آنچه گذشت: کارگران شهرداری هنگام باز کردن جوی آبی که گرفته بود، با جسدی در میان ملحفه زیر پل رو به رو شدند و موضوع را به ژاندارمری اطلاع دادند. سرگرد ترابی از کارآگاهان با تجربه پلیس آگاهی مسؤول رسیدگی به این پرونده شد. او بعد از بررسی جسد و برای شناسایی هویت مقتول تصمیم گرفت پرونده زنان ناپدید شده را بررسی کند. دو زن در چند روز گذشته در تهران گم شده بودند؛ یکی از آنها نسترن 30 ساله بود که دخترش با دیدن جسد اعلام کرد، او مادرش نیست. دومین زن، لاله پرستار بیمارستان سینا بود. سرگرد راهی خانه او شد.
کد خبر: ۱۱۷۶۰۳۰

و حالا ادامه داستان

خانه لیلا در یکی از محلههای شمال تهران بود. خانهای ویلایی که بعد از زنگ زدن، سر و صدای سگی از حیاط آنجا بلند شد.

کارآگاه چند بار زنگ زد اما کسی در را باز نکرد. سراغ همسایه کنار رفت که مقابل خانه در حال شستن ماشین فورد خود بود. مردی حدودا 40 ساله با سبیلی قیطانی .

همسایهتان نیستند؟

شما؟

کارآگاه کارتش را نشان داد و خودش را معرفی کرد.

مرد کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت: راستش را بخواهید جناب سرگرد. چندی روزیه که لیلا خانم گمشده. البته من فکر میکردم که رفته سفر، اما خانوادهاش که دیروز اومدن اینجا، گفتند گمشده و دنبالش میگردن. شماره تلفنی رو به من دادن که اگر خبری به دست آوردم بهشون خبر بدم.

شماره رو بده.

تو خونه است. صبر کنید الان میارم.

تو خونه تلفن داری؟

بله قربان.

اگه اشکال نداره بیام داخل تا باهاشون تماس بگیرم و آدرس بگیرم. باید برم حضور باهاشون حرف بزنم.

کارآگاه با شماره تماس گرفت و پدر لیلا از آنسوی خط تلفن را جواب داد. بعد از صحبت کوتاهی آدرس خانه شان را گرفت و راهی آنجا شد. در حالی که لیلا در خانهای ویلایی در شمال تهران زندگی میکرد، پدر و مادرش ساکن یکی از محلههای جنوب تهران بودند. این موضوع باعث شک سرگرد شد.

مقابل خانه قدیمی ایستاد و زنگ زد. مردی حدود 65 سال جلوی در آمد و با دیدن سرگرد با آن لباس و ابهت، دیگر نپرسید شما و او را به خانه دعوت کرد. وارد اتاقی شدند و روی زمین نشستند. زن کنار میز سماور نشسته بود و سلامی به کارآگاه کرد و بعد استکانی چای ریخت و دست شوهرش داد تا به مهمان خانه بدهد. سرگرد رو کرد به پیرمرد و خیلی زود سوال هایش را شروع کرد.

چرا لیلا با شما زندگی نمیکرد؟

دیگه اینجا براش کسر شان بود. البته چند بار گفت ما بریم پیش اون زندگی کنیم. اما زندگی تو اون محلهها آدم رو دق میده.

این همه پول رو از کجا آورده بود؟

بعد مرگ شوهرش، ارث اون خدا بیامرز بود. البته لیلاخودش هم کار میکرد و پس انداز خوبی داشت. هر وقت میاومد، دستش پر بود از میوه و شیرینی . آخر سر هم تو جیبم پول میذاشت. برای خونه ما تلفن خرید تا راحت از حالمون باخبر باشه.

چند روزه ازش خبر ندارید؟

حدود چهار پنج روزی میشه. کارش داشتم. چندبار به خونش زنگ زدم جواب نداد. به بیمارستان زنگ زدم همکاراش ازش خبر نداشتند. رفتم دم خونش اما اونجا هم نبود. دیگه نگرانش شده بودم. همسایمون آژان بازنشستس. اون گفت شکایت کن و من هم شکایت کردم.

پیرمرد مکث کوتاهی کرد و انگار که چیز جدیدی به ذهنش رسیده باشه، گفت: خبر جدیدی شده که سراغ ما اومدید؟

کارآگاه بنا به عادت همیشگی اشتابی به انتهای سبیلش داد و در جواب گفت: خبر جدیدی که نه. اما یه جسد پیدا شده که باید بیای شناسایی کنی.

صدا افتادن استکان روی زمین، نگاهها را به سمت مادر لیلا برد. زن میانسال که تا حالا ساکت نشسته بود، آرام شروع به گریه کرد.

پیرمرد همسرش را آرام کرد و از زن همسایه خواست مراقب او باشد. بعد همراه کارآگاه راهی پزشکی قانونی شدند. سکوتی در ماشین حاکم بود و پیرمرد به عابران نگاه میکرد و امیدوار بود جسد دخترش نباشد.

کارآگاه این سکوت را شکست و پرسید: دخترت علامت خاصی برای شناسایی داشت؟

بله. پشت کتفش، ماه گرفتگی شبیه هلال ماه داشت.

نشونه دیگهای نداشت؟

نه.

دوباره سکوت فضای داخل ماشین را پر کرد. بعد از بیست دقیقه به پزشکی قانونی رسیدند. کارآگاه اینبار بدون راهنمایی دکتر سراغ کشوی شماره 5 رفت و آن را بیرون کشید و پارچه سفید روی صورت مقتول را کنار زد.

پیرمرد نگاهش به صورت دختر خیره ماند و بعد از مکثی طولانی روی سرش کوبید و بغضش ترکید.

کارآگاه سعی کرد او را آرام کند و بعد کشو را بست. زیر بغل پیرمرد را گرفت و او را از سالن بیرون برد. هویت مقتول شناسایی شد و سرگرد یکی از گرههای کور این جنایت را باز کرده بود.

او میدانست رسیدن به قاتل خیلی سخت است، به خصوص که لیلا با کسی ارتباط نداشت و دوست و فامیل نمیدانست با چه کسی در ارتباط است. تنها گزینه کارآگاه همکاران لیلا بودند که فردا باید سراغ آنها میرفت.

صبح روز بعد راهی بیمارستان شد تا از همکاران زن جوان تحقیق کند شاید ، ردی قاتل
پیدا کند.

وقتی به مقابل بیمارستان رسید ، پدر مقتول را دید که جلوی در ایستاده بود. با دیدن او تعجب کرد . وقتی مقابل پیرمرد ایستاد، او هم با دیدن کارآگاه شوکه شد .

در حالی که بریده بریده حرف می زد ، گفت: آمدم اینجا شاید همکارای لیلا بدونن چه کسی دخترم را کشته. به مادرش قول دادم ، خودم قاتل را بکشم تا داغی که روی دل ما گذاشته آروم شه.

سرگرد که از شنیدن این حرف عصبانی شده بود ، با نگاهی غضب آلود دستی به سیبل هاش کشید و گفت: مگه مملکت بی قانون شده که تو افتادی دنبال قاتل. من اینجا برگ چغندر که نیستم، به جای این کارآگاه بازیا بهتره بری جنازه دخترتو بگیری و فکر کفن و دفن باشی. من اگه خبری شد بهت می گم.

ادامه دارد...

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها