره و ندید برای این فیلم در جمع دوستان و آشنایان باز و به‌شدت تماشای آن را به دیگرانی که می‌شناختم، پیشنهاد کردم. حالا خودم حس آدمی را دارم که ناگهان به درختی برخورد کرده باشم. به همین دلیل ترجیح می‌دهم، برای فراموشی این سرخوردگی و تسلای خاطر خودم، بنشینم و چندباره در دنیای تو ساعت چند است؟ ببینم و همدل با فرهاد زمزمه کنم: «اون کی فاده تی دیما / رنگ اومید و بیما/ خوانه تی فند و لیما/ کیسه؟ کیسه؟ کیسه؟» تورق و خواندن کتاب «ترجمه تنهایی» نوشته صفی یزدانیان هم خوب جواب می‌دهد و عیش سینمایی به‌مراتب بهتری از ناگهان درخت، نصیب آدم می‌کند.

علی رستگار

سینما

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها