در گروه کر سالمندان تهران همه مشارکت اجتماعی را تمرین می‌کنند

بخوان حدیث رویش دوباره را...

دلت می‌خواهد یک گوش بزرگ باشی و صدا از جنبنده‌ای درنیاید و تو با آن گوش بزرگ هرچه از آن حنجره‌ها در می‌آید را از روی هوا بقاپی و با جان نیوش کنی. آخ که اگر می‌شد همه تنت چشم شود چه می‌شد،‌ دوتا چشم بزرگ که بدون مزاحمتِ پلک خیره بماند به آن دهان‌ها که به فراخور باز و بسته می‌شوند و نوای موسیقایی زبان خوش مادری را بیرون می‌دهند.
کد خبر: ۱۱۸۶۲۶۱

نشسته‌ایم روی صندلی‌های قرمز و مخملی و این فکرها در سرم.
دارند پیراشکی‌های کوچک و لقمه‌ای که از کناره‌هایش شکلات مایع شرّه کرده پخش می‌کنند، دنباله اش هم شیرینی‌های دانمارکی کنجدی را. می‌گویند فاتحه بخوانید، لب‌ها همه می‌جنبد برای که، برای خانم ربیعی که امروز ختمش است.
خیلی‌ها رفته‌اند برای فاتحه خوانی، اما بقیه آمده‌اند برای تمرین، فقط نصف سالن. یکی می‌پرسد خانم ربیعی کدام بود، همان که قدش بلند بود، کسی جواب نمی‌دهد. لبی گزیده می‌شود، آخ خدا مرگم دهد، با دخترش کلی سفر رفتیم، دستی می‌خورد پشت دستی، کی باشد نوبت ما شود.
پیراشکی‌ها دارند جویده می‌شوند، دستمال‌ها دارند انگشت‌های چرب را پاک می‌کنند، پوشه‌ها آمده اند روی زانوها و شاهرخ شیردوست جاگیر شده پشت پیانو. هنوز حرف خانم ربیعی است، شیردوست قطعه‌ای می‌زند به احترامش و لب‌ها دوباره می‌جنبد؛ هر وقت عضوی از اعضای گروه به سفر آخرت می‌رود برنامه همین است. عکاس می‌خواهد عکس بگیرد، همه می‌روند روی سن، جا تنگ است، به هم می‌چسبند، بعضی‌ها خنده‌شان می‌گیرد، دوباره جمع می‌شوند، بعضی‌ها گرمشان شده و خودشان را باد می‌زنند. یاد مدرسه پیرمردها می‌افتم که پیرزن‌ها هم علاوه شده باشند. پیانو زیر دست استاد شاهرخ کرشمه آغاز می‌کند و همه می‌خوانند: به رهی دیدم برگ خزان پژمرده ز بیداد زمان کزشاخه جدا بود. همه حس گرفته‌اند، باید هم بگیرند به خاطرعکس‌ها که طبیعی شود، عکس‌هایی واقعی از گروه کر سالمندان تهرانی که روایت بهاری است پشت صورت‌های چین خورده، دندان‌های ریخته، کمرهای قوز شده و دست‌هایی که لرز گرفته‌اند.

داستان جهانگیر و ناصر
هنوز همه ایستاده‌اند، جلسه هنوز شروع نشده. پیرمردی مو پنبه‌ای با لباس بافت سفید و آبی دارد می‌رود روی سن، پشت میکروفن، دفی هم دستش. کاربلدترین عضو گروه کر سالمندان همین مرد است، جهانگیر، آوازخوان قدیمی. چشم‌های گِردش از پشت عینک قاب بزرگ کائوچویی، مهربان است. جهانگیرِ زمانی است، شاید برای خیلی‌ها شناس باشد، جهانگیرِ 84 ساله که وقتی جنگ بود و او جوان به جبهه‌ها می‌رفت و آواز می‌خواند؛ در سومار، فاو، حلبچه، راهیان کربلا را، نماز و امید جان و قاضیان کربلا را.
جهانگیر به خودش می‌بالد، متواضع است ولی می‌بالد به این که خواننده بازنشسته رادیو تلویزیون است که تا به حال 120 ترانه خوانده که وقتی جوان بود و به جبهه‌ها می‌رفت دل رزمنده‌ها را شاد می‌کرد، به قرارهای همیشه اش بعد از نمازمغرب و عشای سنگرها.
سالن آمفی‌تئاتر شلوغ است، صندلی‌های قرمز مخملی هنوز پر نشده، اعضای گروه کر هنوز روی پایند، کارکردن با سالمندها سختی خودش را دارد، استاد شیردوست دست می‌کشد روی ریش و سبیلش و می‌گوید، اینها همین جا سفید شده. شاید استاد برود، خسته است، شاید هم نرود، آخر پایش بند محبت است. جهانگیر اما دقیق و منظم است مثل یک ساعت قدیمی که به قاعده می‌گردد. اهل ورزش است، اهل تغذیه خوب، خانه که می‌رود نوارهای قدیمی خودش را گوش می‌دهد و حظ می‌برد از این صدا، جان جهانگیر بند است به موسیقی، وقتی برای همسن و سال‌های خودش می‌خواند و آنها شاد می‌شوند جهانگیر روحیه می‌گیرد.
جلسه جدی‌تر شده، ساعت تمرین است، همه نشسته‌اند روی صندلی‌ها و استاد جاگیر شده پشت پیانوی مشکی، روی سن. جهانگیر زمانی هم می‌رود بالا، پشت یک میز کوچک و یک میکروفن. دف را می‌گذارد روی پا و دو دستش گردِ صورت دف. سکوت در سالن می‌پیچد، دف توی دست جهانگیر بازی آغاز می‌کند، عجب نوایی، چه راحت و روان می‌زند، پیانو همراهی می‌کند، اعضای گروه کر نیز می‌خوانند: شب به گلستان تنها، منتظرت بودم، باده ناکامی در هجر تو پیمودم، منتظرت بودم، منتظرت بودم. آن شب جانفرسا من، بی‌تو نیاسودم،...
زن‌ها و مردها دارند حظ می‌برند از این ترانه، همه با آهنگ می‌خوانند، همنوایی‌شان قشنگ است، دوست داری فقط گوش کنی و بشوی یک گوش بزرگ. صداها که اوج می‌گیرد موهای سفید، صورت‌های چین چین و دست‌های لرزان محو می‌شود و می‌رود توی هوا، مفهوم سالمندی پر می‌کشد و زمین و زمان جوانه می‌زند، نو می‌شود، امید سرک می‌کشد به همه جا.
منتظرت بودم تمام می‌شود، حال خوبش توی فضاست اما، اعضای گروه کر می‌روند سراغ ترانه بعدی، یک نوستالژی دیگر. دو خانم گروه که محو جمع‌خوانی شده‌اند قبول نمی‌کنند با ما حرف بزنند، جان کلامشان این است که مزاحم نشویم. اما خبرنگار که به این تشرها پاپس بکشد که خبرنگار نیست.
می روم سراغ صف پیرمردها، بابابزرگ‌های دوست داشتنی خانه‌هایمان، آن جلو، درست صف اول. ناصر ناصحی فر داوطلب می‌شود، با هم می‌رویم یک گوشه خلوت، جایی که از صدای آوازخوانی گروه کر فقط زمزمه‌ای به گوش می‌رسد. ناصر82 ساله است ولی قبراق، شوخ و شنگ و پرانرژی، حداقل ده سال جوان‌تر می‌زند. جوان که بوده عاشق سنتور بوده، سنتور هم می‌زده اما کسی که همان سال‌ها سنتورش را با کینه شکسته عشق نواختن را در دلش کور کرده. ناصر ولی هرچند دقیقه یکبار می‌زند زیر آواز، چند دونگ صدایی دارد، وقتی جمع موسفیدها جمع می‌شود، وقتی که هم سن و سال‌هایش جمع می‌شوند برای ورزش او هم می‌خواند. داستان آوازخوانی ناصر می‌رسد به جوانی‌اش، حتی به نوجوانی‌اش، وقتی ساکن خانه پدری در دهکده چشمه شاهی بود و سحرهای رمضان برای بیدارکردن مردم محل روی پشت بام قلعه شش برجی ده چاوشی می‌خواند.
این مالِ سال‌های خیلی دور است، ناصرازآن سال‌ها حداقل70 سال فاصله گرفته، او24 سال پیش بازنشسته شده، بازنشسته شرکت داروگر که معلوم است عرقی به آن دارد. او را پسرش به گروه کر آورده، پسری که خودش عضو گروه کر تالار وحدت است، پسری که مواجهش کرد با امتحان ورودی گروه کر برای تست صدا و ناصر خواند: ستاره امشب کسی ندیده، مگر ستاره کجا دمیده، مه آرمیده رنگش پریده، ابر سیاه رو به سر کشیده.
ناصرناصحی فر دست می‌کند درجیبش و کارت خانه موسیقی ایران را می‌گذارد روی میز. می‌گوید ببین من تنها کسی هستم که این کارت را دارم. او به کارتش می‌بالد، به عضویتی که در80 سالگی‌اش دست داد.

داستان پروین، فاطمه، معصومه و مهری
برمی‌گردیم به سالن آمفی تئاتر. موسیقی باز هم برقرار است. اعضا رسیده اند به بیداد زمان. استاد شیردوست گفته بود که اعضای این گروه کر به خیلی از آهنگ‌های اصل و فاخر ایرانی مسلطند، حتی به آهنگ‌های کردی،‌ ترکی، مازنی و گیلگی. او گفته بود که همین چند روز پیش اینها یک‌ساعت و نیم کنسرت داشتند و400 تماشاچی با همه وجود تشویقشان می‌کرد.
به‌رهی دیدم برگ خزان، پژمرده زبیداد زمان، کز شاخه جدا بود، چو زگلشن روکرده نهان، در رهگذرش بادخزان، چـون پیک بلا بود. همه حس گرفته‌اند ولی پروین عابدین 66ساله حاضر است حرف بزند. پروین هم جوان‌تر از سنش می‌نماید، حداقل
ده سال.
او 12 سال پیش به گروه کر آمده. یک بازنشسته سرحال، زنی فاصله گرفته از ایام جوانی که اما احساس پیری ندارد. خودش می‌گوید اینها همه معجزه مشارکت اجتماعی است. کنار دستم فاطمه ملک‌زاده نشسته، 77 ساله، بازنشسته دیوان محاسبات، بازنشسته 19‌سال قبل. آشنایی‌اش با گروه کر اتفاقی بوده، در پارک لاله بوده که خانمی این پیشنهاد را داده، او هم قبول کرده، تست داده و قبول شده. فاطمه می‌گوید جوان که بوده در تنهایی‌هایش می‌زده زیر‌آواز، حالا هم که در خانه است باز می‌زند زیر آواز، او درس‌های گروه کر را تمرین می‌کند، شاد است برای همین، اگر موسیقی و گروه کر نبود شاید افسرده و تنها بود ولی حالا نیست، فاطمه خودش می‌گوید.
گروه دارد می‌خواند: بردی از یادم، دادی بر بادم، با یادت شادم، دل به تو دادم، در دام افتادم، از غم آزادم. نواها الحق که دلکش است. با این حال معصومه عاطفی، 71‌ساله، بازنشسته ارتش به ما وقت می‌دهد. معصومه اگر اینجا نیاید استرس دارد، یاد گرفتاری‌های زندگی می‌افتد. می‌نشینم کنار مهری حاج‌هادی، از معدود زنان خانه‌دار گروه کر، 67ساله، نسل اندر نسل عاشق موسیقی.
مهری وقتی کارِ خانه می‌کند شعرها را با خودش زمزمه می‌کند، در جمع‌های زنانه هم می‌خواند، این اعتماد به نفس را گروه کر به او داده. فاطمه جم‌نژاد،71ساله و بازنشسته سازمان جغرافیایی کنار اوست. فاطمه بعد از بازنشستگی شکوفا شده، حالا مدت هاست تکه دوزی می‌کند، گروه کر و مشارکت اجتماعی هم که نورعلی نور، شادش کرده، از کنج عزلت کشانده اش بیرون، به زندگی اش معنا داده، آنقدرکه به خاطرش از تجریش می‌آید نزدیکی‌های میدان امام حسین(ع). اعضای گروه کرسالمندان تهرانی به دل جوان شده اند با این که ظاهرشان شکسته است. آنها مثل هر موی سپید کرده‌ای قرص‌های مختلف می‌خوردند و دردهای ریز و درشتی دارند ولی به گروه که می‌پیوندند همه چیز فراموششان می‌شود، غلامرضا امیرمستوفیانِ بازنشسته حتی به مدد این گروه، شادی و نیروی مضاعف گرفته و شاد است که آواز اگر درجوانی دست نداد خوشا که حالا دست داده است.
ساعت 5 عصر است، گروه هنوز دارند می‌خوانند، انرژی‌شان عجیب است و حال و هوای همخوانی‌شان روحبخش: تنها با گل‌ها، گویم غم‌ها را، ... فضا پرشده است از عطر موسیقی.

مریم خباز

جامعه

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها