گفت‌وگو با عضو گروه تفحص شهدا که طعم اسارت در زندان ابوغریب را چشیده است

حکایت جست‌و‌جوگران نور

ای‌کاش می‌شد همه چیز را نوشت. ای‌کاش 30 سال پس از پایان جنگ، مصائب جنگ واقعا تمام شده بود. ای‌کاش می‌شد تمام و کمال نوشت وقتی گروه تفحص شهدا کوله‌بار چشم انتظاری خانواده‌ها را می‌اندازند روی دوش و می‌روند آن سوی مرز، چه‌ها می‌بینند. ای‌کاش می‌شد بی‌کم و کاست نوشت سید داوود امیرواقفی، رزمنده همیشه حاضر جنگ و عضو گروه تفحص مفقودین حین کار چطور اسیر شد و سه سال زندانی زندان جهنمی ابوغریب بود، ای‌کاش مصلحت‌ها می‌گذاشت. داوود، افسانه نمی‌گوید.‌ 30 سال پس از پایان جنگ، زندگی خیلی‌ها هنوز بر مدار جنگ می‌گردد. جنگ حالا خزیده در ذهن آدم‌ها، شده خاطره، شده داغ مثل داغ زندگی داوود که هنوز اشک به چشم‌هایش می‌پاشد. او یکی از معجزات جنگ است. از آن معجزه‌ها که شیشه در بغل سنگ سالم می‌ماند و می‌شود راوی جنگ، نقال عاشورا در عاشورای جبهه‌ها.
کد خبر: ۱۱۷۱۷۹۷

شما از ابتدا تا انتهای جنگ همواره حضور داشتهاید و بعد از جنگ هم به تیم تفحص مفقودین پیوستید. این شما را خاص میکند. حتما به روال آن سالها از آن دست نوجوانهایی بودید که شناسنامه را برای رفتن به جبهه دستکاری میکردند. درست است؟

بله. آن زمان این جور کلکها مد بود چون جنگ، شور و حال خاصی ایجاد کرده بود و تقریبا همه هم سن و سالهای من در شناسنامهشان دست میبردند.

بعضی خانوادهها با این جور رفتارها مخالفت میکردند، وضعیت شما چطور بود؟

نه، کسی با من مخالف نبود، بلکه حتی راه برایم باز بود، چون مادرم از قبل از انقلاب در توزیع اعلامیهها نقش داشت و من کمکش میکردم. دربحبوحه انقلاب هم توانستم یک تانک را درچهارراه کوکاکولای تهران با کوکتل مولوتف آتش بزنم.

پس با این وصف در زمان حضور در جبهه نگرانی از بابت خانواده نداشتید، گرچه میدانم بارها مجروح شدهاید و هیچ خانوادهای نیست که در این وضعیت نگران فرزندش نباشد.

بله طبیعتا. اولین مجروحیت من برمیگردد به سال 65 و عملیات کربلای یک و دفعه دوم با سه چهارماه فاصله درمنطقه پدافندی مهران ـ قلاویزان که از ناحیه دو دست مجروح شدم.

شما هم مثل بسیاری از رزمندهها با وجود مجروحیت اول باز هم به جبهه رفتید، درست است؟

بله، آن زمان این هم رسم بود. همین باعث شد استخوان دستم سیاه شود. وقتی عملیات کربلای 5
پیش آمد من باز هم در بیمارستان بودم که برای رسیدن به عملیات از بیمارستان با دست گچ گرفته فرار کردم. آن زمان در گردان انصار بودم که به من اجازه پیشروی ندادند برای همین بناچار عقب ماندم. این وضع ادامه پیدا کرد تا عملیات تکمیلی کربلای 5 که حدود هشت سانت از استخوان دستم سیاه شدتا جایی که میخواستند آن را قطع کنند.

قطعا این وضع شما را از بودن درعملیات منصرف نکرد.

نه منصرف نشدم، بلکه با قمقمه روی دستم آب میریختم و گچ دستم را با خنجر باز میکردم. یک نانچیکو همیشه همراهم بود و چند تا نارنجک به کمرم بستم و راهی شدم. روز قبل از عملیات تکمیلی، معاونان گردان انصار (امینی، پوراحمد و شاهحسینی) شهید شده بودند و تعدادی نیز یا مجروح یا اسیر شده بودند. با این وصف، ستونکشی کردیم و رفتیم به سمت منطقه عملیات.

از عملیات تکمیلی کربلای 5 روایتهایی جگرخراش نقل میشود.

آنجا عاشورا در عاشورا بود. ما داستان عاشورا را شنیده بودیم، ولی در این عملیات عاشورا را به چشم دیدیم. تویوتاهای حامل رزمندههای ما را با کاتیوشا به رگبار میبستند. تعدادی از دوستان ما اینگونه شهید شدند. آتش دوطرف بیوقفه و سنگین برقرار بود به حدی که آتشها در آسمان با هم برخورد میکرد و باران ترکش بود که به سرو صورت بچهها میریخت.

میگویند سرمای آن سال بسیار شدید بوده.

بهتر است بگوییم سرمای استخوانسوز. بدنهایمان از سرما به حدی کرخت شده بود که احساس میکردیم خون براحتی درآن جریان پیدا نمیکند. استخوان دستم هم که سیاه شده بود از شدت درد عاجزم کرده بود. از ترس این که بیآذوقه نمانیم چیزی نمیخوردیم، نه آب قمقمه را و نه شکلاتهای مقوی جنگیمان را. ترجیحا سعی میکردیم تشنگیمان را با گذاشتن یک ریگ زیر زبانمان برطرف کنیم.

در این عملیات سنگین به احتمال زیاد باز هم مجروح شدید؟

بله. در حال پیشروی بودیم که لحظهای احساس کردم جگرم سوخت و پهلویم دارد تکهتکه میشود. دست گذاشتم روی پهلویم که دستم سوخت، ترکشی از دل خاکریز گذشته بود و دندهام را شکسته بود. با هر مصیبتی که بود ترکش را کندم و به کنار انداختم. چند دقیقه بعد عاشورایی که میگویم اتفاق افتاد. قبل از ما گردان مقداد به خط زده بود و در خاکریز دو جداره مستقر بود، ناگهان چند انفجار مهیب رخ داد و چهار موشک کاتیوشا آمد داخل خاکریز. از حدود 200 رزمنده بیش از 40 نفر باقی نماندند. رزمندهها میرابی، صافی، گلخندی و مومنی همه شهید شدند. منورها منطقه را روشن میکرد و من تکهتکه شدن انسانها را آنجا دیدم. آنها که باقی مانده بودیم، رسیدیم به نقطه رهایی یا میدان مین، نوار معبر به خاطر شدت آتش دشمن از بین رفته بود و من نفر چهارم از ستون بودم که باید از میدان مین میگذشتیم. حاج جعفر محتشم فرماندهی میدان مین را به مصطفی میرابی سپرد، مصطفی به بچهها گفت سرهایتان را بیاورید پایین که تیر خورد و شهید شد. بعد از او فاضل صافی هدایت کار را به دست گرفت، اما یک دوشکای سرتراش و یک دوشکای تیغتراش که روی زمین را میزد، نمیگذاشت هیچ جنبندهای زنده بماند.

شهید محرابی در بغلم جان داد. منور زدند، شهید صافی تا نشست تیر خورد و او هم در بغلم آرام گرفت و از آن ستون که من نفر چهارمش بودم فقط سه نفر ماندیم و موفق شدیم به خاکریز برسیم. یک کاتیوشا همه بچههای ما را زده بود. زار میزدیم، دشمن یکریز آتش میریخت و جنازههایمان را هم میدیدیم که تیر میخورد.

من به این فکر میکنم که عمر شما به دنیا بوده که از آن جهنم زنده بیرون آمدید.

شهرام بهزادی یکی از آن دو نفری بود که زنده بود. یک انگشتر عقیق به دستم کرد و گفت اگر شهید شدی مرا شفاعت کن، اما قول بده یادت نرود. در دل خاکریز خوابیده بودیم تا با نارنجکهایی که داشتیم هرطور شده سنگری را که بچههای ما را زده بود، نابود کنیم اما یکدفعه دیدم صدای خرخر میآید، برگشتم دیدم شهرام بهزادی تیر خورده و دارد به سمت پایین کشیده میشود. داد زدم، زار زدم، بغلش کردم، دیدم صورتم داغ شد، گلوله دشمن به کلاهخودش خورده بود و خون فواره میزد... بعد از روشن شدن هوا گردان سلمان لشکر27 محمدرسولا... خودش را رساند به آن خط و من زنده به عقب برگشتم.

آدمهایی مثل شما که صدها همقطار را زیر آتش دشمن جاگذاشتهاند، طبیعی است اگر بخواهند در زمان آتش بس اجساد شهدا را به کشور برگردانند. نیت شما برای عضویت در کمیته جستوجوی مفقودین همین بود؟

عملیات کربلای4 و5 که لو رفت، حتی عقبه ما را گرفته بودند و نتوانستیم کشتهها را به پشت جبهه منتقل کنیم. همین شد که بسیاری از شهدا در شلمچه جا ماندند. ما یکسری یادگاری را در مناطق عملیاتی جا گذاشتهایم که وظیفه داریم آنها را به وطن برگردانیم. بعد از پایان جنگ، سپاه طرحی داد که براساس آن افراد حاضر در عملیاتها با کروکی اعلام کنند که اجساد شهدا کجاست. طبیعی بود که من هم بروم برای تفحص. در منطقه عملیات کربلای 5 طبق کروکیها موفق شدیم استخوانهای پیکر سیدقاسم طباطبایی را پیدا کنیم.

در جریان تفحصها موفق شدید بقایای اجساد دوستانتان را پیدا کنید؟

نه دوستانم را ندیدم. فقط موفق شدم شهید طباطبایی را که میشناختم، پیدا کنم که تعدادی از رزمندههای دیگر هم کنارش بودند. در عملیات تکمیلی کربلای 5 تکتک بچههای ما را با گلوله تانک میزدند، اما خداوند بال اینها را از دل خاک بیرون میکشد و نشان گروه تفحص میدهد با این که خیلیهایشان دوست داشتند گمنام بمانند.

وقتی استخوان شهدا را از دل خاک بیرون میکشید، چه حس و حالی دارد؟

(گریهاش میگیرد)، هنوز هم بغض دارم و یک روزی اگر در بستر بمیرم گله خواهم کرد. من از رفقایم رقص خون در میدان را دیدهام. هرکسی را که از دست دادیم عزیز دردانه خانوادهای بود. جنگ شوخی نبود، یک وقت با خمپاره 120 و 130 یک رزمنده ما را میزدند و یک وقت با توپ 130 که هیچ چیزی از پیکر باقی نمیگذاشت بجز یک پلاک. دیدگاه ما به تفحص شهدا نور است، جستوجوگران نور. شهدا همهشان نور بودند. ما تا عمر داریم به شهدا بدهکاریم.

راز گل سرخ

گاهی یک منطقه را هرچه میکاویم شهیدی پیدا نمیشود. بنابراین منطقه را عوض میکنیم یا اگر اطمینان داریم که منطقه درست است با بیلهای مکانیکی تا عمق هفت هشت متری زمین را میکنیم، اما گاهی اجساد برخی شهدا در دشت است که آن موقع با دست به دنبال استخوانهایشان میگردیم. اما جالب این که گاهی یک پرنده میآید و ما را به یک منطقه میبرد و بعد از تفحص شهیدی را مییابیم یا گاهی یک گل که جایی روییده قطبنمای ما میشود. چه بسیار شهیدانی که به خواب مادرانشان آمده و نشانی محل دفنشان را گفتهاند، بعد ما آنجا را زیر و رو کرده و شهید را یافتهایم.

مریم خباز

جامعه

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها