روایتی از مواجهه مادر طبیعت با دلخوری فرزندش

نزاع با مادر

دست کردم زیر رمل‌ها. ترسیدم نکند عقربی زیر شن‌های بیابان خوابیده باشد و دستم را بگزد، اما دستم را از زیر رمل‌ها درنیاوردم.
کد خبر: ۱۱۷۶۲۵۴

شنها را نوازش کردم. همانطور یک مشت شن از رملها برداشتم و ریختم روی زمین. ذرههای زمین به زمین بازگشت. پاهایم هم توی شنها بود. ترس از عقربی که از زیر رملها پاهای لختِ توی شن فرورفتهام را نیش بزند هم باعث نمیشد پا برهنه توی شنهای کویر راه نروم. مثل آهوی تشنهای که از آب برکهای مینوشد و میداند ممکن است تمساحی از توی آب، گردنش را بگیرد و با خود به زیر آب ببرد و تمام! هراس آهو باعث نمیشود قید حیات را بزند. مثل من، که هراسم از نیش عقرب باعث نمیشد قید دریافت جریان پرقدرتی را که از زیر شنها به پاهای لختِ فرورفتهام میرسد را بزنم.

زانو زدم توی رملها. کویر، همان بود که باید باشد. همان که علی شریعتی متفکرِ ایرانی یکجور توصیفش میکند و ژان ماری گوستاو لوکلزیوی، نویسنده فرانسوی یکجور دیگر. همان که یک معنای جغرافیایی دارد و یک معنای طبیعی، اما در مقام شاعرانگی هزاران، بل بینهایت معنا دارد. هرکسی، هر نویسندهای، شاعری، اندیشمندی، خالق اثری که درباره کویر چیزی خلق کرده، به آن معنایی بخشیده و گستره نفوذ آن را بیشتر و عمیقتر کرده است. چطور میشود از این کویر، با آن معانی معظم و بزرگ انسانی ترسید؟ کویر با آن پهنه بیانتها، با آن بخشندگی بیدریغ، حتی اگر زیر رملهای خود عقرب هم پنهان کرده باشد، ترس ندارد.

راه رفتم. پایم را توی رملها فرو میکردم و میکوشیدم به قلب زمین برسم. به جایی که صدای نبض زمین را بشنوم. آفتاب صبح زده بود روی رملها. سطح کویر داغ میشد، اما زیر رملها خنک بود. خورشید که بیرحمانه، تمام گرما و نور خود را به کویر میبخشید، زیر یک لایه از شنها نمیتوانست نفوذ کند. روی شنها، حیات از بین رفته بود ظاهرا، اما زیر شنها، خنکای زندگی را میشد چشید. میشد فهمید زیر شنها، آنجا که پرتوهای خورشید را یارای رسیدن نیست، زندگی در جریان است. نشانهاش؟ خنکای شنهای زیرزمین. راه رفتم و زمین را «مادر» دیدم. اصلا در بسیاری از متون کهن در فرهنگهای مختلف، اندیشمندان، زمین را «مادر» میدانند و آسمان را «پدر». بسیاری معتقدند مادرِ جهان زمین است. پایم توی رملها فرو رفته بود که نادرپور را به یاد آوردم: «ای فراموشی، ای مایه خاموشی و خرسندی/ این همه یاد پریشان را از خاطر من بردار/ ای زمین، ای گور، ای مادر/ کی در آغوش تو خواهم خفت؟...» و دیری نگذشته بود که سایه را به یاد آوردم: «...اما، زمین که بیشتر از هر چه در جهان/ شایسته ستایش و تکریم آدمیست/ گمنام و ناشناخته و بیسپاس ماند/ ای مادر، ای زمین!/ امروز این منم که ستایشگر توام/ از توست ریشه و رگ و خون و خروش من/ فرزند حقگزار تو و شاکر توام/ بس روزگار گشت و بهار و خزان گذشت/ تو ماندی و گشادگی بیکرانهات...» پایم را توی رملها فرو کرده بودم و معانی بخشیده شده به زمین را توی ذهنم مرور میکردم. پایم توی زمین بود و چیزی از خنکای خاک کویر میآمد و میرسید به من و قلبم. چیزی که گشادگی در من پدید میآورد و قلبم را روشنا میبخشید. چیزی که گفتنی نیست، مگر این که شما کفشتان را از پا دربیاورید و پایتان را فرو کنید توی رملهای کویر تا متوجه‌‌اش شوید.

چیزی تیز از زیر رملها پایم را خراشید. وحشت کردم. پایم را از توی شنها بیرون کشیدم و خودم را پرت کردم روی زمین، مبادا عقرب پایم را گزیده باشد. از روی دیواره بلند رملی که رویش راه میرفتم، لیز خوردم. تمام شاعرانگی از سرم پرید. بلند شدم. کلاهم از سرم افتاده بود. کلاهم را سرم کردم. دیواره رمل را گرفتم و بالا آمدم و رسیدم به همانجا که عقرب پایم را گزیده بود. با تکه چوبی که در دست داشتم، خاک را کنار زدم تا عقرب را ببینم. شنها که کنار رفتند، یک تکه پلاستیک سرخ، بازمانده از پاکتی پفک از زیر حجمِِ شنزار گرم کویر رخ نشانم داد. آنچه پایم را خراشیده بود، عقرب نبود. گوشه پلاستیک پفک بود. طبیعت مهربانیاش را با آدمها فراموش نکرده بود... این آدمها بودند که دیگر با طبیعت مهربانی نمیکردند. پلاستیک پفک را از شنها بیرون کشیدم. تا کردم و در جیبم گذاشتم. باز، پاهایم را در رملها فرو کردم. رملها، همان چیزی بودند که باید باشند. همان.

احسان حسینینسب

نویسنده و روزنامهنگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها