یک لقمه شادی
اولش از آن بچههایی بودم که در دورترین نقطه کلاس مینشستند و مثل برج زهرمار فقط نگاهت میکردند. هیچ دوستی نداشتم و البته خوشحال هم بودم که قرار نیست تغذیههایم را با کسی تقسیم کنم. تمیزی و بهداشت برایم حرف اول را میزد و معتقد بودم خوراکیهای عزیزتر از جانم را باید گوشهای در غاری بیسروصدا بخورم تا از حمله انسانهای اولیه کلاسمان دور بماند.