گفت‌وگو با زوج قطع نخاعی که 6 سال از زندگی مشترکشان می‌گذرد

مشق عشق در کهریزک

بهار امسال که بیاید احمد و بتول، ششمین سال ازدواج‌شان را جشن می‌گیرند و احتمالا باز فکر می‌کنند به این که چهار سال پافشاری‌شان برای ازدواج با هم، به‌شیرینی امروز زندگی مشترکشان می‌ارزید.
کد خبر: ۵۵۰۶۷۹
 

خوشبختی برای احمد آقااحمدی پنجاه و سه ساله و بتول جعفرخوانی چهل و چهار ساله، اسب سرکشی نیست که بخواهند کمند بیندازند و به بندش بکشند، خوشبختی برای آن دو تا، پروانه‌ای است که رام و آرام، بال‌هایش را باز کرده روی سرشان. مرد از 30 سال پیش و زن از 20 سال پیش، بر اثر حادثه قطع نخاع شده‌اند و ساکن کهریزک. شاید، تا همیشه نشستن روی صندلی فلزی و هل دادن چرخ‌هایش برای خیلی‌ها کابوس باشد، اما برای احمد و بتول فقط یک رج از قالی زندگی‌شان است و بقیه رج‌ها را خودشان بافته‌اند.

حالا آنها، خانه کوچک و آفتابگیری در ضلع جنوبی کهریزک دارند که دورش را درخت‌های بادام با شکوفه‌های صورتی و سپید پوشانده‌ است و کهریزک برایشان، آن شهر کوچک مرزی میان مرگ و زندگی نیست که ساکنان غمگینش روزها به سفر فکر می‌کنند و شب‌ها دندان‌های مصنوعی‌شان را در آب نمک می‌گذارند و عصاهایشان را به دیوار تکیه می‌دهند.کهریزک برای آنها خانه‌ای بزرگ است که خشت اولش را عشق زده و به همین خاطر، در آن همه با هم برابرند، هیچ‌کس از همسایه‌اش برتر نیست و کسی از فقر یا بیماری یا معلولیتش خجالت نمی‌کشد.



وقتی می‌آمدیم یکی از کارشناس‌ها می‌گفت هر ماه حدود 20 نفر در کهریزک فوت می‌کنند. اینجا کودک و جوان کم دارد و سالمند، زیاد. این برای شما دلگیر نیست؟

احمد: وقتی هنوز به این خانه نیامده بودیم و در بخش میان بقیه زندگی می‌کردیم آنقدر بغل‌دستی‌هایمان فوت می‌کردند و افراد تازه‌ای جایشان را می‌گرفتند که دیگر مرگ برایمان عادی شد.

بتول: اینجا فقط سالمندان فوت نمی‌کنند. دوستان جوانی هم داشته‌ایم که از دست داده‌ایم. ما به مرگ جور دیگری نگاه می‌کنیم، شبیه یک سفر. با خودمان می‌گوییم رفته‌اند سفر. این طوری کمتر دلتنگشان می‌شویم.

احمد آقا، چطور شد که قطع نخاعی شدید؟

احمد: پیش از آن که قطع نخاعی شوم در یکی از روستاهای همدان، کشاورزی و دامداری می‌کردم. تازه ده روز بود سربازی‌ام تمام شده بود و داماد شده بودم که حادثه برایم اتفاق افتاد. رفته بودم دیدن خواهرم در قم و می‌خواستم در بنایی خانه‌شان کمک کنم که از ارتفاع سقوط کردم.

بتول خانم شما هم به علت سقوط از ارتفاع دچار آسیب‌نخاعی شدید؟

بتول: من تصادفی‌ام. یک سال از کار کردنم در کارخانه تولید مواد شوینده می‌گذشت و سه روز بود استخدام شده بودم. هنوز گواهینامه رانندگی نداشتم، اما تصمیم گرفتم همه پس‌اندازم را بدهم و ماشین بخرم. یک بنز دست دوم خریدم. روز حادثه قرار بود بروم خانه عمه‌ام تا برای شوهرعمه‌ام که داشت می‌رفت مکه، آش پشت پا بپزیم. خانه‌شان کرج بود و من دلم به آن سفر، رضا نبود. یک روز مانده بود گواهینامه‌ام را بگیرم به همین خاطر به برادرم گفتم او ماشین را براند و قرار شد سه روزه، با او، برادر دیگرم و مادرم برویم خانه عمه و برگردیم، اما تصادف کردیم. مادرم فوت شد، برادرهایم بشدت دچار شکستگی استخوان شدند و من هم 21 سال است که ساکن کهریزک شده‌ام.حالا از حادثه چیز زیادی یادم نمی‌آید. فقط همین‌قدر خاطرم مانده است که ماشین از روی زمین بلند شد. ما در هوا چرخ خوردیم و ناگهان بشدت کوبیده شدیم روی زمین.

چه شد که کهریزک را برای زندگی انتخاب کردید؟

احمد: 40 روز بعد از قطع نخاع شدن برگشتم روستا، اما فهمیدم زندگی کردن آنجا دیگر برایم ممکن نیست. زمین ناهمواری داشت و زمستان‌ها برف شدیدی می‌بارید و با ویلچر به‌هیچ‌وجه نمی‌توانستم از خانه بیرون بروم. خبری از تمرین‌های توانبخشی و ورزشی که وضع جسمی‌ام را بهتر کند یا دست‌کم آن را متعادل نگه دارد، نبود. در واقع همه روزها در خانه حبس بودم. به همین علت تصمیم گرفتم بیایم‌کهریزک.

به همین خاطر همسرتان شما را ترک کرد؟

احمد: او هرگز مرا ترک نکرد. من خودم به او گفتم اگر می‌خواهد برود، می‌تواند. یک سال بعد برادرش زنگ زد و گفت زنم می‌خواهد جدا شود و من هم گفتم روی چشم...

چرا احساس کردید دیگر نمی‌توانید با او زندگی کنید؟

احمد: نمی‌شد... من روی ویلچر نشسته بودم اما، او سالم بود. کابوسم این بود که او چند سال بعد بگوید «من سالم بودم، چرا مجبورم کردی با تو که بیمار بودی زندگی کنم؟»

بتول خانم، شما هم خودتان خواستید بیایید کهریزک؟

بتول: بعد از تصادف از نظر روانی در شرایط متعادلی نبودم. سرم بشدت آسیب دیده بود. پرخاشگر و ناآرام شده بودم. اختیار رفتارم را نداشتم. هی فریاد می‌زدم که «پاهایم را بدهید می‌خواهم‌بروم.» یکی از همسایه‌ها به خانواده‌ام گفت باید مرا ببرند کهریزک. در کهریزک تا مدت‌ها به هوش نبودم، اما پس از مدتی حالم بهتر شد. دوستان تازه‌ای اینجا پیدا کردم که بیشترشان جوان بودند. یک روز با یکی از آنها گپ می‌زدم با بغض گفت: «بتول! ما اینجا ماندگار شده‌ایم. دیگر کسی دنبال ما نمی‌آید.» گریه‌ام گرفت، گفتم: «چه حرف‌ها می‌زنی تو! پدرم قول داده وقتی زخم‌هایم خوب شد مرا برگرداند خانه.» او تلخ خندید و گفت: «دلت خوش است دختر جان... راست نگفته.» آن روز یکهو دلم فروریخت. با خودم گفتم نکند رفیقم راست گفته باشد، نکند اینجا ماندگار بشوم. پدرم که آمد از او پرسیدم: «بابا! راست گفتی که اگر خوب شوم مرا می‌بری خانه؟» چشم‌هایش پر از اشک شد، گفت: «معلوم است که می‌برمت. تو فقط خوب شو...»

بابا به قولش وفا نکرد که شما در کهریزک ماندید؟

بتول: نه عزیز دلم، او به قولش وفا کرد. همین که خوب شدم گفت: «می‌خواهم برگردانمت خانه.» اما من نرفتم. از اینجا خوشم آمده بود. داشتم خیاطی و قالیبافی یاد می‌گرفتم.

اینجا روزهای تلخ هم دارد؟

بتول: من عاشق اینجا هستم. دلگیرترین روزم اینجا وقتی بود که فهمیدم مادرم در تصادف فوت کرده است. من تا یک سال از این ماجرا خبر نداشتم. همیشه از پدر و برادرهایم می‌پرسیدم چرا مادرم همراهشان نیست. آنها بهانه می‌آوردند که دست و پایش شکسته است و نمی‌تواند بیاید تا این که روزی پسرعمه‌ام آمد عیادتم و من نمی‌دانم چرا مجله‌ای را که همراهش بود، از دستش کشیدم بیرون و ورق زدم. لای مجله، آگهی ترحیم مادرم بود... دنیا روی سرم خراب شد. تازه فهمیدم او در تصادف فوت کرده است و به من نگفته‌اند که وضع روحی‌ام بدتر نشود.

شما و احمد آقا چطور با هم آشنا شدید؟

بتول: وقتی هنوز در قالیبافی حرفه‌ای نشده بودم احمدآقا در کارگاه کمک می‌کرد. هنوز هم کمکم می‌کند.

احمد: بتول خانم، در بخش ارغوان یک بود، من در بخش ارغوان چهار. ما یکدیگر را زیاد می‌دیدیم مثلا در کارگاه قالیبافی، در حیاط مرکز. کهریزک، یک خانه بزرگ است پس ما، در واقع، در یک خانه زندگی می‌کردیم. هر جا می‌رفتیم هم را می‌دیدیم.

شما اول عاشق شدید بعد ازدواج کردید یا اول ازدواج کردید بعد عشق را تجربه کردید؟

احمد: ما اول عاشق شدیم و پس از کلی فراز و نشیب ازدواج‌کردیم.

کدام یکی‌تان اول عاشقی را شروع کرد؟

احمد: من شروع کردم. یک نامه نوشتم که می‌خواهم با بتول خانم ازدواج کنم؛ دادمش به مددکار مرکز. مددکار نامه‌ام را خواند و گفت باید خانواده‌هایتان بیایند با هم بیشتر آشنا شوند. خودتان هم باید با هم صحبت کنید ببینید مناسب هم هستید یا نه.

بتول: خانواده‌های ما همدیگر را دیدند و پسندیدند. ما هم صحبت کردیم و به توافق رسیدیم اما...

احمد: ناگهان مددکار گفت نظرمان عوض شده است. نباید با هم ازدواج کنید. گفتم «من عقب‌نشینی نمی‌کنم.» گفت «حق نداری دیگر با بتول خانم صحبت کنی.» گفتم «من صحبت می‌کنم. نباید هم نداریم!»

بتول: به احمدآقا گفتند حالا که به حرفشان گوش نمی‌کند باید یک ماه برود مرخصی اجباری. من هم وقتی نمی‌گذاشتند با او صحبت کنم در بخش شلوغ‌کاری می‌کردم. به همین خاطر به من هم گفتند یک ماه مرخصی اجباری بروم. هر دوی ما، مرخصی‌هایمان را یک ماه بیشتر تمدید کردیم. در واقع قهر کرده بودیم.

چرا این همه مخالفت می‌کردند؟

احمدآقا: واقعا نمی‌دانم. هنوز هم سر درنیاورده‌ام.

چه مدت برای ازدواج پافشاری کردید؟

بتول: چهار سال طول کشید، اما بالاخره با هم ازدواج کردیم.

ماه عسل کجا رفتید؟

بتول: من نذر کرده بودم اگر با هم ازدواج کنیم، برویم سوریه. آنقدر به برآورده شدن نذرمان ایمان داشتیم که از مدت‌ها پیش حقوقمان را پس‌انداز کرده بودیم برای سفر، بالاخره هم برای ماه عسل رفتیم آنجا.

مهرتان چقدر است؟

بتول: پنج تا سکه.

اولین دیدارتان را با هم یادتان هست؟

بتول: یادت هست احمدآقا؟ داشتم برای یک افغانی شماره تلفن می‌گرفتم. آمدی دعوایم کردی و گفتی «خودش می‌تواند شماره بگیرد، تو چرا؟!».

احمد: خب! غیرتی شده بودم. اولین تصویر من هم از بتول خانم همین خاطره است.

تلاش چهار ساله‌تان، به زندگی مشترکی که امروز دارید، می‌ارزید؟

احمد: ما در کنار هم آرامش داریم. ما خوشبختیم پس می‌ارزید و این حقیقت را هر روز به خودمان یادآوری می‌کنیم تا هر روزمان، مثل اولین روز دیدارمان باشد.

می‌خواهم کلماتی را بگویم و شما هر کدام جداگانه احساس‌تان را درباره‌اش بگویید:

عشق؟

احمد: عشق، همزاد آرامش است. همین زندگی که ما
دو تا داریم.

بتول: زندگی ما. وفاداری. درک دردهای هم. سهیم شدن در شادی‌های هم. خاطره ساختن.

تقدیر؟

احمد: غافلگیرانه است. کی می‌داند قرار است چه اتفاقی بیفتد؟!

بتول: همیشه داستان تازه‌ای در چنته دارد. پیش از تصادف، خواستگاری داشتم که سه سال مرا می‌خواست. همیشه
نه می‌گفتم. اصلا قصد ازدواج نداشتم. حتی فکرش را هم نمی‌کردم روزی بیایم اینجا و ازدواج کنم.

ویلچر؟

احمد: دست‌هایم را ببینید! هر چه دستکش دوختیم تا وقت چرخاندن چرخ‌ها دستمان کنیم، پاره شد، اما ببینید خدا پوست دست‌ها را چطور آفریده! کف دست‌هایم حتی پینه هم نبسته است.

بتول: این ویلچر پای ماست.

همسر؟

احمد: اخلاق‌مان به هم می‌آید.

بتول: بدون او دلم اصلا طاقت نمی‌‌آورد. پارسال رفته بودم خانه یکی از اقوام عید دیدنی و احمدآقا نتوانست بیاید، اصلا تاب نیاوردم بدون او بمانم. بسرعت برگشتم. گفتم «بدون تو، دلم طاقت نمی‌آورد.»

درمان؟

احمد: مدتی پیش رفتیم. بیشتر تبلیغات بود.

بتول: فقط گفتند ورزش کنیم.

اگر یکی از شما سالم شود آن‌وقت...

احمد: مسلما همچنان با هم می‌مانیم.

بتول: یعنی فکر می‌کنید ممکن است یکی از ما سالم شود و آن دیگری را رها کند؟ هرگز! ما از هم جدا نمی‌شویم.

احمد: دیگرانی که ما را از دور می‌بینند هر چقدر هم احساس همدردی داشته باشند نمی‌توانند همه مسائل‌مان را در زندگی درک کنند، اما ما دو تا تجربه‌های مشابهی داریم. حرف هم را می‌فهمیم.

رویا؟

احمد: دلم می‌خواهد دو تایی برویم مکه و کربلا.

بتول: باز هم حرف دل من را زدی احمدآقا.

سیزده ‌به‌در؟

بتول: توی حیاط مرکز، همه ساکنان دور هم جمع می‌شوند. کاهو و سکنجبین می‌خوریم. آش می‌پزیم. آوازخوان‌هایی هم می‌آیند و می‌خوانند. آنقدر زیباست که نمی‌توانم در قالب کلمات توصیفش کنم.

احمد: جشن می‌گیریم. موسیقی گوش می‌کنیم. آن درخت‌های بادام توی حیاط تا سیزده به‌در پر از چغاله بادام می‌شوند و آن‌وقت اینجا پر می‌شود از بچه‌های کوچکی که به‌هوای چغاله چیدن می‌آیند.

منبع: جام جم/ مریم یوشی‌زاده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها