روزی حکیمی پس از آن‌که کلاسش با مریدان تمام شد، به یک هایپرمارکت مراجعه کرد تا مایحتاج منزل را ابتیاع کند. وقتی به هایپرمارکت رسید، به سختی در پارکینگ اسبان جای پارکی برای اسب خود پیدا کرد و اسبش را به میخ مربوطه بست و برایش کاه و یونجه ریخت. در این هنگام مرد ابلهی از راه رسید و از آنجا که دیگر جای پارک خالی نمانده بود، خرش را کنار اسب حکیم بست تا از کاه و یونجه او بخورد.
کد خبر: ۱۱۸۶۴۸۶

حکیم گفت: «ای مرد ابله، خرت را اینجا نبند. ممکن است اسب به او لگد بزند.» مرد ابله به حکیم پوزخندی زد و رفت. وقتی مرد ابله از خرید بازگشت، خرش را مشاهده کرد که بر اثر لگد اسب پایش شکسته و لنگ شده است. فورا با پلیس تماس گرفت. پلیس در اسرع‌وقت در صحنه حاضر شد و همان ‌لحظه حکیم نیز ‌همراه کیسه‌های خرید به محل پارک اسبش رسید. پلیس ماوقع را از حکیم پرسید و حکیم خود را به لال بودن زد.
صاحب خر گفت: «این بابا لال نیست، خودش با من حرف زد.»
پلیس گفت: «با تو چه گفت؟»
صاحب خر گفت: «گفت خرت را اینجا نبند، تا اسب به او لگد نزند.»
پلیس خندید و بر حکمت مرد حکیم آفرین گفت و مرد ابله را از خود راند و به حکیم گفت: «پس چرا الان با او حرف نزدی؟»
حکیم گفت: «برای آن‌که خیلی خر است.»
پلیس گفت: «بهتر نبود، می‌گفتی برای آن‌که جواب ابلهان خاموشی است.»
حکیم گفت: «حالا هرچی.»
و به این ترتیب از آن پس هردو عبارتِ «جواب ابلهان خاموشی است» و «حالا هرچی» به افواه راه یافتند و به مثلی زیبا در زبان پارسی بدل شدند.

امید مهدی‌نژاد

طنزنویس

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها