قدم زدن در شب حال و هوای خودش را دارد حتی در این هوای سرد. بخصوص این‌که قدم زدن در حاشیه خیابان ولیعصر و پیاده‌روی سنگفرش شده حاشیه پارک ملت و سازمان صداوسیما هم باشد، برف هم نم‌نم ببارد و با فکری عمیق، آهسته آهسته بخواهی تا حوالی پارک‌وی پیاده بروی و برگردی.
کد خبر: ۱۰۰۴۷۴۶

اگر بتوان از تنبلی‌های رایج و وسوسه‌هایش عبور کرد و دل به خیابان و سلوک شب داد، می‌توان چیزهای متفاوتی دید و شنید و حس کرد. در یکی از همین شب‌ها که برف در تهران نم‌نم و در دیگر شهرهای ایران انبوه می‌بارید، حاشیه ولیعصر خیس و سرد است و البته سکوت رمزآلودی دارد. خیابان به خاطر روشنایی نور ایستگاه‌های اتوبوس و ساختمان‌ها و عبور گهگاه ماشین‌ها، سوت و کور نیست، اما از آدم تهی است و همان چند نفر آدمی که به زور پیدا می‌شوند نیز حکایت‌ها برای گفتن دارند. نرسیده به پارک‌وی در نبش یک خیابان، مردی لباس کار سرتاسری می‌پوشد. مرد دیگری که همکارش است، درب گودالی را برمی‌دارد، کمی آن‌طرف‌تر کابل‌های قطوری به صورت دایره رشته‌رشته، چیده شده‌اند. مرد دستانش را دو طرف حفره می‌گذارد و می‌گوید: منصور، رفتم پایین. توقف می‌کنم و دزدکی پایین گودال را دید می‌زنم. نور ضعیفی از آن پیداست. مردی که نامش منصور است، بی‌توجه و با احتیاط، سر کابل را می‌فرستد داخل گودال و پس از چند ثانیه، کابل‌ها شروع به کشیده شدن به داخل می‌کنند. منصور و دوستش پرسنل مخابرات هستند که در آن سرمای شب مجبور به تعویض یا تعمیر کابل‌های زیرزمینی شده‌اند. آن سوی چهارراه، کارگری با لباس کار شهرداری، کنار محفظه مخصوص شن‌هایی که برای باریدن برف پیش‌بینی شده، ایستاده است. بلند بالا و سبزه.

انگار ایستادن در سکوت ما توجهش را جلب کرد که آهسته به طرفمان آمد و سر چرخاندیم کنارمان ایستاده بود. حالا معلوم بود که صورتش از سرما کبود شده و دست‌هایش را دائما به‌هم می‌مالد. سر دوست منصور از دهنه گودال دیده می‌شود.

فرز و چابک از گودال بیرون می‌آید و همان اول نگاهمان می‌کند؛ پرسشگر. حالا قسمت عمده کابل قطور به داخل گودال رفته که منصور با فلاسک چای به طرف رفیقش می‌آید و ما نیز خواه ناخواه تعارفی می‌شویم به چای خوردن که البته فقط برای آن کارگر لیوان اضافی هست.

قاسم، کارگر شهرداری است که فعلا باید کشیک برف آمدن را بکشد و در صورت لزوم در خیابان و پیاده‌رو شن بپاشد. 700 هزار تومان حقوق می‌گیرد، در اسلامشهر زندگی می‌کند و دو بچه دارد و حقوقش به هیچ جا نمی‌رسد. 450 هزار تومانش فقط اجاره‌ خانه است، اما باز در آن شب سرد، آرزو می‌کند کنار زن و بچه‌اش باشد تا دست‌کم این سر شهر، نگرانشان نباشد. خدا را شکر می‌کند، اما از آینده می‌ترسد. یکی از کارگران همین خط، چند شب پیش ماشین بهش زد و تصادف هم برای ما کارگرها یعنی بریده شدن همین نان اندک. از خدا می‌خواهم همین زور بازو رو نگیره که نوندونی خونه است.

وضع منصور و رفیقش بهتر، اما کارشان سخت است. خانمم هی می‌گه اینم شد شغل. نه شب داری نه روز. هیچ وقت نیستی، هیچ وقت نمی‌شه روت حساب کرد، اما دیگه آلوده این شغل شدم. جاافتادم، تازه کارمو بلد شدم. صرف نمی‌کنه برم جای دیگه. همین جا هستم، اما خداییش سخته. تو این شب‌های سرد، دستامون رو این پلاستیک‌ها و آهن‌ها یخ می‌زنه. انبردست نمی‌تونیم دست بگیریم، اونم چند متر زیر زمین با این نمی که داره. بعضی همکارانش یا آرتروز گرفته یا حادثه زده شده‌اند بیشتر برق‌گرفتگی یا سقوط در همین گودال‌ها.

کارگر شهرداری رو به من می‌کند: شب هم مال پولدارهاست، روز هم مال پولدارهاست. همه چیز مال پولدارهاست. فقط از خدا می‌خوام این زور بازو و سلامتی رو از ما نگیره. به داده و نداده‌ات شکر و بقیه... زیر لب ان‌شاءالله می‌گویند.

رفیق منصور آماده می‌شود که دوباره به داخل گودال برود و کارگر شهرداری هم تشکرکنان لیوان خالی چای را به دست منصور می‌دهد. انگار تمام آن مردان شب پذیرفته‌اند در این سرما و سکوت و بی‌حرکتی، نظمی جاری است. نظمی که نانشان در آن است، پس باید همه چیز را به جان خرید تا همین که هست، نپرد. کابل قطور دوباره به حرکت درآمده و به درون گودال کشیده می‌شود و کارگر پیش محفظه شن‌ها برگشته، خط فکر در امتداد شب ادامه پیدا می‌کند. فکری که مهم‌ترینش غم نان است.

صابر افشارزاده - روزنامه نگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها