چوپانی هرروز صبح گوسفندانش را برای چرا به صحرا می‌برد. روزی در گوشه صحرا سوراخی را دید.
کد خبر: ۱۱۸۶۳۲۲

کاسه‌ای پر از شیر کرد و در مقابل سوراخ گذاشت. ناگهان ماری از سوراخ بیرون آمد و کاسه شیر را به داخل سوراخ برد و پس از دقایقی کاسه خالی را در حالی‌که یک سکه طلا درون آن گذاشته بود بازگرداند. از آن‌روز به بعد چوپان هرروز یک کاسه شیر در مقابل سوراخ مار می‌گذاشت و در مقابل یک سکه طلا دریافت می‌کرد. روزی چوپان مریض شد و از پسرش خواست تا گوسفندان را به چرا ببرد و ماجرای مار و سکه را برایش تعریف کرد و از او خواست تا یک کاسه شیر جلوی مار بگذارد و بعد سکه را بردارد. پسر چوپان که دچار وسوسه و طمع شده بود تصمیم گرفت مار را بکشد و همه سکه‌ها را از سوراخ بیرون بیاورد. برای همین، وقتی مار برای بردن کاسه از سوراخ بیرون آمد، با سنگ به او حمله کرد. سنگ به دم مار خورد و دم مار کنده شد. مار که عصبانی شده بود، پسر چوپان را نیش زد و پسر چوپان جابه‌جا مرد.
چندی بعد، مرد چوپان در حالی‌که فقیر و عزادار بود، به صحرا رفت و کاسه‌ای شیر مقابل سوراخ مار گذاشت. مار کاسه را برد و سکه را آورد و گفت: دیگر برای من شیر نیاور، چون نه تو داغ پسرت را فراموش می‌کنی، نه من دمم را.
چوپان گفت: باشد. فقط به سوال من پاسخ بده. مار گفت: بپرس.
چوپان گفت: تو که دهان شیر خوردن نداری، چطور شیر می‌خوردی؟
مار گفت: با نی. مرد چوپان گوسفندانش را جمع کرد و برد و از آن‌پس دیگر به مار شیر نداد.

امید مهدی‌نژاد

طنزنویس

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۱ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها