حاشیه نگاری اختصاصی جام جم از دیدار مدال آوران بازی های آسیایی با رهبر انقلاب:

همه مدال های پدربزرگ

یک ربع به اذان ظهر مانده، وارد محوطه‌ بیت رهبری می‌شویم؛ حیاطی کوچک، باصفا و پُر از دارودرخت. نسیم خنکی می‌وزد. انبوه گنجشک‌هایی که لابد لابه‌لای همین دارودرخت لانه دارند، جیک‌جیک می‌کنند. یک طرف این حیاط، با دری کوچک منتهی می‌شود به خانه‌ آقا. روبه‌رویمان یک ساختمان یک طبقه است که گویا محل برگزاری دیدارهای این‌چنینی است.
کد خبر: ۱۱۶۶۸۲۸

بنا و معماری ساختمان شبیه خانهافراد مهم در حدود سالهای دهه 1330 است: سرستونهای پهن، پنجرههای بلند باریک، پنجرههای گرد و مربع کوچک؛ شبیه خانههای خیابان صفیعلیشاه میدان بهارستان. ولی خبری از تجملات و زرقوبرق در آن نیست و سادگی در آن موج میزند. این ساختمان، محل دیدار سران کشورهای دنیا با رهبر انقلاب هم هست ولی به کاخهای آنها هیچ شباهتی ندارد.

رزمی کار ها در صف نماز منظم ترند

بهاندازه نیمطبقه پله میخورد و بالا میرود. همه، کفشها را جفت و مرتب گذاشتهاند؛ یعنی هرکس تحت تأثیر شأن فضا، خودش کفشش را مرتب گذاشته؟ بعید نیست. یا کسی آمده و مرتب کرده؟ ممکن است.

این هم اخلاق ورزشی است؟خیلی از مدالآوران ما از رزمیکارها هستند؛ در رزمی هم که نظم و اصول اخلاقی شرقی حرف اول را میزند.

یادم هست جلسه اولی که در یکی از همین ورزشهای شرقی شرکت کردم، مربی بدون هیچ حرفی قبل از شروع کلاس، زانو زد و دانهدانه کفشها را جفت کرد. آموزش اخلاقی از طریق شرمسار کردن!

کفشها را جفـــــــــت میکنم و وارد میشوم.

از جلوی در، صفوف نماز شروع میشود؛ یک سرسرا به اندازه چهار در چهارمتر است که با موکت نرم و کرم رنگی پوشیده شده. بالای سرمان از سه طرف، بالکنی باریک با نردههای سنگی هست. یک پرتره به اندازه سهدر دومتر از امام خمینی هم بر سردر سرسرا آویخته شده است.

به سمت خانمها میروم. یک سوم ورزشکاران خانم هستند. محافظان خانم، محترمانه به من تذکر میدهند که برو عقب بنشین. بیهیچ واکنشی میروم صف دوم مینشینم! کنارم بچههای کبدی هستند؛روبهرویم بچههای رزمی؛در صف اول، دو تا از خواهرهای منصوریان نشستهاند؛ مثل هم لباس پوشیدهاند: یک مانتوی بلند مشکی حریر که نیمتنه بالا از جلو و پشت، طلایی کار شده.

ده یازده نفر از دخترها گرمکن ورزشی پوشیدهاند. لباس ورزشیشان قدری کوتاه است. بعضی از ورزشکاران زن تهآرایشی دارند. یک نفر مانتوی لی پوشیده با آستین کوتاه؛ شلوارش مچ پاهایش را نپوشانده.

مگه رهبر مَحرم نیست! ؟

بچههای همتیم با هم هستند. بچههای کبدی که من کنارشان نشستهام در مورد ترکیب تازه تیمهای رقیب، بازیهای چهارسال آینده و همتیمی مصدومشان که تحت عمل جراحی است، صحبت میکنند. جلوی من دو تا از بچههای تکواندو نشستهاند؛ یکی صورت زیبایی دارد و بینیاش را عمل کرده.

چطور با بینی عملی مبارزه میکند! دخترهای کبدی مدام شیطنت میکنند. آن که کنارم نشسته دستان پتوپهنی دارد و مدام مزه میپراند.

یکی از کبدیکارها میگوید ما میتونیم دست آقا رو بوس کنیم؟ یکی میگوید نه که نمیتونیم، نامحرمه. کناریم میگوید مگه رهبر مثل دکتر محرم نیست؟ و همه ریزریز میخندند.

من تندتند یادداشت میکنم. رزمیکارهای روبهروی من یادداشت کردنم را که میبینند زیرلب به هم چیزی میگویند و خودشان را کمی منقبض میکنند. بعد از آن، مدام تلاش میکنند توی دفترچهام سرک بکشند؛بکشند هم سر درنمیآورند. با خطی نامفهوم نوشتهام: دماغ، بوس، دکتر، نامحرم.

آقای خادم و وزیر ورزش که میآیند، زن و مرد بلند میشوند. کمی از اذان گذشته و همه منتظرند آقا بیایند برای اقامه نماز. انتهای سالن روی درگاهیِ یکی از پنجرهها سه پارچ آب همراه چند لیوان شیشهای ساده قدیمی گذاشته شده. از پشت در، الله اکبر میگویند. از پنجره دراز و باریک نگاه میکنم به محوطه. رهبر وارد میشوند. اولینبار است که از این فاصله میبینمشان. صفوف نماز به هم میریزد و همه میروند به استقبال آقا. محاسنشان یکسره سفید نیست. تکوتوک توی محاسن، موی خاکستری هست.

رهبر با چهرهای خندان وارد میشود و به اتاق جلویی میرود و صفها دوباره مرتب میشوند. خانمها هفت هشت صف عقبتر هستند. تکبیرگو پیرمردی است با لباسی شبیه خدام حرم امام رضا(ع).

یاد مرحوم کوثری میافتم. نماز که تمام میشود همه بلند میشوند و با عجله میروند جلو تا جای خوبی گیرشان بیاید. یکی از دخترها میگوید یعنی تا این حد جلو؟ همه که مینشینند، آقا میگوید کمی جلوتر بیایید! ردیف اول یک متر با ایشان فاصله دارد. خواهران منصوریان و یکی دو تا از پُرافتخارترینها و معاون وزیر، ردیف اولِ خانمها هستند. چند تا از محافظان، دُورتادُور ورزشکاران زن نشستهاند و آنها را از مردها جدا کردهاند.

آقا میپرسد برنامه چیست؟ مسئول جلسه میگوید ورزشکاران خودشان را معرفی میکنند و بعد وزیر ورزش صحبت میکنند. رهبر میگوید وزیر که صحبت کند جلسه رسمی میشود؛ این بچهها صحبت کنند خوب است. «این بچهها»یش حس پدربزرگی میدهد.

پذیرایی با 2 سینی شیرینی!

با تصور آن سطح از محرومیت در سیستان و بلوچستان، برایم جالب است چطور این زن اینقدر محکم است: «ما خانواده ورزشی بودیم. من یک دختر بین دو برادر بودم. پدرم خیلی من را تشویق میکرد در ورزش. خیلی تلاش میکنم اما الان بیکارم و جویای کار». میپرسم یادت هست چند سال پیش آقا آمد به استانتان؟ با لبخند میگوید: بله، کمی یادم هست. من خیلی کوچک بودم. یادم هست رفتیم توی استادیوم برای دیدن رهبر. سال 81 که او خیلی کوچک بوده، من سال اول دانشگاه بودم. پس ده دوازده سالی از من کوچکتر است. اما خیلی شکستهتر. از هر مصاحبهای استقبال میکند. میخواهد زبان گویای مردمش باشد. جلوی دوربین دفتر نشر هم میرود و چیزهایی که به من گفت را تکرار میکند. میگوید مردم که نمیدانند من کارهای نیستم اما وقتی میفهمند میخواهم بیایم دیدار رهبر، انتظار دارند حرفهایشان را منتقل کنم.

بعد از صحبتهای آقا، جلسه تمام میشود. ایشان بلند میشوند و بچهها میروند دورش حلقه میزنند. چهره آقا همچنان بانشاط و خندان است. حلقه، بسته است و نمیتوانم جلوتر بروم. یکی از عکاسان بیت، هرجور هست خودش را میرساند جلو. دوربین را روی دست و بالا میگیرد و توی حلقه را میگیرد. یکی از دخترها میگوید شما با دوربینت آن جلو را بگیر، ما هم توی مانیتور دوربین شما جلو را ببینیم.

ساعت دو و نیم است. از وقت ناهار گذشته و واقعاً گرسنگی فشار میآورد. مسئولان میگویند بفرمایید پذیرایی. با اشتیاق میرویم. پذیرایی عبارت است از دو سینی شیرینی! شیرینیهایی کمی بزرگتر از نان برنجی کرمانشاهی، با رنگی بین سفید و زرد و چند دانه کنجد رویش؛ کاچی به از هیچی. یکیاش را برمیدارم، وسطش قدری فیلینگ کِرِممانند دارد که مزه کنجد و فرآوردههایش را میدهد. از همان پارچهای روی درگاهیِ پنجره، کمی آب توی یکی دو تا لیوان تمیزِ باقیمانده میریزم و با شیرینی میدهم پایین. شیرینی به قیافهاش نمیآمد اما عجیب قوت داشت.

همه آقایان میخواهند شانه رهبری را ببوسند

احسان حدادی صحبتش را با آقاجان شروع میکند. با آن هیبت، نفَسش از استرس کمی تنگ شده. بعد از حدادی، جوادی و رستمیان، مدالآوران واترپلو بلند میشوند و خودشان را معرفی میکنند.

آقایان اکثراً درخواست بوسیدن شانه آقا را دارند که با روی باز رهبر مواجه میشوند. خیلیها مدالهایشان را اهدا میکنند. رهبر به آنها میگوید مدال واقعی شما هستید. و بعد اضافه میکند من هدیه شما را قبول میکنم و چند روزی پیش خودم نگه میدارم و بعد به خود شما باز میگردانم. چون باید پیش خود شما باشد. چندتایی انگشتر میخواهند. چهار پنج نفر هم مشکل سربازیشان را مطرح میکنند.

آقایان یکییکی بلند میشوند و خودشان را معرفی میکنند. من همچنان تندتند یادداشت برمیدارم. سه چهار ردیف از آقایان خودشان را معرفی کردهاند. درخواست بوسه شانه رهبر، دومینویی تکرار میشود. صفهای عقبتر تا یکییکی خودشان را از لابهلای صفوف به رهبر برسانند، طول میکشد. خانمها زیرلب غرولند میکنند؛ اوف، پنجاه نفرند، یعنی همهشان میخواهند ماچوبوس کنند؟ آن دیگری میگوید تا فردا اینجاییم. دیگری میگوید ما که نمیتونیم. یکی از مردان ورزشکار از رهبر میخواهد پیشانیاش را ببوسد. یکی از خانمها زیر لب میگوید آفرین، حداقل این یک تنوعی داد. یکی از آقایان بلند میشود و میگوید سلام آقا. یکی از خانمها اشتباهی فکر میکند میگویند صلوات. بلند صلوات میفرستد!

خانم جلوییام به بغلدستیاش میگوید من استرس دارم، سوتی ندم. یکی از آقایان میرود برای بوسیدن رهبر. موقع برگشت حسابی سرخ شده. یکی از خانمها زیر لب به دوستش میگوید اوه، چه رنگش عوض شده! دوستش میگوید این همیشه همینجوریه.

تمام زبانها را بلد است؟

دو تا از مردان ورزشکارِ میانهای به ترکی خودشان را معرفی میکنند. آقا پاسخشان را به ترکی و گاهی فارسی میدهند.

یکی از خانمها بازویش را به همتیمی کناریاش میزند، به رهبر اشاره میکند و میگوید: تمام زبونای کشورو بلده. دوستش با لهجه لری گفت ما که هیچی نفهمیدیم.

خیلی از آقایان مدالشان را تقدیم رهبر میکنند و آقا آن جمله خود را چند بار تکرار کردند.

رهبر انقلاب :

با این حساب من بیشتر از شماها مدال دارم!

معرفی آقایان که تمام میشود، آخرین نفر، بلندگو را به خانمها میدهد. هنگام صحبت خانمها، آقا معمولاً رویشان سمت دیگر بود. آزاده سیدی از کرمانشاه، بازیکن تیم کبدی که مقام اول را آورده صحبت میکند. رهبر میگوید ماشاءا...، دستتون درد نکنه. عطاردیان، نفر بعدی و از تیم کبدی، توضیح میدهد که بعد از 15 سال هند را شکست دادهایم. خانمها به ترتیب بلند میشوند. پگاه زنگنه، صاحب برنز کاراته از کرمانشاه؛ علیپور که نقره گرفته؛ مرجان سلحشوری، تکواندوکار؛ کیانی که برنز تکواندو دارد و راحله نادری از کبدی.کبدیکارها هربار تأکید میکنند که بعد 15 سال هند را پشتسر گذاشتهاند. زهرا کریمی هم کبدیکار است و میگوید مدالش را به عموی شهیدش و رهبر تقدیم کرده. عباسعلی از پُرافتخارهای کاراته با چند طلا؛ کرمی که کبدی کار میکند؛ سنچولی که از زابل آمده و در تیم کبدی بازی میکند، چادر نازکی روی گرمکن ورزشیاش سر کرده؛ وقتی سرِ صحبت را در مورد مردم محروم سیستان و بلوچستان باز میکند چادر از سرش میافتد و دور کمر نگهش میدارد؛ از زابل میگوید، از بیآبی و بیکاری و محرومیت. آقا با روی باز، حرفهایش را میشنوند. جهانبزرگ، مدالآور تیراندازی، صحبتش را اینگونه شروع میکند که متأسفانه تنها مدال تیراندازی را کسب کرده. آقا پاسخ میدهد چرا تأسف؟ همینی که دارید را شکر کنید و فکر نداشتهها را نکنید! راستی چقدر خوب میشود اگر به این توصیه در همه زندگی عمل کنیم! جهانبزرگ اضافه میکند که چندسال پیش برای ادامه ورزش زنان از شما کسب تکلیف کردم و شما اجازه دادید و من ادامه دادم تا اینجا. شما هم برای بازیهای 2020 ما دعا کنید. خیلی از خانمها هم مدالشان را به رهبر تقدیم میکنند و خانمها هم همان جمله آقا درباره قبول هدیه و بازگرداندنش را میشنوند. شهربانو منصوریان -قهرمان ووشو- میگوید با همین دستهای کارگری و ورزشکاری، مدالم را به شما تقدیم میکنم. رهبر میگوید با این حساب من مجموعاً بیشتر از همه شما مدال دارم؛ همه میخندند.

الهه منصوریان از رهبر میخواهد فیلم صفر تا سکو که داستان زندگی خواهران منصوریان است را ببینند؛ بعد تعریف میکند که در فینال، شش قسمت صورتم شکست و مدالم را در بیمارستان تقدیم کردند. نوبت به ظریفدوست میرسد از زابل؛ ظریفدوست میگوید من مدالم را به مردم محروم شهرم تقدیم کردم اما مردم از من خواستند مدالم را به شما اهدا کنم تا صدای مظلومیت ما به گوشتان برسد. آقا استقبال میکنند. ظریفدوست ادامه میدهد: من فرزندم را فدای پرچم کشورم کردم. آقا، استان ما خیلی محروم است، مشکل آب واقعاً آزاردهنده است، بیکاری خیلی زیاد است، مردم مشکل دارند. آقا میگوید من مشکلات سیستان را میدانم ولی شما هم کار خوبی کردید بیان کردید. روبه مسئولین میکند و میپرسد چه سالی بود رفتیم سیستان؟ کمتر از 12سال پیش بود انگار. داستان سیستان امیرخانی را تازه خواندهام و یادم هست سفر رهبر به سیستان سال 81 اتفاق افتاده. میگویم اما صدایم نمیرسد انگار. بعداً ظریفدوست را بیرون گیر آوردم و ماجرای فرزندش را پرسیدم. گفت: «فرزندم شیرخوار بود. من بازی داشتم و باید میآمدم تهران. با خودم آوردمش. توی راه تصادف کردیم و فرزندم فوت شد.» قلبم به درد آمد. نزدیک بود اشک هم توی چشمانم جمع شود که خودم را سفت گرفتم. دیدم خود ظریفدوست سفت است. فکر کردم مدت زیادی از این ماجرا گذشته، که گفت «همین دو سال پیش بود. من بچهام را فدای پرچم کشورم کردم. انتظار دارم دیده شویم. من 12 سال آرزو داشتم آقا را ببینم. بهخاطر مسافت و هزینه بلیط نمیتوانستم بیایم. الان آمدهام صدای مظلومیت مردم استانمان را به گوش مسئولین برسانم.» الان چه میکنی؟ «الان کرمان ارشد میخوانم. خانهام زاهدان است.»

زهرا قدیانی

روزنامهنگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها