دانشگاه ما خارج از شهر است و من که در ترم دوازدهم دیگر نتوانسته‌ام خوابگاه بگیرم، ناچار آمده‌ام در همین شهرک، حوالی دانشگاه و با دو تا از هم دانشکده‌ای‌هایم، یک آپارتمان 46 متری یک‌خوابه اجاره کرده‌ایم. امشب از آن شب‌هاست که هوس لوبیاپلو کرده‌ام. هرچند درست کردنش برایم سخت‌ترین کار دنیاست.
کد خبر: ۷۲۵۱۸۴
مجردانه‌های دانشجویی

جام جم سرا: ظهر وقتی همخانه‌هایم را رساندم ترمینال تا سوار اتوبوس شوند و به خانه‌هایشان سربزنند، همان‌جا ساندویچ فلافلی سق زدم و به بسته‌های لوبیایی که مادر برایم شسته و خردکرده و فرستاده بود فکر کردم و بس. توی فکرم رب لوبیاپلو را کمی بیشتر می‌زدم و روغنش را زیادتر می‌ریختم تا ته‌دیگش خوش‌رنگ‌تر شود. «آه روغن! یادم باشد روغن بخرم!» این را همه روز با خودم تکرار کرده بودم.
اما حالا درست روبه روی در خانه یادم افتاده بود که روغن نخریده‌ام. کلید را که توی قفل در می‌چرخانم سکوت خانه روی سرم آوار می‌شود. چراغ‌ها خاموش‌اند. هیچ‌کس به استقبالم نمی‌آید. دلم می‌گیرد. از آن دل‌تنگی‌هایی که از بغض توی گلو شروع می‌شود. لوبیاپلو که هیچ، حتی عطر نیمرو هم از آشپزخانه نمی‌آید.


می‌روم توی آشپزخانه و کابینت‌ها را زیرورو می‌کنم. شاید یکی از بچه‌ها روغن خریده باشد. یخچال را زیرورو می‌کنم شاید تکه‌ای کره پیدا کنم. آن‌وقت می‌توانم قید ته‌دیگ خوش‌رنگ را بزنم و با همان تکه کره، لوبیاپلوی کم‌روغن بپزم.
شهرکی که در آن زندگی می‌کنیم، خیابان بلندی است که در دو سویش ساختمان‌های نیمه‌ساز سر به فلک کشیده‌اند.
معدود ساختمان‌های ساخته‌شده هم جمعیت چندانی ندارد که کسی بیاید ریسک زدن یک سوپر مارکت بزرگ را در آن به جان بخرد.
سر تا ته خیابان را که بگردی کلاً دو تا مغازه بیشتر ندارد. یک سوپرمارکت و یک نانوایی فانتزی؛ که هنوز خورشید غروب نکرده، صاحبان هر دو مغازه، کرکره مغازه‌هایشان را پایین می‌کشند و می‌روند به شهر تا زودتر به خانه برسند. بنابراین زندگی در این شهرک با یک اصل خیلی مهم پیوند خورده است: «وقت خرید، پیش از غروب آفتاب است!» و هر کس این اصل را فراموش کند باید تا صبح انتظار بکشد. همین‌طور که مزه لوبیا و گوشت را زیر دندانم تصور می‌کنم به دنبال ظرف پنیر در یخچال می‌گردم. اثری از آن نیست.
تخم‌مرغ‌ها کجا هستند؟ یادم می‌آید دو سه روز پیش یکی از همخانه‌هایم گفته بود تخم‌مرغ تمام‌شده است! اگر پنیر و تخم‌مرغ نداریم، نان که هست! یک‌تکه نان برمی‌دارم و کف اتاق دراز می‌کشم. همان‌طور که نان می‌جوم، در خیالم یک قاشق بیشتر به لوبیا رب می‌زنم. حرارت شعله را کم می‌کنم و می‌روم تا برنجم را آبکش کنم... (ایران جوان)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۷
حسن
United States
۱۱:۱۱ - ۱۳۹۳/۰۷/۱۵
۰
۰
خیلی زیبا بود. من كه خودم سالها در خوابگاه دانشجویی و خانه های مجردی زندگی كرده ام ، خیلی با این مطلب حال كردم . یادم می یاد ما اكثرا املت با رب گوجه فرنگی درست می كردیم و با نان بربری تازه می زدیم تو رگ..... وای كه چقدر خوشمزه بود. چرا املت هایی كه حالا می خورم دیگر آن مزه را نمی دهد؟؟؟؟؟؟
م
Iran, Islamic Republic of
۱۲:۲۷ - ۱۳۹۳/۰۷/۱۵
۰
۰
یاد روزهای پر از خاطره خوابگاه و دوران دانشجویی بخیر. اون روزا چقدر غر میزدم كه ایكاش زودتر این دوران تمام بشه ولی حالا قدرشو میدونم. ایكاش حتی برای چند لحظه به اون دوران بر میگشتم. یادش بخیر... چه روزایی بود...
محمد
Iran, Islamic Republic of
۱۲:۵۰ - ۱۳۹۳/۰۷/۱۵
۰
۰
چه حس خوبی داشت این مطلب . دستتون درد نكنه
داشجو
Iran, Islamic Republic of
۱۷:۱۰ - ۱۳۹۳/۰۷/۱۵
۰
۰
دقیقا مثه خونه دانشجویی ما
سارا
Iran, Islamic Republic of
۱۱:۲۳ - ۱۳۹۳/۰۷/۱۶
۰
۰
وای چقد خوب بود....دلم تنگ شد....میدونین بیشتر واسه چی؟؟ واسه برنجی كه از غذای ناهار اضافه مونده بود (نه اینكه زیاد باشه اضافه بیاد ها نه....خورشت ها چنگی به دل نمیزد....برنج خالی هم كه نمیشه خورد........) واسه شام هم كنسرو لوبیا باز میكردیم با همون برنج میخوردیم....چقد خوشمزه بود....اگه وضع مون خوب بود یه سیب زمینی هم سرخ میكردیم.....
یادش بخیر.....
ناهید
Iran, Islamic Republic of
۱۱:۵۲ - ۱۳۹۳/۰۷/۱۶
۰
۰
مرسی از مطلب شما،یادش بخیر!چه روزایی داشتیم! الان كه سركارم این مطلبو خوندم واقعا اشكم درامد چه سختی هایی كه تحمل نكردیم چه شبایی كه تا صب نمی خوابیدیم،ولی مقاطع بالا این حس و حال و شور و اشتیاقو نداره
مهربان
Iran, Islamic Republic of
۱۱:۳۲ - ۱۳۹۳/۰۸/۰۲
۰
۰
یادش بخیر چقدر تو اتاق ها چتر مینداختم!
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها