روایتی از خاطرات کودکی که در بزرگ‌سالی تکرار می‌شوند...

در باب قضاوت

نرم‌افزار تاکسی اینترنتی را باز کردم و درخواست تاکسی دادم. برای آن‌که مادربزرگ را از خانه خودمان ببرم خانه خودش. طبق معمول، نوع ماشین، شماره پلاک و عکس راننده را انداز ـ ورانداز کردم.
کد خبر: ۱۱۶۶۲۸۸

عکس راننده را که دیدم، قلبم ریخت. رانندهاش مهدی بود. بچهمحل قدیمیمان که سالها پیش، در ایام نوجوانی یک بار توی خیابان راه را بر من بست و بیدلیل شروع کرد به دعوا کردن. آنوقتها، توی آن سن و سال که بودم، تسلیم شدن یا عوضکردن موضوع دعوا و تبدیل آن به دیالوگ، برای طرفِ دعوا افت داشت؛ آنوقتها بچهمحلهای من معتقد بودند مرد باید توی دعوا به طرف روبرو حالی کند که یک من ماست چقدر کره دارد. حالا گیرم خودش هم کتک بخورد. چه باک؟ دعواست دیگر. توی دعوا که حلوا خیرات نمیکنند.

با این مانیفست، وقتی مهدی راه را بر من بسته بود، من هم تسلیم نشده بودم. بابِ گفتوگو را هم بسته بودم. کتهایم را باز کرده بودم و گفته بودم: «ها! فک کردی چه خبره؟ کی هستی بابا؟ تو مال این حرفا نیستی آخه قازولایی!» و هنوز پاسخم را نداده، یک کفگرگی حواله صورتش کرده بودم. عینکش شکسته بود. اما راستش را باید به شما بگویم؛ عِرض خود بردم و زحمت او داشتم. سنبه پرزور بود. کفگرگی را که خورده بود، آتش خشمش زبانه کشیده و قاطی کرده بود. فحش میداد و مثل هیولا تنوره میکشید توی تنگنای خیابان شقاقی. هر جایی که در مسیر مشت و لگدش بود، یا کبود شده بود یا زخم. میزد. چند تایی پیرمرد که دعوای دو تا نوجوان را دیده بودند، آمده بودند ریشسفیدی کنند. آنها هم وسط کتککاری من و مهدی چند تا مشت و لگد خوردند. چند دقیقه هیچ نفهمیدم. فقط میفهمیدم ضربههایی دارد به صورتم، به پهلویم، به شکمم، به کمرم و به سرم وارد میشود. تا اراده میکردم مشتم را گره کنم و جایی در بدن او فرود بیاورم، دو تا ضربه دیگر خورده بودم. از نفس افتادم. یک جا دیگر وا دادم و افتادم. نگاهی کرد و بعد، همانطور که رنگ از صورتش پریده بود، از توی پیادهروی خیابان شقاقی بدو بدو دور شد، مبادا بلایی سرم آورده باشد. مهدی رفت. نصیب من از آن دعوا، همان کفگرگی اول و همان عینک شکسته بود که البته، پیروزی بزرگی محسوب میشد.

از کف خیابان بلند شدم. عینک شکسته را مثل غنیمتی بزرگ از جنگی مغلوبه به دست گرفتم. برای آنکه اگر روزی مهدی عرضاندام کرد، اگر در حلقه بچهمحلها به کسی گفت من را زده، عینک شکستهاش را به شهادت بیاورم و به رفقا حالی کنم که کسی که دیگری را در دعوا زده، منم نه او. خاکهای لباسم را تکاندم. به خانه برگشتم. با تنی کبود و زخمی.

حالا چه؟ راننده همان بود. عکس را باز کردم. چندبار با دقت عکس را دیدم. صورت، همان صورت پررو بود. همانکه سالها پیش توی خیابان شقاقی تن و بدن مرا زیر مشت و لگد خود فشرده بود. همان صورت عینکی و هنوز هم همانطور عینکی. توی این سالها که از آن روز گذشته بود، من مهدی را چندبار دیده بودم. بدون آنکه نگاهش کنم، از کنارش گذشته بودم. از آن کوچه رفته بودند، اما هنوز توی همان محل بودند. من کمتر توی محلهمان بودم. او هم مشغول کار شده بود لابد که دیگر خبری از او نبود. توی نرمافزار تاکسی اینترنتی به عکسش نگاه میکردم و توی ذهنم سناریوها را میچیدم: «اگر آمد و حرف درشتی به من زد چه؟» «اگر جلوی چشم مادر و مادربزرگ خواست تلافی عینک شکستهاش را بعد از سالها دربیاورد چه کنم؟» «اگر وقتی رسید دمِ در خانه و دید آن که تاکسی خواسته منم، بعد، از سوار کردن سر باز زد چه کنم؟ بگویم نه و مخالفت کنم و مجبورش کنم سوارم کند؟ یا نه، بگویم باشد، برو دنبال زندگیات و مخالفتی نکنم با امتناعش از سوار کردنم؟ چه کنم آخر؟» همه این سوالات چند بار توی ذهنم مرور شد؛ رفت و آمد. صبر کردم. توی همین فکرها بودم که تلفنم زنگ خورد. گفت: «سلام داداش. شما ماشین خواسته بودی؟ من توی کوچه جعفری هستم. همون جایی که لوکیشن فرستادهای.» دیر شده بود. دیگر وقت کنسل کردن نبود. گفتم: «الان میآیم.»

مادربزرگ را راهانداختم که برود. مادربزرگ سخت راه میرود. تا آماده شود، دقایقی طول کشید. راننده تاکسی اینترنتی، بیرون ایستاده بود. زنگ نمیزد که غر بزند. نگران بودم. راننده بدون این که به چهره من نگاه کند، در عقب را باز کرد تا وسایل مامان را بگذارم روی صندلی عقب. وسایل را گذاشتم توی ماشین. دست مادربزرگ را گرفتم و نشاندمش کنار وسایل. مادر هم آمد و نشست کنار مادربزرگ. دو نفری نشستند عقب. من نشستم جلو، کنار راننده. در را که باز کردم، راننده نگاهی انداخت به من. هیچ نگفت. نه من سلام کردم و نه راننده. دندهای چاق کرد و راه افتاد.

نزدیک مقصد، برای آنکه نشان دهم از در صلح وارد شدهام و دعوای سالها پیش را فراموش کردهام، گفتم: «شما شماره کارت بانکیات رو بده تا من کرایه رو بریزم به کارتت.» گفت: «وا... من اگر از شما کرایه بگیرم. این حاج خانم [اشاره کرد به مادربزرگ] تاج سر ماست. ما از بچگیمون حاجخانم رو یادمون هست. از قدیمیهای محل ماست. من کرایه نمیگیرم.» اصرار کردم. نگرفت. گفتم: «پس من آنلاین پرداخت میکنم.» گفت: «به امامحسین ناراحت میشم. قسم خوردم. به امامحسین اگه کرایهبدی ناراحت میشم.» توی همین گیر و دار، رسیدیم به خانه مادربزرگ. دو تا اسکناس دهتومانی از توی کیفم برداشتم. تا کردم و گذاشتم روی داشبوردش. ناراحت شد. برداشت و دراز کرد طرفم: «گفتم به امام حسین ناراحت میشم. مادربزرگ تو درست شبیه مادر خدابیامرز من بود. من مگه از مادر خودم کرایه میگرفتم که از مادربزرگ تو بگیرم؟ برو داداش. اون عینک هم... فدای سرت! گذشتهها گذشته.» تمام. رفت. من مانده بودم و مادربزرگم و مادرم، با دو اسکناس مچاله شده توی مشت، با بار سنگینی از شرمندگی و خجالت بر دوش.

احسان حسینینسب

نویسنده و روزنامهنگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها