در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
اگر دست خودم بود، اگر این بچه میگذاشت، هیچ وقت دلم به این کار رضا نمیداد. آخرش مادرم درست زده بود به هدف:
ـ این کارشه. با این کار نون در میآره و خانواده شو اداره میکنه. بار اولش که نیست.
همین که میتوانست با این کار، زندگیش را بچرخاند، کمی آرامم کرد و قبول کردم که بیاید، اما همین که در را باز کردم و نگاهم به صورت جوان، اما خسته اش افتاد، پشیمان شدم.
دوری در خانه زد، سری به اتاقها و پنجرهها و آشپزخانه زد و پرسید که ترجیح میدهم از کجا شروع کند؟ در حالی که نگاهم را از چشمهای بیتفاوتش میدزدیدم، گفتم نمیدانم. هر طور که خودش صلاح میداند. هر طور که روالش است.
در حالی که لباسش را عوض میکرد، از او خواستم اول بنشیند ویک چایی با هم بخوریم. میدانستم که از صبح در جای دیگری، در خانه دیگری مشغول بوده و حالا حتما خسته است. مانتویش را از رخت آویز آویزان نکرد، آن را مرتب و با وسواس تا کرد و گذاشت همان گوشهای که کفشهایش را در آورده بود. گفتم میتواند لباسش را از رخت آویز آویزان کند و رفتم برایش یک رگال آوردم. با همان بیتفاوتی گفت که نه و اضافه کرد که برای چای خوردن وقت ندارد و بهتر است کارش را شروع کند.
دستکشهایی را که تازه خریده بودم به دستش دادم. مادرم گفته بود که دوست ندارد دستکش استفاده شده دستش کند. خار خاری به دلم افتاده بود که نکند وسواس داشته باشد، که داشت. از فرم تا کردن مانتویش، از این که نخواسته بود آن را روی رگالی که خودم استفاده کرده بودم آویزان کند و حتی از این که نخواسته بود با من بنشیند و چای بخورد، فهمیدم که یک جورهایی وسواسی است.
ـ اول از شیشه پنجرهها شروع میکنم.
اسپری شیشه پاک کن و روزنامهها را برداشت و رفت طرف پنجرههای پذیرایی. من هم دستکشهایم را پوشیدم، روزنامهای برداشتم، مچاله کردم و رفتم کمکش کنم. بیآن که نگاهم کند، با تندی گفت:
ـ لازم نیست خانوم جان. شما برو به کارای دیگهات برس. من خودم تنهایی کارامو انجام میدم. این طوری راحت ترم. دوست ندارم خانوم خونه کمکم کنه.
ـ ولی من دوست دارم دوتایی با هم کار کنیم. هم کارمون زودتر تموم میشه، هم کمی با هم حرف میزنیم.
ـ مثلا درباره چی با هم حرف میزنیم؟
و مایع شیشه پاک کن را روی شیشهها اسپری کرد. رفتارش و حالت بدنش طوری بود که آدم را پس میزد. بلاتکلیف و سردرگم سرجایم ماندم و به دستکشهای آبی رنگ خیره شدم.
ـ شما بار اولته خانوم. ولی این، کار منه. لازم نیست عذاب وجدان بگیری یا فکر کنی چون کارم اینه، احساس کمبودی، چیزی دارم. کار میکنم و پولشو میگیرم. مثل هر کار دیگهای، هر جای دیگهای. شما برو به کارای دیگهات برس.
ـ کار دیگهای ندارم. بچه رو مادرم برده که تو دست و پامون نباشه. یه چیزی هم برای عصرونه درست کردم، که اگه دوستداشتی بعد از تموم شدن کارمون، دوتایی بخوریم.
ـ مادرتون نگفته که من خونه کسی که براش کار میکنم، چیزی نمیخورم؟
ـ هان؟ چرا... چرا... گفته. ولی خوب من فکر کردم شاید... خوب حالا این دفعه رو با من بخورید. دست پختم بد نیست.
ـ ربطی به دست پخت نداره خانوم. این اخلاق منه. یه جور قانونه. با کسی که براش کار میکنم نه حرف میزنم و نه تو خونهاش چیزی میخورم. اگه برای روزای عید و مهمونیهاتون هم آشپزی لازم داشتید، میتونم بیام و کاراتونو انجام بدم .
و افتاد به جان شیشهها.
دیگر واقعا درمانده شده بودم. اصلا راه نمیداد. انگار از همان لحظهای که در را به رویش باز کرده بودم، دیوار بلندی بین من و او کشیده شده بود. دستکشهایم را درآوردم و روی مبل ولو شدم. با خودم گفتم این دیگه کیه؟ و تماشایش کردم که بیحس و حال، اما با قاطعیت روزنامهها را روی شیشهها میکشید و آنها را برق میانداخت.
این طوری دوست نداشتم. اصلا راحت نبودم. از این که تا این حد خشک و جدی بود، از این که نمیخواست یک کلمه حرف بزند، عصبانی بودم. چه طور ممکن بود دوتا زن به هم برسند و قرار باشد چند ساعتی با هم باشند و هیچ حرفی نزنند؛ حرفهایی درباره خودشان، زندگی و بچهشان و خلاصه همه چیز.
آنقدر نگاهش کردم که دیگر حوصلهام سر رفت. رفتم اتاق خواب و روی تخت دراز کشیدم. کتابی را که چند روز بود شروع کرده بودم برداشتم و ورق زدم. چنان اعصابم را به هم ریخته بود و فکرم را مشغول کرده بود که نمیتوانستم تمرکز کنم. کتاب را کناری گذاشتم و به سقف خیره شدم.
دو سه سالی بود که میآمد و در کارهای خانه به مادرم کمک میکرد. همان دوسه سالی که از ازدواج و بچهدار شدنم میگذشت. هر وقت برای دیدن مادرم میرفتیم، میدانستم که این زن، خانه را سر و سامان داده و پخت و پز کرده. سر و وضع خانه مادر نشان میداد که در کدبانوگری سنگ تمام میگذارد، اما من دوست نداشتم. اصلا دلم راضی نمیشد زن دیگری بیاید و کارهای خانه من را انجام بدهد. احساس میکردم این کار نشان از یک جور تنبلی و بیعاری است. این که خانهام و اموراتش را زن غریبهای اداره کند، برایم خوشایند نبود، اما بالاخره اصرارهای مادرم و گرفتاریهای شب عید و بچه داری، باعث شد تسلیم بشوم.
همان طور که دراز کشیده بودم، پهلو به پهلو شدم و یادم افتاد که درباره دستمزد هیچ حرفی نزدهایم؛ نه از مادرم چیزی پرسیده بودم و نه از خودش. بلند شدم و سراغ کیفم رفتم. پول نقد کم داشتم. عجب بیفکری بودم. صبح باید میرفتم از عابر بانک پول میگرفتم.
سرم را که بلند کردم، دیدم کنار در اتاق خواب ایستاده.
ـ کار شیشهها و گردگیری پذیرایی تموم شد. حالا اینجا رو تمیز کنم یا برم سراغ اتاق بچه؟
ـ روال کارت چیه؟ همون کارو بکن.
نمیدانم چرا ناگهان لحنم مثل خودش خشک و خشن شد. به چشمهایش زل زدم و منتظر ماندم. به کیفم که هنوز در دستم بود نگاه کرد و گفت:
ـ من پول نقد نمیگیرم. برام کارت به کارت میکنید. شماره کارتم رو هم مادرتون داره. از ایشون بگیرید.
و رفت به سمت اتاق بچه.
دیگر طاقتم تمام شد. رفتم آشپرخانه دو تا چایی ریختم و با ظرف شیرینی آوردم و گذاشتم روی میز ناهارخوری. همان جا کنار میز ایستادم و با صدای بلند گفتم:
ـ بیا یه چایی بخوریم.
بدون این که نگاهم کند، در اتاق بچه را باز کرد که برود تو. رفتم و بازویش را محکم گرفتم و کشانکشان به سمت میز بردم. زورش از من زیادتر بود. اول مقاومت کرد، اما وقتی دید ول کن نیستم، شل کرد و کوتاه آمد. برایش صندلی کشیدم و مجبورش کردم که بنشیند. خودم دستکشهایش را از دستش درآوردم. میترسیدم به بهانه آب کشیدن دستهایش، بلند شود و دنبال کارش برود، اما در سکوت نشست و تماشایم کرد. چای و پیش دستی برایش گذاشتم. روبهرویش نشستم.
ـ تو کار میکنی و همون طور که گفتی برای کاری که میکنی پول میگیری. مثل هر کار دیگهای، در هر جای دیگهای. ولی قبل از همه اینا، من و تو دو تا آدمیم. ماشین که نیستیم. دلم میخواد باهات حرف بزنم. اگه فکر میکنی این حرف زدن هم یه جور کاره، باشه... باهات حساب میکنم. پول این هم صحبتی رو برات کارت به کارت میکنم.
روی «کارت به کارت» تاکید کردم. هنوز نگاهم میکرد. هنوز ساکت بود. قرار نبود درددل کنیم. قرار نبود سفره غصههایمان را برای هم باز کنیم. میخواستم فقط مثل دو تا آدم، در این روزهای آخر سال، بنشینیم و درباره بهار، سفره هفتسین و چیزهایی که دوست داشتیم بخریم و چیزهایی که دوست داشتیم در زندگیهایمان اتفاق بیفتد، حرف بزنیم. درباره بچه، درباره آینده بچه... قرار بود من هم بگویم که مثل او کار میکنم و برای کاری که میکنم، پول میگیرم. مثل هر کار دیگری... همه اینها را به او گفتم و او در سکوت چایی و شیرینیاش را خورد و گوش داد.
نه... برابر نبودیم. البته که کار او سختتر بود. کدام زنی به این راحتی حاضر میشود برود و خانه زن دیگری را رفت و روب و تمیز کند؟ آن هم شب عیدی که همه دنبال گرفت و گیرهای خودشان هستند، اما این کارش برای من مهم بود و مهمتر بود بدانم که چرا این کار را میکند؛ آن هم با این وسواس و دقت و این که چرا اصرار دارد در خانههایی که کار میکند، چیزی نخورد.
در نیم ساعتی که فقط من حرف زدم، او فقط گوش داد. با چایاش سه تا شیرینی خورد. فهمیدم که از صبح چیزی نخورده است.
کارش که تمام شد، رفت سراغ مانتوی تا شدهاش در کنار کفشهایش. میخواست در را باز کند که چفت در را گرفتم، جلویش ایستادم و گفتم شماره کارتش را توی دفتر یادداشتم بنویسد. همین طور مبلغی را که قرار بود «کارت به کارت» کنم. این بار با شنیدن «کارت به کارت» و تاکید من بر آن، لبخندی زد. دفتر را گرفت و شماره کارت و حساب و کتاب را دقیق، نوشت. نگاهی به لیستش کردم و گفتم:
ـ و هزینه وقتی رو که گذاشتی و به حرفام گوش کردی... اون چقدر میشه؟
ـ هر چقدر که کرمته... .
و دفتر را محکم کوبید توی دستم. چفت در را از دستم کشید، بیرون رفت و در را محکم به هم کوبید. در آن خانه تمیز و سر و سامان گرفته، صدای کوبیدن در، چند ثانیهای پیچید. انگار که بعد از یک مکالمه طولانی، مکثی اتفاق افتاده باشد.
به طرف پنجره رفتم. رد غرور و عزت نفسش روی شیشهها مانده بود و در شفافیت آنها میدرخشید.
آذر فخری
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد