«عاطفه میرسیدی» را همیشه با آن لبخند شیرین و جمله معروف (مراقب سلامتیتون باشید) در پایان گزارش های خبری اش به یاد می آوریم. میرسیدی پزشکی عمومی خوانده و از سال 77 در سن 30 سالگی وارد سازمان صدا و سیما شده است. وی علاوه بر کار خبر و خبرنگاری، پزشک حاذقی است که به بهانه یکم شهریور «روز پزشک» با او به خاطره بازی از دروان سخت اما شیرین دانشجویی و گذراندن طرح هایش در مناطق دورافتاده پرداخته ایم. با ما همراه باشید.
کد خبر: ۱۱۶۰۴۳۶
خاطره بازی از روزهای سخت اما شیرین پزشک خبرنگار معروف

جام جم آنلاین- هنوز چند دقیقه ای بیشتر از برگشت به اتاقش در بیمارستان نگذشته بود که تلفن دوباره زنگ خورد .خانم دکتر مریض برای اتاق عمل آماده است. "بله باشه منم الان میام". به ساعت نگاه کرد. ۳ و ده دقیقه بامداد بود. از ساعت ۱۱ که مریض تصادفی را آورده بودند درگیر معاینه و نوشتن و دیدن آزمایش ها و عکس های رادیوگرافی اش و تکمیل پرونده و بستریش شده بود و اصلا متوجه گذشت زمان نشده بود .

از صدای قار و قور شکمش یادش افتاد از بعدازظهر که یک لیوان چای و چند تا بیسکویت خورده بود دیگر فرصت خوردن چیزی را نداشته، آبی به صورتش زد و از میان آبنبات هایی که روی میز بود یکی را برداشت و گذاشت توی دهانش و نشست رو تخت ، شیرینی دلچسبی داشت و مزه کاراملیش او را برد به ۲۵ سال قبل ...

"ببین مگه قرارمون نبود من جراح قلب باشم؟ خب پس من چی باشم؟ جراح مغز؟ آخه قلب بهتره...." همیشه با دخترخاله اش که هم سنش بود و یک آبنبات می­ا‌نداخت گوشه لپش، اولِ بازی سر اینکه هر کدوم چه دکتری باشن درگیر میشد. ولی آخرش کوتاه می آمد و اجازه میداد دکتر خاله اش جراح قلب یا دکتر چشم یا مو باشه و خودش می‌شد مریض!

اون روزها هیچ بازی تنهایی به اندازه پرستاری از عروسک مو طلایی و دوست داشتنی اش با اون لباس صورتی بهش لذت نمی‌داد ...خیلی این بازی را دوست داشت. فقط وقت های تنهایی می‌توانست این بازی را انجام دهد. چه روزهای آرامی بود روز های بچگی. همیشه بوی شکلات می آمد..

به سرعت به ساعت نگاه کرد ۳ و ۱۵ دقیقه را نشان می داد. سریع روپوش سفید و روسریش رو سرش کرد و رفت به سمت اتاق عمل. تشخیص آپاندیسیت مریضی که اول شب آمده بود قطعی شد و باید عمل می شد. او تنها جراح این شهر دورافتاده بود و تقریبا هر شبانه روز ۱۰ تا ۱۵ تا عمل انجام می داد. گاهی حتی جراحی های زنان هم وقتایی که متخصص زنان شهر مرخصی بود می افتاد گردنش. از روستاها و شهرهای اطراف هم مریض می­آوردند ، احساس مفید بودن می کرد و گرمی خاصی که بعد از هر معاینه یا تشخیص درست یا جراحی در قلبش احساس می کرد او را سرپا نگه می داشت مثل یک اتصال با آفرینش، یک عشق به آفریدگار.

گاهی حس می کرد فرشته ای کنارش هست و تمام وقت هوایش را دارد ... ولی بچه یک ساله اش چی؟ سر شب مادرش زنگ زده بود و صدای سام کوچولو می آمد و اون دلش پر میزد برای دیدن و بغل کردنش ولی خب چاره ای نداشت، تعهد و طرح رو باید می گذروند آن هم دو برابر مدت تحصیل یعنی ۸ سال! شوهرش هم شرایط بهتری نداشت، خاش بود تنها متخصص قلب اون شهر در شرق ایران.

دستهایش را از آرنج شست و اسکراب کرد و گان پوشید و رفت بالا سر مریضی که بیهوشی گرفته بود و بعد از پرپ و درپ(آمادگی پوست) ، آماده باز شدن شکم بیمار شد.

دختری ۱۷ ساله بود ، مثل وقتایی که در حین رانندگی به کارهایمان فکر می کنیم او هم عمل آپاندکتومی برایش مثل آب خوردن شده بود چشم بسته هم انجام اش می داد‌ ، هر روز و شب دو سه تا داشت. یاد دوران دبیرستان خودش افتاد و وقت هایی که توی خانه می آمد و درس می خواند و به دوستانش که خانه یکی برای مهمانی جمع می شدند گفته بود کار واجبی دارد، همیشه دلش میخواست انسان مفیدی باشد.

معلمی و رشته های هنر رو هم دوست داشت. ولی تمام تلاش و تمرکزش برای قبولی رشته پزشکی صرف می شد و از خوشی ها تا جایی که می توانست صرف نظر می کرد و تنها میز و چراغ مطالعه و کتاب هایش تمام وقت او را پُر می کرد.

"ببین عزیزم من ازت کوتر خواستم ، این لانگ گازه که دادی دستم" ، نگاهش به چشم های قرمز و نیمه باز پرستاری که کمک اش بود افتاد ، از پشت ماسک بهش لبخندی زد و گفت "میدانم تو هم خسته ای اما مریض باید عمل اش زودتر تمام شود و بروم اورژانس" . چشم های پرستار که ناگهان باز باز شد او را به یاد سال سوم دانشگاه انداخت روزهای اولی که بعد از گذراندن دو سال علوم پایه و یک سال فیزیوپاتولوژی خواندن و کتاب های ضخیم و جزوه های تموم نشدنی ، وارد بیمارستان شده بود و مسئولیت چند تا مریض را بهش داده بودند. استاد با صدای بلند رو به آنها که با روپوش های سفیدی که تازه از مغازه های روبروی دانشگاه خریده بودن و هنوز خیلی سفید بود، ژست گرفته بودن ، گفت :" اینجا و این شغل جای آدمای خوابالو نیست، اینجا آدم زحمتکش و پرانرژی و با علاقه و صبور می خواهد هر کس نمی تواند برود. این شغل محترمه هر کس دنبال پول هست و تنش رو به سختی نمی دهد همین الان برود این کار به دردش نمیخورد.... "

"حالا امروز خانم دکترها و آقای دکترهایی که در درمانگاه ها و بیمارستان ها از خلیج فارس تا خزر ، از مرز میرجاوه تا ارس تا سرخس و بندر گناوه و نیکشهر و گواتر ، شبانه روزی در حال مداوا و تسکین دردها هستند، خیلی زیادند. بیشتر از ۲۰۰ هزار نفر و من دستم را بر سینه می­گذارم و تا تعظیم می کنم ...گاهی هم عرق شرم بر صورتم می نشیند. وقتی از بدرفتاری پزشک بنامی می شنوم و بی اخلاقی پزشکی جوان و بی انگیزه، غم بر دلم می نشیند.

وقتی در جمعی از پزشکان همکلاسی می نشینیم و آنها تمام مدت دورهمی از ویلاهای شمالشون می گویند یا خرید ویلا در لواسان یا ازمیر و استانبول و گرجستان و بلغارستان و قبرس یا گرفتن اقامت کانادا و آمریکا ... یعنی آخرش برای بعضی ها همین بود؟ پس چرا استاد یلدا که همیشه در بیمارستان می توانستی بالای یک مریض یا حین گفتگو با دانشجوها پیدایش کنی و مریضهایش می پریدن دستش رو ببوسند و او نمی گذاشت ، اینجوری نبود ... منم که الان یک کارمندم و با حقوق ماهانه سه میلیون تومن هنوز به فکر گفتن یا نوشتن خبری و اطلاع رسانی ای برای سلامتی و امیدواری مردم ایرانم.

خدایا شکرت بخاطر داشتن این همه استادان و پزشکان شریف و با لیاقت در ایران، شکرت بخاطر مرجعیت دانش و مهارت پزشکانمان در بین کشورهای منطقه و شکرت بخاطر رشد سلامت بچه ها و کاهش مرگ مادرها و افزایش عمر مردم مان ..رنگ سفید زودتر از بقیه رنگ ها چرک رو نشان میدهد اما می شود آن شست و دوباره پاک شود بهتر و بیشتر از هر رنگ دیگر ... روزتون مبارک سفیدهای ایران.

بیتا نوروزی - جام جم آنلاین

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها