گفت‌وگو با دکتر محسن منصوبی‌فر، روان‌شناس

نیازهایتان را مدیریت کنید

یکی از این طرف بام می‌افتد و یکی از طرف دیگرش. یکی انگار کف دستش سوراخ است و هر چه پول دارد به باد می‌دهد، یکی مثل این‌که کف دستش چسب دارد و همه پول‌ها را فقط ذخیره می‌کند. یکی با ولخرجی آزار می‌دهد و یکی با خسیسی جان به لب می‌کند. چه باید کرد؟ گویا هیچ‌کدام از اینها هم عوض شدنی نیستند!
کد خبر: ۵۴۰۲۵۳


اسمش اسکروچ نیست اما به همان اندازه ناخن‌خشک است. چه کند؟ می‌گوید دست خودش نیست، پول را بیش از اندازه دوست دارد؛ از زنش، شوهرش، فامیلش و حتی از خودش بیشتر. اسکناس را که می‌بیند می‌شود یک آدم دیگر، صاحب یک قلب یخی، مالک یک جفت گوش ناشنوا و دو دستی که اصلا بخشنده نیست. نه خودش می‌خورد و نه به کسی می‌دهد، اصلا آب از دستش نمی‌چکد و حتی اگر لازم باشد قلب دیگران را می‌شکند و نادیده‌شان می‌گیرد، چون او در زندگی یک شعار مهم دارد‌؛ دنیا و پول‌هایش را دو دستی بچسب. یکی از این طرف پشت بام می‌افتد و یکی از طرف دیگرش، یکی انگار کف دستش سوراخ است و هر چه پول دارد به باد می‌دهد و یکی مثل این‌که کف دستش چسب دارد، همه پول‌ها را جمع می‌کند و روی قلبش می‌گذارد. یکی ولخرج است و دیگران را آزار می‌دهد و یکی خسیس است و جان دیگران را به لب می‌رساند، ولی چه باید کرد که هیچ‌کدام از اینها عوض شدنی نیستند.

پولم را نگیر، جانم را بگیر

به افراد خسیس می‌گویند گدا صفت، چون اگر همه پول‌های دنیا مال آنها باشد می‌خواهند پول‌های مخفی شده در کهکشان‌ها را هم داشته باشند و آنها را در گنجینه‌هایی که فقط خودشان می‌دانند کجاست، پنهان کنند. اینها قبول ندارند که خسیس‌اند، چون مرتب خودشان را به خاطر آینده‌نگری‌شان تحسین می‌کنند. خسیس‌ها روز «مبادا» را خیلی دوست دارند و می‌گویند پول‌ها را برای آن روز نگه داشته‌اند، ولی افسوس که روز مبادای آنها هیچ‌وقت نمی‌رسد.

خسیس‌های عهد قدیم

از زبان مادربزرگم شنیده‌ام که 120 سال پیش زنی در روستایی زندگی می‌کرد که به خاطر خساست، شهره عام و خاص بود. از قضا این زن صاحب یک پسر و عروس هم بود.

در روزگاری که مردها در خانه سالاری می‌کردند، در خانه آنها، او بود که سالار بود. این زن، حساب همه خوراکی‌های خانه را داشت حتی اندازه قالب پنیر و تعداد قند و پیمانه شکر هم دستش بود. این را هم می‌دانست که اندازه روغن داخل دبه چقدر است و در کیسه چقدر ماست دارند. صبح‌ها که پسرش برای کار می‌رفت خودش برای عروس یک استکان چای می‌آورد و دو حبه قند هم می‌داد و در گنجه را می‌بست و تا ظهر دیگر خبری از خوراکی نبود و عروس گرسنه هر چقدر اصرار می‌کرد، دل مادر شوهر به رحم نمی‌آمد.

چند ماهی گذشت اما عروس که از بی‌غذایی مثل پوست و استخوان شده بود تصمیم گرفت شبانه به گنجه دستبرد بزند و برای فردایش خوراکی تهیه کند. عروس بالاخره موفق شد، اما وقتی مادر شوهر قضیه را فهمید سختگیری‌هایش را بیشتر کرد، چون عروس زیر بار این دزدی نرفته بود. او یک راه حل خوب پیدا کرد. او با خودش گفت، اگر مسیر در ورودی تا گنجه را آرد بپاشد وقتی عروس برای برداشتن غذا می‌آید رد پایش می‌افتد و دیگر نمی‌تواند کتمان کند. پیرزن این کار را کرد و چند روزی هم موفق شد مانع دستبرد شود، اما عروس یک فکر بکر کرد. او یک شب سوار الاغ شد و در حالی که روی دوش او نشسته بود به سراغ گنجه رفت و هر چه دلش خواست برداشت و فردا مقابل مادرشوهر عصبانی ایستاد و گفت مگر نمی‌بینی الاغمان دزدی کرده؟!

مادربزرگم می‌گفت وقتی این پیرزن مُرد، شادی پسر و عروسش وصف‌نشدنی بود!

خسیس‌های عهد جدید

نفر اول: همه گرسنه و منتظر نشسته‌اند تا او از خانه فامیلی که آش نذری می‌پزد برای اهل خانه غذا بیاورد. نزدیک 3 ساعت است که رفته و تلفن همراهش را هم جواب نمی‌دهد. نگرانی، گرسنگی اهل خانه را تشدید می‌کند، اما بالاخره او زنگ خانه را می‌زند‌؛ او با یک دبه پر از آش از راه می‌رسد. علت تاخیر را که از او می‌پرسند با آرامش می‌گوید هوا خوب بود قدم‌زنان رفتم و آمدم.

-چرا سوار ماشین نشدی؟

-حیف پول نیست که به تاکسی بدهی؟

همه دهانشان از تعجب باز می‌ماند. آدم خوشحال که روح واقعی زندگی را درک کرده اگر جیبش کم پول باشد باز هم خوشحال است چون او آرامش و اطمینان‌خاطر را نه از پول که از باور‌های مثبتش می‌گیرد‌

نفر دوم: لباس‌هایی که تا به حال با پول خودش خریده، به تعداد انگشتان یک دست نیست. نه این‌که پول نداشته باشد و در مضیقه باشد نه، او دوست ندارد پولی را که به قول خودش به زحمت درمی‌آورد خرج لباس کند. از نظر او همین که تن‌پوشی داشته باشد و لخت نماند کافی است، اما خانواده‌اش از این‌که او همیشه لباس‌های دست چندم دیگران را می‌پوشد، خجالت می‌کشند. برای همین به بهانه‌های مختلف برایش بلوز، پیراهن، شلوار و جوراب می‌خرند تا او دیگر لباس از غریبه‌ها گدایی نکند. جالب اینکه وقتی او لباسی را هدیه می‌گیرد سریع می‌پوشد و دیگر نمی‌گوید خرید لباس یعنی پول دور ریختن!

نفر سوم: حالا دیگر همه می‌دانند که او فقط دست بگیر دارد ولی چاره‌ای جز ماندن کنار او و تحمل کردنش را ندارند. با او مسافرت‌کردن مثل سر کشیدن جام زهر است چون از اول تا آخر سفر دستش را داخل جیبش می‌کند و منتظر می‌ماند تا دیگران خرج کنند. هر وقت می‌گویند برو چیزی بخر خودش را به بی‌اعتنایی می‌زند و می‌گوید خسته نشدید آنقدر خوردید؟ اما وقتی دیگران چیزی می‌خرند اولین کسی است که سراغ خوراکی‌ها می‌رود و آخرین کسی است که از خوردن دست می‌کشد. البته او مدتی است کمی پیشرفت کرده و دست از رفتارهای قبلی‌اش برداشته. حالا او وقتی با اعضای خانواده‌اش سوار تاکسی می‌شود کرایه خودش را حساب می‌کند و حساب دیگران را هم برای خودشان می‌گذارد. آخر از بس به او خرده گرفته‌اند تصمیم گرفته سربار دیگران نباشد!

نفر چهارم: مهمانداری را به خاطر هزینه‌هایش دوست ندارد البته نه این‌که وقتی برایش مهمان می‌آید سور و سات به پا کند چون او اصلا اهل این حرف‌ها نیست، بلکه همین که می‌خواهد یک چای و یک بشقاب میوه برای مهمان بیاورد معذب می‌شود. یکبار هم حسابی مهمان‌ها را رنجاند. او پرتقال‌هایی را برای پذیرایی آورده بود که از شدت کهنگی، پوستشان مثل سنگ بود نه له می‌شد و نه بریده‌؛ مهمان‌ها مانده بودند که چطور این پرتقال‌ها را نگه داشته که پوستشان به این روز افتاده اما خراب نشده‌اند حتی به طعنه گفتند باید راز و رمز انبارداری را از فلانی بپرسیم.

خساست، کنه روح

نه آنهایی که خسیسند از زندگی لذت می‌برند و نه آنهایی که با اینها زندگی می‌کنند. پول بین قلب این آدم‌ها فاصله انداخته، اسکناس طعم تلخ به زندگی‌شان داده و دودستی چسبیدن به دنیا، لذت‌ها را از آنها گرفته. شاید بهتر باشد خسیس‌ها را هم جزو معتادان دسته‌بندی کنیم، آن‌هم از نوع اعتیاد به جمع کردن پول، معتادانی که لباس گداصفتی پوشیده‌اند و سوهان روح دیگران شده‌اند. البته شاید بتوان آنها را مریض هم دانست، بیمارانی که ویروس بخل گرفته‌اند و ابزار آزار کسانی شده‌اند که چاره‌ای جز تحمل‌کردن، ندارند. آدم‌های خسیس و ناخن‌خشک که آب از دستشان نمی‌چکد جسم‌شان در زمان حال مانده، اما روحشان به آینده رفته، برای همین است که در برابرانتقاد‌ها استدلال می‌‌آورند که پول جمع می‌کنند و خرج نمی‌کنند چون نگران آینده هستند. اما حقیقت، خلاف تصور و گفته اینهاست. آنها مریضند و نیاز به درمان دارند هر چند خودشان نمی‌دانند و مقاومت می‌کنند. فربد فدایی، روانپزشک در مصاحبه‌ای گفته بود که 800 سال پیش حتی سعدی هم فهمیده بود که این آدم‌ها ذاتشان خسیس است و این‌گونه متولد شده‌اند. فدایی می‌گوید: پژوهش‌های اخیر روانپزشکی شواهدی به دست آورده که نشان می‌دهد خساست یک ویژگی ارثی است یعنی با آنها به دنیا می‌آید و با تار و پود وجودشان بافته می‌شود. به اعتقاد او بسیاری از آدم‌های ممسک در طبقه‌بندی تشخیصی روانپزشکی جزو مبتلایان به «اختلال شخصیت وسواسی ـ اجباری» قرار می‌گیرند و طیف آنان به حدی گسترده است که از افراد محترمی که در زمینه‌ای خاص اندکی بخل دارند تا کسانی که بخل در همه رفتارهایشان دیده می‌شود را در برمی‌گیرد. روان‌شناسان می‌گویند اشتهای سیری‌ناپذیر آدم‌های خسیس به جمع کردن پول و خرج نکردن یک نوع بیماری است یعنی یک نوع اختلال روانی که باعث می‌شود این آدم‌ها در گفتن حرف‌های خوب و نشان دادن محبت به زن و فرزند هم امساک کنند و روابط عاطفی را هم به بن‌بست بکشانند. برای همین است که کار خسیس‌ها از نصیحت و پند و اندرز گذشته و آنها باید هر چه زودتر درمان شوند. پول برای خوشحالی است

چه چیزی لذتبخش‌تر از خوشحالی و آرامش خیال است؟ هیچ چیز.

نه شهرت به پای آرامش می‌رسد و نه مقام و قدرت. زندگی یک داستان چند روزه است، هر کدام از ما می‌آییم و چند صباحی عهده‌دار نقشی می‌شویم و به‌زودی هم می‌رویم. شاید اگر زندگی را شبیه یک بازی بدانیم بهتر باشد. در این بازی اگر چه سعی می‌کنیم همیشه برنده باشیم و در صف بازنده‌ها جای نگیریم، اما هدفمان از همه این تلاش‌ها رسیدن به خوشبختی است. آدم خوشحال که روح واقعی زندگی را درک کرده اگر جیبش کم پول باشد باز هم خوشحال است چون او آرامش و اطمینان‌خاطر را نه از پول که از باور‌های مثبتش می‌گیرد. البته نه این‌که کسی منکر نقش کارگشای پول در زندگی باشد و نه این‌که کسی پس‌اندازکردن به عنوان راه‌حلی منطقی برای روی پای خود ایستادن را به چالش بکشد، بلکه مقصود این است که از پول باید به اندازه قد و قواره‌اش توقع داشت نه بیشتر. تلاش برای پول درآوردن در واقع افتادن در مسیر لذت‌بردن از زندگی است. برای این‌که دستت جلوی دیگران دراز نباشد باید کار کنی و پول درآوری حتی اگر بخواهی گره‌ای را باز کنی یا کسی را خوشحال کنی باید پول داشته باشی، ولی مشکل آن وقت شروع می‌شود که دلت نیاید این پول را از قلبت جدا کنی، آن وقت که قادر نباشی حتی برای عزیزانت خرج‌کنی و کارشان را راه بیندازی. متولد شدن در خانواده‌ای که یک آدم خسیس در آن هست نهایت بدشانسی است. فرار کردن از دست این عضو خانواده نشدنی است و مقابله با او هم فایده‌ای ندارد، اما می‌توانیم کاری کنیم که خودمان این‌گونه نباشیم و یک‌بار دیگر ما مولد یک دور باطل و آزاردهنده نشویم. دلتان می‌خواهد همه با هم باور کنیم که ارزش یک لحظه محبت‌کردن و محبت دیدن، بیشتر از تمام پول‌های دنیاست؟

 

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها