حادثه تروریستی در اهواز از زاویه‌ای متفاوت

5 پرده از حماسه

‌ می‌گفت دو نفر از سربازهای گروه موزیک رژه پشت درخت سنگر گرفته بودند. بین خودشان درگیری بود که بروند یا بمانند. در نهایت به رفیقش توپیده بود که تو اگر می‌خواهی برو ولی من نمی‎آیم و می‌روم کمک زن و بچه مردم... این روایت یکی از سه عکاسی است که در جام‌جم سراغشان رفتیم و در معرکه دیروز اهواز حضور فعالی داشتند و همین الان که دارید این سطرها را می‌خوانید، عکس‌هایشان دارد دست به دست می‌چرخد. متن کامل مصاحبه‌ها را در صفحه 10 امروز بخوانید. دوست عکاسِ اهوازی ما وسط مصاحبه بدجور از این وضعیت برزخی رفتن و ماندن آن دو نفر خوشش آمده بود و در نهایت تصمیمی که وسط درگیری و تیراندازی گرفته بودند و مانده بودند تا کمک‌حال زن و بچه مردم باشند و آنها را به ساحل امن و امان بکشانند.
کد خبر: ۱۱۶۵۷۳۸

پرده اول

راستش را بخواهید شنیدن این حرف‌ها در پشت تلفن من را برد به کتاب خاطرات شهیدحسین همدانی و حرف‌ها و دردِ دل‌هایی که از دو سال اول جنگ کرده است. وقتی که قافیه جنگ، بدجور تنگ شده و راننده جیپ موشک‌انداز تاو هم داشت کلاچ جیپ را رها می‌کرد که برگردد. همدانی مانده بود و حوضش. خودش می‌گوید وسط آن آتش و درگیری چنان خشمگین شدم که از فرط غضب و عصبانیت گذاشتم توی گوش راننده خدمه تاو که چرا زیر آتش دشمن، می‌خواهی برگردی و بچه‌های مردم را وسط این جهنمی که تانک‎ها برپا کرده‌اند تنها بگذاری! ادامه ماجرا از زبان خود همدانی شنیدنی است. وقتی که مهار به خشمش می‌زند و از راننده طلب حلالیت می‌کند و از او می‌خواهد که او را قصاص کند و عین همان سیلی را زیر گوشش بزند. کاری که راننده جیپ می‌کند و حرفی که به همدانی می‌زند شباهت عجیبی دارد به کاری که همان سربازِ چند خط بالاتر انجام می‌دهد؛ جیب را سر و ته می‌کند و دستی به صورتِ همدانی می‌کشد و می‌گوید: «عشقی! اونی که باید بزنم کس دیگه‌ایهو گازش را می‌گیرد سمت تانک‌های بعثی!

پرده دوم

جایی از صحبت‌ها، خاطره‌نگار از او پرسیده بود دوست نداشتی شهید شوی! جواب عباس دست‌طلا جالب بود: «اصلا وقت این را نداشتم که به این چیزها فکر کنم! تمام فکر و ذکرم این بود که ماشین‌ها را روبه‌راه کنم و سالم به جبهه برگردنداینها روایت یک گاراژدار است که سال‌ها صافکاری می‌کرد. کاملش را بخواهید بخوانید بروید سراغ کتاب «عباس دست طلا». جنگ که می‌شود یکی دو باری خط مقدم می‌رود و ابایی هم ندارد که بگوید ترس هم سراغش آمده. آخرش می‌چرخد و می‌چرخد و می‌چرخد تا ببیند او چه کاری می‌تواند انجام دهد که کار مملکت لنگ نماند و ماشین جنگی‌کشورش نخوابد. این می‌شود که در نزدیک‌ترین جا به خط مقدم یک گاراژ صحرایی راه می‌اندازد و یک تیم صافکار و تعمیرکار و شاسی‌کش و برقکار از تهران بر می‌دارد و با پتک و چکش می‌افتند به جان ماشین‌های تیر و ترکش خورده جبهه تا دوباره سرپایشان کنند و برگردانند به خط! آنها چند نفر آدم معمولی بودند. خیلی معمولی! شاید خیلی‌ها توی میدان خراسان هنوز هم نمی‌دانند که «عباس صافکار» یا همان «عباس دست طلا» یکی از بزرگ‌ترین مراکز لجستیکی تعمیر و نگهداری و پشتیبانی ماشین جنگی ایران را یک تنه سرپا نگه داشته!

پرده سوم

وسط درگیری‌های خطی و حزبی و سیاسی و سهم‌خواهی‌های بعد از انقلاب، او پوتین پایش کرده و رفته بود کردستان. خون و عرق ریخته بود تا پرچم کشورش با آن «لا اله الا الله» دلنشین در غرب کشور پایین نیاید. آنقدر لابه‌لای کوه و دره‌های غرب کشور با تجزیه‌طلب‌ها درگیر شده بود که کسی مثل مصطفی چمران زبان به مدحش باز کند و تعبیرات عجیبی در موردش به کار ببرد. کردستان به دامن ایران برگشت و جنگ شروع شد و بنی‌صدر با حکم امام شد فرمانده کل قوا. فرمانده کل قوا با امثال او بنای بدقلقی گذاشته بود و در نهایت هم او را از ارتش انداختند بیرون. دلش قبول نمی‌کرد این طرف و آن طرف برود و سوابقش را به رخ این و آن بکشد. چرخید و چرخید و چرخید تا ببیند با همان وضعیت چه کاری می‌تواند انجام دهد. عظمت حادثه آنقدر برایش بزرگ بود که چنین اختلافات و نامهربانی‌هایی به چشمش نیاید. نان دلش را می‌خورد. همین هم شد که مدتی بعد دوباره با حکم امام شد فرمانده نیروی زمینی و سال‌ها بعد و دور از توپ و تانک و ترکش و نه در میدان جنگ که جلوی در خانه‌اش به شهادت برسد. رسانه‌ها برای شهادتش تیتر زده بودند: «سرلشگر علی صیاد شیرازی رئیس بازرسی ستاد کل نیروهای مسلح به شهادت رسید

پرده چهارم

حکایت خیلی از مردم ما، حکایت همین سه پاراگراف است. آدم‌هایی که ادعا و عُده‌ای ندارند و خیلی وقت‌ها هم معمولی‌اند اما قافیه که تنگ می‌آید و پای منافع ملی وسط کشیده می‌شود عیار وجودشان شناخته می‌شود. اصلا انگاری که یک جور سنگ محک است که قرار است عیار خیلی‌ها را به رخ بکشد. اینجا دیگر بحث خط و ربط و جریان و حزب همه کنار می‌روند و در محلول منافع ملی حل می‌شوند.

چمران جمله معروفی دارد که بدجور به کار چنین مواقعی می‌آید: «زمانی که شیپور جنگ نواخته می‌شود شناختن مرد از نامرد آسان می‌شوداینجاست که خیلیمرد بودن از معمولی‌ها، مرد به رخ کشیده می‌شود. خلبان و بقال و نانوا و سردار و معلم و بنا ندارد. نطفه یک اتحاد مقدس در چنین مواقعی بسته می‌شود که رنگش، رنگ منافع ملی است. همه سرباز یک منافع ملی می‌شوند از سرباز گروه موزیک و مارش یک رژه نظامی گرفته که وسط تیراندازی و درگیری، در نهایت تصمیم به ماندن می‌گیرد تا عکاس و صافکار و نقاش و خلبان. در چنین مواقعی عجیب نیست که یکباره ببینی آدم‌هایی با رنگ و فکر و سلیقه مختلف سیاسی یکباره در برابر فلان شبکه تلویزیونی موضع می‌گیرند که از ایران فقط نامش را به یدک می‌کشد ولی در چنین بزنگاه‌هایی تریبون تجزیه‌طلب‌های قومیت‌گرا می‌شود.

پرده پنجم

این حکایت مردم سرزمین من است؛ آنهایی که در ظاهر آدم‌هایی معمولی‌اند اما شیپور جنگ که نواخته می‌شود، مردی و مردانگی‌شان را به رخ میکشند: «اگر صبور و شکیبا، نه اینکه ساکت و سردم؛ جهان به تجربه دیده، همیشه مرد نبردم؛ شبیه مین به کمینم، میان خشکی و دریا؛ اگر که رد شوی از من، قلم کنم قدمت را

محمدصادق علیزاده

دبیر فرهنگ

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها