بخش دوم و پایانی داستان کوتاه «نشانه‌ای برای شوان»

چون صد تازه صید شده

همه ساکت می‌شوند. شوان می‌خواهد جواب پیمان را بدهد، اما مدام تصویرهای سیل زمانِ جوانی‌ش پیش چشمش می‌آید.
کد خبر: ۱۱۷۷۱۸۰

دو سال پیش از آنکه هیوا و خانوادهاش شبهنگام در جاده نفله ماشین بشوند، سیلی آمد بنیانکن. روز اول باران، همه گمان خیر میبردند اما روز دوم شستشان خبردار شد که خطری در راه است. هنوز نوبت چاشت نشده بود که سیل آمد به روستا. یک ساعت قبلش چوپان به قیمت جان خودش را رسانده بود و خبر طغیان رود را در بالادست داده بود. اما تا شوان خبر را به همه برساند و مردم هم زار و زندگی را جمع کنند، سیل به شتاب رسید. نیمی به دامنه پناه برده بودند و نیمی هنوز در تیررس خشم سیلاب بودند و جانشان را به کوه پناه میبردند. هیوا که خانواده را زود فرستاده بود به دامنه، بازگشته بود و کمک به پیران و بیوگان و بچگان میکرد. همه از آب بیرون آمده بودند که ننه پیمان، زن تنهایی که از دار دنیا یک بز و یک بره بیش نداشت و پشت خودشان میکشید، بنا گذاشت به جیغ و قیژان که یکیشان سر خورده و دمِ افتادن است. هیوا برگشت تا بز را از شاخ بگیرد و به ننه برگرداند. همین هم شد و بز نجات پیدا کرد و هیوا سراپاخیس، دامنه را گرفته بود و پشت بز، تپه گل و شل را چهار دست و پا میآمد. دامنه را که رد میکردند و تپه را دور میزدند، از سیریناپذیری سیل در امان میماندند چون آخر تپه، شیب پشت به روستا بود و آبِ غران از آن نقطه سر کج میکرد سمت دره پایین روستا. همان موقع که همه خیالشان از
مرگ و میر راحت شده بود، جیغ زنِ شوان همه را میخ‌کوب کرد. کدخدا هنوز چشمش افتادن دارا را در آب دنبال می‌کرد که هیوا راه بزروی لب پرتگاه را دوید و وقتی که دارا در پیچ سیلاب به دام افتاده بود، رسید به حوضچه گرداب. آخر درست پیش از آن‌که زمین شیب بگیرد سمت پایین روستا و آب بازگردد، سیل می‌خورد به دیواره سنگی تپه و وامی‌گشت و نیمی‌ش گرداب می‌شد و تازه بعد از آن می‌افتاد در شیبِ پشت به روستا. تا بچه برسد به گرداب و غرقِ حوضچه شود و سربرآورد، هیوا رسیده بود و به پرشی در گرداب دارا را به بغل گرفته بود. بعدش معلومِ کسی نشد که کجا سر خوردند و چه شد. شوان مبهوت دارا و هیوا بود و نمی‌دانست زنش را به چه حیله‌ای آرام کند که زنان ده مادر را دوره کردند و دلداری‌ش دادند. وقتی که همه امیدها قطع شد و مادر دارا باور کرد که بچه از دست رفته و مادر آسو غمِ رفتن شوهر را می‌خورد، هیوا بالای تپه، درست پشت قبرها ظاهر شد. مردم هجوم بردند سمتش. هیوا بچه را زیر درخت چتری کوچک نوک قله زمین گذاشت. رنگ دارا برگشته بود و هیچ عضوی‌ش تکان نمی‌خورد. مادر آمد به بالین بچه که نصف لباسش پاره شده بود و زخمی روی دستش نشسته بود. بچه را به بغل گرفت و مویه کرد. شوان پرسید: «نفس می‌کشه؟» که زن گونه را به دهان بچه نزدیک کرد و سر تکان داد.

شوان رو می‌کند به به‌تین که تا طاق پنجره یک آرنج فاصله دارد. «او کلام خدا بگیر دستت.»

به‌تین روی زانوها بلند می‌شود و قرآن از طاقچه برمی‌دارد. با اشاره شوان، دارا برمی‌خیزد به پیشوازی و قرآن را سردست می‌آورد برای پدر. شوان می‌گوید: «کلام خدا حکم باشه میانمان.» نگاه می‌چرخاند دورتادور اتاق. «اگر دلیل آوردید که هیوا مرد خدا بوده، به بزرگی همین کتاب قسم که از آقای نماینده می‌خوام کلید هه‌سار و اتاقِ بده به آسو. اما اگر همه حرفتان جوانمردی و سخاوتشه، که من هم اقرار می‌کنم به گره‌گشایی دستش، حیف که کافی نیست و نمی‌تانم در ای تصمیم بزرگ روستا، خاطرشه دخالت بدم. کسی سخنی داره؟»

صدایی از کسی در نمی‌آید. شوان دست می‌گذارد روی قرآنی که به‌تین به اشاره خودش گرفته بالاتر از سر همه و می‌گوید: «به فرستنده‌ای کتاب و گیرنده‌اش قسم، اگه خداوند نشانه‌ای نشانمان بده که بدانیم هیوا ارج و قربی نزدش داره، از کار با آقای نماینده عقب کشیم و ریش و قیچی روستا را دهیم دست آسو.»

سکوت جمع آن‌قدر طولانی می‌شود که شوان به نماینده شرکت می‌گوید وقتش رسیده که بروند سروقت پایگاه و حین برخاستن مردم، صلواتی از جمع می‌ستاند که صدایش از تاق می‌رود بیرون و می‌رسد به زنان و جوانانی که دور خانه کدخدا منتظر و پراکنده، گوش تیز کرده‌اند به آخرِ کار پایگاه گردشگری.

تا جمع برخیزد و برود به پایگاه و نماینده شرکت کلید را بدهد دست دارا و شوان برگردد به خانه و نماز بگزارد و شام بخورد، کدخدا مشغول فکر کردن به هیوا و آسوست و زیر پتوی خواب هم که می‌رود، از کارهای زیادی که در پیش دارد آسوده نیست. شوان می‌خوابد ولی یک دم سرِ بی‌خاطر بر بالین نمی‌گذارد.

ایستاده پیشِ دروازه شرکت، و کرور کرور گوسفند و بز از خاورکران تا باخترکرانه، سیلآسا سوی روستا روانند. زنگولههای بزها از چپ خبر آمدن خیل عظیمی می‌دهند و زنگ آویزهای ماده گوسفندان از راست. آسو ایستاده بر بالای قله مشرف به روستا، و چوبِ شبانی فراز گرفته. شوان گمان میبرد که سوی چوب سمت دروازه است. از همان جا بانگ میزند که «دورشان کنو فریاد میزند. مطمئن است که اسو میشنود اما سنگی شده که صوت و سماعی درش کارگر نیست. رو میگرداند سمت پایین روستا. گوسفندها قدمرو و پشمسا میرسند به پایین تپه. و بزها از یال مقابل شاخ میرسانند به میشهای قراولِ این گله. نه سگی در پیش است و نه چوپانی. و آسو همچنان ایشان را مینگرد. صدای زنگوله و زنگ آویزها تمام روستا را پر کرده. شوان بانگِ دوباره برمی‌آورد. در هشدارِ میلیونها زنگوله آویخته، شوان صدای خودش را هم به زور میشنود. برمی گردد سمت دروازه و داخلش میشود. دارا در را قفل میکند و پدر را به پناهِ اتاقک شرکت میبرد. زنگ گله نزدیک و نزدیک تر میشود تا قراول گوسفندان و بزها پشت دروازه شرکت نمایان میشود.

از خواب میپرد، شوان. عرق کرده و نفس به سختی در سینه‌اش میماند. صوت زنگ هنوز در گوشش هست. میرود به حیاط و آسمان را مینگرد. جیرجیرکها میخوانند. و البته لابهلای... گوش تیز میکند. همان طور بیتوجه به لباس و سر و وضع، میرود تا خیابان اصلی روستا و شیب ملایمش را آن قدر میرود پایین تا دروازه شرکت در دیدرَسش قرار گیرد. خبری از تنابندهای نیست و جز صدای جیرجیرکهای جوان و نفسهای پیرانهسر خسته خودش چیزی... چرا، صدایی میآید. پشتِ گوش پیش میآورد به روبهرو. صدای زنگولهای است که دینگدینگِ نرمش از پشت تپه، انگار که از افق، شنیده میشود. خیابان را پایینتر میرود و دقیقتر گوش میدهد. صدا نه بالا میرود و نه پایین میآید. دینگدینگدینگدینگ... مطمئن میشود که
وهم برش داشته و تنها خیابان آسفالت روستا را برمیگردد بالا. جاده از میانِ خانههای آرمیده در دو سو، میرود تا پای کوهِ خفته سیاه. که دلش میزبان مردگان اهل این ده است.

شوان آگاه میشود به برهنگیش از لباسِ بیرونسرا و پا تند میکند که مبادا پیش از رسیدن به حیاط، چشم نامحرمیش ببیند. حیاط را هم دو گام یکی میدود و داخل خانه میشود.
سر میزند به دارا و دیگران که عمیق خوابند و متوجه دلشورهاش نیستند. لعنتی میفرستد به ابلیس و فراری از وهم و رویا، برمیگردد به زیراندازِ نیمهگرم خودش، لحاف را میکشد بر سر و دوباره میخوابد.

این بار نه تراکم رویاهای درهم و نه سنگینی افکار پریشان، که زمین از خواب میپراندش. زیر پایش میلرزد. با دلهره میدود سمت اتاقها و مضطرب از اشیا و سنگهایی که سقوط میکنند، اهل و عیال را صدا میزند. سایهها میلرزند و پس و پیش میدوند. زنانِ سرنپوشانده را میراند بیرون. خودش هم میدود، سرلخت، بیسروَن و لچک. دختر کوچکش هنوز کنج اتاق است. قاب عکس پدر سقوط میکند روی فرش. دست دختر را میکشد شوان. شیشه پنجره فرو میریزد کف اتاق. سقف شکاف برمیدارد. بین او و دختر ابری از گرد و نرمهخاک شکل میگیرد. دیوار جنوبی شکم میکند. دست میکند داخل غبار. لمس میکند دختر را. کفِ اتاق به قدر وجبی باز میشود. میکشد دست دختر را. دیوار دمِ زاست. دختر را هل میدهد سوی در. دیوار میزاید. پای شوان زخم برمیدارد. خودش را میکشد بیرون. زمین هنوز میلرزد.

ترسش از پسلرزهها که میریزد، اهل خانه را جمع میکند گوشه ههسار، دور از طویله و آشپزخانه و انبار، در پناه کنفهای چیده بره که آوار نشده، میشماردشان به چشم. دختر میگرید. مینشیند و سر خاکآلود دختر را در آغوش میگیرد. جویای دارا میشود. کسی ندیدهاش. دختر بزرگ‌تر دیده بودهاش که بعدِ زلزله دویده سمت طویله. برمیخیزد و همانطور پابرهنه و زخمی میرود به آن سو. یکی از دیوارهای طویله ههسار را فرشِ سنگ و سیمان کرده و سقف آهنیش، شیبی ساخته تا زمین. دیوارهای دیگر سوراخسوراخ سنگ از دست داده یا لااقل ترک برداشته. سر خم میکند زیر سقف حلبی. بوی خون میخورد به دماغش. خرابه دیوارهای دیگر را پی منفذی میجورد و آخر سر، در کنج روبهرو شکافی مییابد به گَلِ گذشتن سر و تنِ تنومندش. نور ماه و ستارهها به داخل نمیرسد. تازه ناله ضعیف گوسفندان را میشنود. دو سه تا بیشتر نیستند. بقیه زیر آهن و سنگ از هم پاشیدهاند و خونشان به هرچیزی شتک زده. دستش لزج میشود و روی آهن سر میخورد. پایش میرود روی شکمبهای یا پوست لاشهای که سر میخورد و میافتد روی زمین. زخم پایش گرم میشود. با دست جلوتر میرود و سرانگشتانش پاچههای شکسته و سمهای دریده و پوزههای لهیده را لمس میکند. راهی به درون طویله ندارد. حتی... این لاشه گوسفند نیست. جسدِ انسانی است به قامت رعنا و به سینه ستبر و به اعضا رشید... این چانهشکسته، این گونهدریده، این چشملهیده، این موی به خونآغشته، داراست... پسر را بیخِ دیوارِ سنگ و فولادِ تکیده، در آغوش میکشد. مینالد. فریاد میزند. فریاد میزند. فریاد میزند. نعره میکشد. فریاد میزند...

«شوان»

با صدای همسر، سر بلند میکند شوان...

یله شده بر سنگی. روستا زیر پایش به غم نشسته. مردها به رفت و آمد، زنها به جیغ و ناله، انگار روستا دستمالی بوده که با دو سر انگشت تکانده باشندش. لاشه گوسفندان گله به گله بر زمین افتاده و جنازه آدمها زیر تکهپارچهها خوابیده. سر و صدا و همهمه به هواست. مردها بی‌لباسِ رو دوان، زنها بدون کت و گُلوَنی و جلیقه مشغول شیون و زاری، بچهها... پرتوهای طلایی خورشید، دشت روبهرو را روشن کردهاند اما روستا هنوز تاریک است. کارها را رسیده و مردم را در میدان جمع کرده. گوسفندهای زنده را نجات دادهاند. تماس گرفته. منتظر آمدن کمک از شهر است. دارد دیوانه میشود. بهتین و پیمان را گماشته جای خود تا نفسی بنشیند بر تخته سنگی. آمده اینجا. تعدادی در خانهاش گرد آمدهاند. جسد دارا میانه حیاط خوابانده شده. طاقت دیدن ندارد. دوباره رو میکند به دشت. از دور سیاهی لرزانی را میبیند. به سایه گله میزند. آسو باشد؟ به زعمش هموست ولی به عقل باور نمیکند. نه مگر که گله دو روز را دست‌کم در صحرا میچرد؟

برمیخیزد از سنگ تخت. پشت به روستا دامنه را بالا میرود. کوه پیش رویش استوار ایستاده. میرود گام به گام سوی به قبرستان. پرهیب کوه در این طلوع غمبار، خوف به جانش میاندازد. کوه سر جایش هست. درختها سر جایشان هستند. درختچهها سر جایشان هستند. بوتهها سر جایشان هستند. سنگها سر جایشان هستند... میرسد به لبه شکافی که هرچه بالاتر میرود بازتر میشود. پس دل کوه هم شکافته از این لرز. و اصلا شاید دل کوه لرزیده که زمین بر خانهزندگیشان خشم گرفته. میرسد به اولین سنگ قبر... پایینترینشان که زن جوانمرگ پیمان خوابیده در آن. سنگ مرمرش شکافته از خط وسط و در خود رفته. میرود بالاتر. از کنار گل یخی و بوتههای کوهی میگذرد. شکاف بازتر میشود. میرسد به ردیفهای بالایی. دو قبر خراب شدهاند به یک طرف و سنگ میانی، بلعیده شده در شکاف زمین. قبرهای بالایی... نیم شدهاند، خورد شدهاند، سرشان شکافته، پهلوشان دریده... زمین دهان باز کرده به بلعیدن سه سنگِ چفت هم. پوکاستخوانهایی افتاده در شکاف... تکهکفنهایی بیرون زده از خاک... سنگ هاشم که هفته پیش مرده بوده افتاده در شکاف و پاهاش چون نیش شکافته مار از زمین زده بیرون.

ناگهان سر بلند میکند شوان. میدود بالا. خودش پای درخت چتری نوک قله، هیوا را در گور گذاشت. میرسد به نوک. شکاف از پیش پای درخت رد شده. خورشید برآمده در دشت و میتابد به دیواره دهانی که کوه گشوده به مشرق. روستا در سمت راستش بیصدا ناله میکند. سنگهای دور درخت، یکبر افتادهاند به پشت، یا رفتهاند در دهان کوه. تنها سنگ مرمری که خودش سفارش داده بود برجاست. برجاست اما دلش شکافته، چون صدفی که تازه صیدش کرده باشند.

دلبری میکند این دُر. این پاهای آشنا، این تن را خودش کفن پیچیده. دست...

نمیتواند.

اما باید دست...

نه نمیتواند.

باید... دست دراز... میکند. تای کفن را کنار...

هیوا چشمبسته خوابیده. و تارهای سبیلش هنوز تابیده. و موی شانهکردهاش...

صدای زنگوله بزها و میشها و ماده گوسفندها از دشت به گوش میرسد.

رو میکند به شرق. از شکاف میپرد جلوتر. میافتد روی زانوها. خورشید نیمچشمی از پشت افق بیرون آورده. آسو گله را میآورد.

شوان، سر میگذارد به سجده.

محمد قائم خانی

داستان‌نویس

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها