روایتی از زمان‌هایی که حقوق خودمان را ضایع می‌کنیم

رساله‌ای برای بهار شدن با یک گل

ـ های! داری چرخ ماشین من رو پنچر می‌کنی؟ دست بهش زدی، نزدی! دستت رو قلم می‌کنم!
کد خبر: ۱۱۵۶۶۳۴

ـ خفهشو. بیخود کردی اینجا پارک کردی.
چار ساعته یه لنگه پا وایسادم اینجا که خبر مرگت پیدات کنم. نمیفهمی جلوی در خونه مردم نباید ماشین پارک کنی؟ یه شماره میذاشتی پشت شیشه ماشین اقلا!

ـ جلوی در خونهات پارک کردم؟ چرا مزخرف میگی؟

ـ مزخرف همه کس و کارت میگه. اینجا هرکی جلوی در خونه خودش پارک میکنه.

ـ مگه اینجا رو خریدی؟ جلوی در خونهته، باشه. مزاحم رفت و آمدت که نیست. من هم اومدم اینجا خونه فامیلم مهمونی. برای چی باید شماره بذارم، وقتی یه طوری پارک کردم که مزاحم رفت و آمد بقیه نشه؟

ـ چون اینجا قانونش اینطوریه. وقتی جلوی خونه کسی پارک میکنی، باید شماره بذاری که وقتی کسی که جلوی در خونهش پارک کردی اومد، زنگ بزنه که تو ماشینت رو برداری، اون جلوی در خونهش پارک کنه.

ـ قانون اینجا اینجوریه؟ تو این قانون رو نوشتی؟ واستا زنگ بزنم 110، ببینم قانون رو کی نوشته.

ـ زنگ بزن 110. منو از چی میترسونی؟

پنجره را میبندم. زهر صداها گرفته میشود. صداها، از آن سوی پنجره، نامفهوم میشوند. صدای بگومگوی دو مرد در تاریکی کوچه از پنجره بسته میگذرد و تفالهای بیرمق از آن میرسد به اتاق و به من که توی اتاق نشستهام. خسته میشوم. صداها خستهام میکند. دلم میخواهد بمیرم.

کمی از شب میگذرد. دعوا سر جای پارک تمام شده است. از خانه بیرون میآیم. قدمزنان میآیم تا سر کوچه. توی خیابان که میپیچم، چند تا وانتی را میبینم که در حاشیه خیابان ایستادهاند. یکیَشان هندوانه میفروشد، یکیشان شلیل، دیگری سیبزمینی و پیاز. یکی دیگر، موز. آن یکی خیار و گوجه، این یکی کاهو. همه آنها میوههایشان را ارزانتر از میوهفروشیها میفروشند. شب است اما ارزانتر فروختنِ میوه، مردم را جمع کرده است. وانتیها ترافیک ایجاد کردهاند. ماشینها دوبله پارک میکنند تا از وانتیها میوه بخرند. میوهفروش که مالیات میدهد، میوهفروش که ترازوی دقیق دارد، میوهفروش که برای فروش میوهاش دکان اجاره کرده یا سرمایهاش را برای خرید دکان میوهفروشی هزینه کرده است، شانس کمتری به نسبت این وانتیها دارد. ترافیک، صدای بوقِ ماشینها، دعوای رانندههای ماشینها با هم، سر و کله زدنشان با رهگذرها که ماشینهاشان را دوبله پارک کردهاند، همه وانتیهای میوهفروش کلافهام میکند. به خانه برمیگردم. خستهتر از قبل، میخزم توی جا.

بعدتر، حواسم به درِ خانه جلب میشود. روی در خانه، برچسبهای رنگ به رنگِ تخلیه چاه چسباندهاند. حواسم به آنها نبوده. شبها، سایهای پشت خانه میایستد، برچسبی میزند و میرود. شبِ بعدی، سایهای دیگر، برچسبی دیگر میچسباند. رقابتِ شبانه شبحها برای چسباندن برچسب، هر شب یک برچسبِ تازه به در خانه اضافه کرده است. آبپاش میآورم و با آب، برچسبها را خیس میکنم و با اسکاچ، از روی در پاکشان میکنم.

وقتی دیگر، گوشی را باز میکنم. خوانندهای را میبینم که از مردم، پول گرفته تا در کنسرت، برایشان زنده بخواند اما بهجای زنده خواندن، لبخوانی کرده است و همان لبخوانی را هم درست انجام نداده. خواننده، کمفروشی کرده است. خدا که اهل تهدید نیست، کمفروشها را تهدید کرده است: «وای بر کمفروشان!» خستهتر میشوم. گوشی را میبندم. از اینجا که هستم، فاصلهای تا جنون ندارم.

راستش رفقا، حالا که اوضاع زندگی اینقدر درام شده، حالا که دلار دقیقه به دقیقه گرانتر میشود، حالا که امید دارد در زندگی ما کمرنگتر و بیرمقتر میشود، مسئولیت ما بیشتر از پیش شده است. کاشکی بدانیم اوضاع را خودمان باید درست کنیم. کاشکی بفهمیم هیچکسی بیرون از ما نیست که زندگیمان را درست کند. کاشکی بفهمیم که ضایع کردن حقِ دیگران باعث ضایع شدن حق خودمان هم میشود. کاش بدانیم هیچ رفتاری در دنیا بیپاسخ نمیماند. کاش بدانیم روییدن یک گل، طلیعه به بار نشستن یک بهار است با هزاران گل. کاشکی قبل از اینکه منتظر بمانیم تا بقیه یک قدم برای خوب شدن بردارند، خودمان یکقدم برداریم. کاش!

احسان حسینینسب

نویسنده و روزنامهنگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها